" rel="stylesheet"/> "> ">

وله ایضا

ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنه ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریه من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تأثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر وهم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهره رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هر جا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنه عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هر گه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل از کینه بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لاله تو رفته مرا خاری در پا
از نقره تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریک تر از رشته سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمه ام دیدن روی تو پری شان
با اینهمه ام جستن وصل تو پریون
چون می نگرم بستن با دست به چنبر
چون می شمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقه تر از جوشن داود
ای روی تو تابنده تر از آتش نمرود
با جام و قدح زین سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل می آلود
ای سیمبر از جای فزاخیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بی دود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بی داروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
ز آن می که از آن خاطر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد از کار جهان سود
ز آن باده که تابنده تر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چه رو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل ز کف عشق پرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینه عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرور وانت
قد تو بود تیر و کمان آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن راتو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل زار نداری