" rel="stylesheet"/> "> ">

قسمت اول

گرچه فلک از پیش برانده ست مرا
با بند گران فو نشانده ست مرا
تا دو لبت از دور برانده ست مرا
جز روی تو آرزو نمانده ست مرا
بر کار به جز زبان نمانده ست مرا
در تن گویی که جان نمانده ست مرا
بندیست گران که جان نمانده ست مرا
از پای جز استخوان نمانده ست مرا
گر بند کند رای بلند تو مرا
در جمله پسنده است پسند تو مرا
تهذیب تمام کرد پند تو مرا
تاج سر فخر گشت بند تو مرا
گر زر گردیم می نجویی ما را
ور مشک شویم می نبویی ما را
هر چند به لای می بشویی ما را
کس مشنودا آنچه تو گویی ما را
تا دیده ام آن لب گهر بار تو را
پیوسته نمک خوانم گفتار تو را
زیرا زبی لعل لب ای یار تو را
بگشاده دهان پسته کردار تو را
روزی بر من همی نیایی صنما
چون آیی یک زمان نپایی صنما
آخر تومرا وفا نمایی صنما
چون نیک مرا بیازمایی صنما
افکند دلم زمانه در زاریها
در دیده من سرشت بیداریها
امید تو می داد مرا یاریها
تا جان نبرم چنین به دشواری ها
ای مدحت تو فرض و دگر نافلها
در وصلت تو قافله در قافلها
حصنی که به صد تیغ کش آنرا نگشاد
کلک تو کند عالیها سافلها
خویش از پی من همی گریزد ملکا
دشمن بر من همی ستیزد ملکا
از آتش من شرر نخیزد ملکا
از حبس چو من کسی چه خیزد ملکا
هر شیر که بود مرغزاری شاها
شد کشته به تیغ تو به زاری شاها
شیری پس ازین به کف نیاری شاها
می نوش دم بیشه چه داری شاها
عشق تو بلند و صبر من پست چرا
روی تو نکو و خوی تو کست چرا
می خواره منم دو چشم تو مست چرا
پیش تو لبم بوس تو بر دست چرا
در حبس مرنج با چنین آهن ها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
زیرا چو کنی قصد به رفتن صنما
نتوان بستن تو را به آهن صنما
قبله ست به دوستی ندای تو مرا
جانست به راستی هوای تو مرا
امروز چو کس نیست به جای تو مرا
در جمله چه بهتر از رضای تو مرا
از مهر نکرد سایه کوی تو مرا
یا آب وفا نداد جوی تو مرا
چندان به عذاب داشت خوی تو مرا
تا کرد چنین جدا ز خوی تو مرا
چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشید بیرون ما را
از بس که بلا نمود گردون ما را
چون شیر دهانیست پر از خون ما را
بر آب روان بخت روانت ملکا
قادر شده چو بخت جوانت ملکا
ملکست شکفته بوستانت ملکا
جان ملکان فدای جانت ملکا
کس نتواند ز بد رهانید مرا
زیرا ثقة الملک برانید مرا
از رنج عدو باز رهانید مرا
وز خاک بر آسمان رسانید مرا
ای دوست به امید خیالت هر شب
این دیده گرینده نخسبد ز طرب
در خواب همت ببیند ای نوشین لب
بی روزی تر ز من که باشد یارب
دانی تو که با بند گرانم یارب
دانی که ضعیف و ناتوانم یارب
شد در غم لوهور روانم یارب
یارب که در آرزوی آنم یارب
دل در هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
از هجر تو دلشکسته بودم همه شب
سر بر زانو نشسته بودم همه شب
تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
صد شربت درد بیش خوردم همه شب
ایزد داند که من چه کردم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخی که در او همی بماندم به عجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
دیبا به رخی بتا و زیبا به سلب
الماس به غمزه و تریاک به لب
خواهی که چو روز روشنی گیرد شب
برکش ز رخ آن ریشه دستار قصب
ای روی تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب کرده طرب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
چون آتش و آب از بدی پاکم و ناب
چون آب صفا دارم و چون آتش تاب
در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب
بیرون آیم چو زر و در زآتش و آب
تن در غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب
گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
من غرقه ز خون دیده بودم همه شب
بالله که هوا ندیده بودم همه شب
از شادی دل رسیده بودم همه شب
در سایه غم خزیده بودم همه شب
تا نرگس تو چو گل شد و گل بیخواب
وز آتش روی تو روان بود گلاب
تابیده به پیش رویت آن زلف بتاب
چون باده بر آبگینه بر روی تو آب
تا روزه حرام کرد بر لب می ناب
دو دیده بر آب دارم ای در خوشاب
از آب دو دیده من ار هست ثواب
بگشای اگر روزه گشایند به آب
صالح تر و خشک شد ز تو دیده و لب
چه بد روزم چه شور بختم یارب
با درد هزار بار کوشم همه شب
تو مردی و من بزیستم اینت عجب
ز آن سوزد چشم تو و زآن ریزد آب
کاندر ابرو بخفته بد مست خراب
ابروی تو محراب بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب
بودم صنما چو رفته هوشان همه شب
وز آتش اندوه تو جوشان همه شب
با لشگر هجران تو کوشان همه شب
رخساره خراشان و خروشان همه شب
ساقی که به دست من دهد جام شراب
از می کنمش تهی و از دیده پر آب
می خوردن من درین غمان هست ثواب
گر درد کم آگاه بود مرد خراب
چون همت تو به حال من مقرونست
امید مرا به بخت روز افزونست
سمجم همه پر نعمت گوناگونست
زین بیش شود آنچه مرا اکنونست
اول ز پی وصال روح افزایت
بگرفته بدم پای بلور آسایت
اکنون که خبر شنیدم از هر جایت
گردست رسد مرا ببوسم پایت
اشکم که زمین از نم او آغشتست
دریست غواص فراوان گشتست
پیوسته چنانکه گویی اندر شستست
ریزان گویی ز رشته بیرون گشتست
مار دو سر چهار چشم است ای دوست
کز پای من و گوشت همی خاید و پوست
زین چرخ که خوش زشت و رویش نیکوست
