سحر دیر مغان را در گشودند
دری از خلد بر کشور گشودند
دری زانده به روی خلق بستند
ز شادی صد در دیگر گشودند
از آن یک فتح باب ابواب رحمت
بروی مسلم و کافر گشودند
بروز نشوه می لشکر عیش
دو صد کشور به یک ساغر گشودند
پی تقلیل خون مینای می را
رگ اندر جام بی نشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال ریاحین
زهر سو طبله عنبر گشودند
وشاقان از بیاض صفحه روی
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتی ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهیم بن آزر گشودند
گره کردند باز از زلف مشکین
گره از کارها یکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدر گشودند
خطیبان طرب منبر نهادند
دبیران فرح دفتر گشودند
پس آنگه هر یکی از خطبه فتح
زبان در مدحت داور گشودند
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمین زیب نگارستان چین گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
چمن با تازه رویی هم قسم گشت
صبا با خوش رکابی همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشامیدن رطل گران شد
مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی
ز مشک افشانی باد وزان شد
نگون بید موله بر لب جوی
چه مجنون واله آب روان شد
و یا بر فرق عکس خویش در آب
ز راه خودپرستی سایه بان شد
به شاخ سرو قمری داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج یاران
زمین چون قطره در دریا نهان شد
سحر جانانه ام پیمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ریز لعل نوشخندش
چمن بنگاله هندوستان شد
ز شورانگیز سرو سربلندش
قیام فتنه آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمه پرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
مغنی ساز عشرت ساز می کن
بسوز این ساز را دمساز می کن
رهاوی را به راه راست می زن
پس از کوچک حجاز آغاز می کن
به شهر آشوبی از زابل درانداز
ز خارا تکیه بر شهناز می کن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز می کن
مهاری در دماغ بختی بخت
ز آهنگ حدی پرواز می کن
مخالف را مؤلف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز می کن
سحر ساقی سر از شادیچه بردار
بنای جشن سنگ انداز می کن
ز مستی شور بازار قیامت
عیان از قامت طناز می کن
هویدا فتنه آخر زمان را
ز رعنا نرگس غماز می کن
به تیرانداز ترکان ترکتازی
ازین ترکان تیرانداز می کن
بیا قاآنیا خاقانی آسا
در درج معانی باز می کن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شیراز می کن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز می کن
شه غازی خدیو مملکت گیر
سکندر رای رسطالیس تدبیر
جهانداری که حکم نافذ او
کشد خط خطا بر حکم تقدیر
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجیر
به معنی ذات او موصوف تقدیم
به صورت شخص او منعوت تأخیر
مطهر دامنش ز آلایش کفر
چو ذیل کبریا از لوث تزویر
نه بر دامان ذاتش گرد عصیان
نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر
نیاید پایه جاهش به مقیاس
نگنجد صورت قدرش به تصویر
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخیر
هر آنکو خنجرش را دید در خواب
به جز تعجیل مرگش نیست تعبیر
ز امن عدل او گیتی چنان شد
که خسبد در کنار شیر نخجیر
معاند را بود مرگی مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امری تواند داد تغییر
زهی آفاق سرتاسر گرفته
سلیمان وار بحر و بر گرفته
به نیروی جهانداور خداوند
جهان از قبضه خنجر گرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آیین اسکندر گرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قیصر گرفته
نفیر نایت اندر دشت پیکار
خراج از نعره تندر گرفته
به میدان وغا پوینده رخشت
سبق از پویه صرصر گرفته
به یک تکبیر نصرت حیدر آسا
هزاران قلعه چون خیبر گرفته
به عزمی ملک قسطنطین گشوده
به رزمی حصن کالنجر گرفته
به یک فتراک صد ضحاک بسته
به یک قلاده صد نوذر گرفته
به یک پیچان کمند پیچ در پیچ
دوصد چون رای پیچانگر گرفته
به یک ایمای ابروی بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز یک چینی که بر ابرو فکنده
ز صد خاقان چین افسر گرفته
به یک نیروی بازوی جهانگیر
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
به روز رزم کز خون روی مکمن
بپوشد ارغوانی جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دلیران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار ایینه گردان شود مرگ
چو عکس روی از آیینه روشن
سنانها بگذرد نوکش ز خفتان
کمان ها بگذرد تیرش ز جوشن
یکی چون غمزه دلدار دلدوز
یکی چون ابروی جانانه پر فن
یکی تابنده تر از برق نیسان
یکی بارنده تر از ابر بهمن
تو چون بیرون خرامی از کمینگاه
دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن
نه در جان بأست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تیغ رخشان جام باده
به چشمت طرف میدان صحن گلشن
به گوشت بانگ کوس و ناله نای
نوای بربط و آوای ارغن
بری چون شست بر تیر سبکروح
زنی چون دست بر گرز گران تن
به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تیغ خونریزت درافتد
عدوی ملک را آتش به خرمن
آلهی شاه ما گیتی ستان باد
به گیتی تا قیامت مرزبان باد
بهین گیهان خدیو عدل گستر
مهین کشور خدای کامران باد
بر افرنگ ریاست حکم فرمای
بر اورنگ ریاست حکمران باد
سلیمان وار در زیر نگینش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازیانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمی که عزمش آورد روی
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش فتنه را دارالسیاسه
حریمش چرخ را دارالامان باد
نتاجی کاو نزاید با وفاقش
اگر عیسی است ننگ دودمان باد
مقیمان حریم حرمتش را
خس اندر زیر پهلو پرنیان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقرانی بی قرینست
ز سعد و نحس گردون بی قران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هرچه خواهد باد یارب
چگویم کاینچنین یا آن چنان باد