" rel="stylesheet"/> "> ">

رباعیات

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو گاو گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانه یی توشه مرا
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشوه عشق او نه از باده ناب
دانست که عاشقم ولی می پرسید
این کیست کجایسست چرا خورده شراب
این دل که به شهر عشق سرگشته تست
بیمار و غریب و دربدر گشته تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشته تست
تا قبله ابروی تو ای یار کجست
محراب دل و قبله احرار کجست
ما جانب قبله دگر رو نکنیم
آن قبله ماست گرچه بسیار کجست
ابروی کجت که دل برو مشتاقست
محراب شهان و قبله آفاقست
طاقست ولی به دلنشینی جفتست
جفتست ولی ز بیقرینی طاقست
آراسته جنتی که این روی منست
افروخته دوزخی که این خوی منست
شمشیر جهانسوز بهادر شه را
دزدیده که این کمان ابروی منست
آمد مه شوال و مه روزه گذشت
و ایام صیام و رنج سی روزه گذشت
صد شکر خدا که روزی روزه ما
گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت
تا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانه عشق دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دلبر چگونه دل بردارد
گر چرخ جفا کرد چه می باید کرد
ور ترک وفا کرد چه می باید کرد
می خواست دلم که بر نشان آید تیر
چون تیر خطا کرد چه می باید کرد
زلفین سیه که بر بناگوش تواند
سر بر سر هم نهاده همدوش تواند
ساید سر از ادب به پایت شب و روز
آری دو سیاه حلقه در گوش تواند
در میکده مست از می نابم کردند
سرمست ز جرعه شرابم کردند
ای دوست به چشمهای مست تو قسم
جامی دو سه دادند و خرابم کردند
یک عمر شهان تربیت جیش کنند
تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند
نازم به جهان همت درویشان را
کایشان به یکی لقمه دوصد عیش کنند
آشفته سخن چو زلف جانان خوشتر
چون کار جهان بیسر و سامان خوشتر
مجموعه عاشقان بود دفتر من
مجموعه عاشقان پریشان خوشتر
آن نرگس مست فتنه انگیز نگر
آن خنجر مژگان بلاخیز نگر
در عهد ملک که باده مستی ندهد
اندر کف مست خنجر تیز نگر
بر روز ستاره تا کی افشانی بس
در روز ستاره بالله را بیند کس
دهرت ز مراد خویش دارد محروم
یا دست جهان ببند یا پای هوس
تا یا مرا ربوده از هستی خویش
واقف نیم از بلندی و پستی خویش
آنگونه ز جام عشق مستم دارد
کاگاه نیم ز خویش و از مستی خویش
گفتم بزن نظام کای لولی شنگ
خواهم که به چاله ات فرو کوبم دنگ
خیاط صفت لباس الفت ببریم
من از گز کیر و تو ز مقراض دو لنگ
با آنکه هنوز از می دوشین مستم
در مهد طرب به خواب نوشین هستم
ای دست خدا بگیر لختی دستم
کز سخت دلی و سست بختی رستم
تا دل به هوای وصل جانان دادم
لب بر لب او نهادم و جان دادم
خضر ار ز لب چشمه حیوان جان یافت
من جان به لب چشمه حیوان دادم
صدرا دیشب به باغ نواب شدم
امروز به حضرتت شرفیاب شدم
آن باغ چو روی ناکسان آب نداشت
از خجلت بی آبی او آب شدم
گاهی هوس باده رنگین دارم
گاه آرزوی وصل نگارین دارم
گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش
یارب چه کسم کیم چه آیین دارم
بگذار که خویش را به خواری بکشم
مپسند که بار شرمساری بکشم
چون دوست به مرگ من به هر حال خوشست
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم
تا دست ارادت به تو دادست دلم
دامان طرب ز کف نهادست دلم
ره یافته در زلف دلاویز کجت
القصه به راه کج فتادست دلم
بگذار که تا می خورم و مست شوم
چون مست شوم به عشق پابست شوم
پابست شوم بکلی از دست شوم
از دست شوم نیست شوم هست شوم
تا کی غم زید و گه غم عمرو خوریم
آن به که به جای غم زخم خمر خوریم
خوش باش ب نیش و نوش کز نخل حیات
فرضست که گه خار و گهی تمر خوریم
شوخی که بیاض گردن روشن او
آغشته به صندل شده پیرامن او
صبحست و به سرخی شفق آلوده
یا خون خلایقست در گردن او
تو مردمک چشم من مهجوری
زان با همه نزدیکیت از من دوری
نی نی غلطم تو جان شیرین منی
زان با منی و ز چشم من مستوری
نه باده نه جام باده ماند باقی
نه ساده نه نام ساده ماند باقی
ما زاده مام روزگاریم ولی
نه زاده نه مام زاده ماند باقی