نالم که چنین مرا همی هدیه اوست
امروز به شهر حسن همنام تو نیست
عاشق همه زیر سایه بام تو نیست
ای دوست ندانی که دلارام تو کیست
ای عشق نه آگهی که در دام تو کیست
بر روی دو زلفین بتابم زد دوست
ز آن زلف به عنبر و گلابم زد دوست
بر آتش افروخته آبم زد دوست
بشتافت و بوسه با شتابم زد دوست
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نیست
در هر چه کنی سپهر گردان چو تو نیست
یک شاه به ایران و به توران چو تو نیست
سلطان زمانه ای و سلطان چو تو نیست
از وصلت آنکه همچو سوسنش تنست
روزم ز طرب چو سوسن بر چمنست
امروز بدان شکر که در عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
آن را که تو در دلی خرد در سر اوست
وآن را که تو رهبری فلک چاکر اوست
آن را که به بالین تو یک شب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
در نعمت و مال اگر زبر دستی نیست
شکر ایزد را که رای را پستی نیست
دلبسته آز نیست گر هستی نیست
زر مست کند چه باشد از مستی نیست
چشم ابرست و اشک ازو ژاله شدست
یک روزه غم انده صد ساله شدست
در نای مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون نای همه نفس مرا ناله شدست
دوشم همه شب چنگ چو شمشیر بخست
آرام مرا چو ناخن شیر بخست
تن را پس و پیش و زبر و زیر بخست
تا این تن خایه و سر . . . بخست
بر جان منت جان رهی فرمانست
فرمان تو مرا جان مرا درمانست
جز تو هر کس که باشدم یکسانست
جانست و تویی بتا تویی و جانست
ای آنکه مرا قبله وثاق تو بسست
محراب من ابروی به طاق تو بسست
سرمایه عمرم اتفاق تو بسست
در حبس مرا رنج فراق تو بسست
وصلش شادیست وز پسش زود غم است
آزرده ز من شادی و خشنود غم است
ای آفت دل ز آتش دل دود غم است
مایه است هوای تو بر او سود غم است
آویخته در هوای جان آویزت
بی رنگ شدم ز عشق رنگ آمیزت
خون شد جگرم ز غمزه خونریزت
تا خود چکند فراق شورانگیزت
رویم ز غمت گونه خال تو گرفت
چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اینجا چو مرا غم وصال تو گرفت
ای دوست مرا دست خیال تو گرفت
ای شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در بزم تو امشب آفتاب دگرست
وین آتش کاسمان ازو در خطرست
چون بنگرم از هیبت تو یک شررست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
هر بیت که در مدح تو خواهم آراست
در خورد تو نیست بلکه در طاقت ماست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نیست
در مملکت ایام چو ایام تو نیست
رامش چو ازین دولت پدرام تو نیست
هر کام که شاه راست جز کام تو نیست
با ما ثقة الملک هم آوازی نیست
کس را با بخت هیچ دمسازی نیست
ای دشمن ملک آنچه تو آغازی نیست
با دولت طاهر علی بازی نیست
چشم تو چو فتنه جهان سوزانست
مژگانت چو نوک تیر دلدوزانست
زلفینت به رنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه بدآموزانست
شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوییدش به خون این دیده رواست
در دیده من کنید گورش که سزاست
اندر خور نعمت توام خدمت نیست
و آن کیست کش از نعمت تو قسمت نیست
آن چیست که نزدیک من از نعمت نیست
جز دیدن روی تو مرا نهمت نیست
آن شیر که او به صید جز شیر نکشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملک نخست یک زخم درشت
زد بر مغزش چنانکه بگذشت از پشت
رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی که شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
کش چندین موج خونش از دیده نشست
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
ور خلد چه خرمی که در کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست
در فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
این ناله سر بسته بی دل نه نکوست
در انده هجرانش اگر داری دوست
چون نای ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست
دلتنگی کردن از خردمندی نیست
چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست
در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست
از حصن بلند دوزخ سرد مراست
با خون دو دیده چهره زرد مراست
صد یار عزیز ناجوانمرد مراست
کس را چه غمست کاین همه درد مراست
خوی تو چو رخسار نکوی تو نکوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
چون نار همی پاره کنم بر تن پوست
از انده هجران تو ای دلبر دوست
آنی که زمان زمان مرا عشق تو بوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
در عشرت و در نشاط امروز ای دوست
بیرون آیی همی چو بادام از پوست
تا من سر آن روی چو مه خواهم داشت
بر لشگر عشق تو سپه خواهم داشت
هر جا که روی پس تو ره خواهم داشت
بازارچه تو را تبه خواهم داشت
ای بازوی دولت آستینت ظفرست
در دست ز فتح روز کینت سپرست
چرخست زمین که بر زمینت گذرست
دلشاد نشین که همنشینت ظفرست
آن بت که هوای او بداندیش منست
مجروحم و غمزگان او نیش منست
آن مه که همیشه عشق او کیش منست
اینک چو مهی نشسته در پیش منست
جویان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه کند روی آنست
تا هر چه تو را به دوستی پیمانست
بستی و گشادنش فلک نتوانست
هر چند گنهکار است آخر علوی است
فرزند پیمبر است و از آل علی است
زنهار شها که بیش از این مازارش
زیرا که به روز حشر خصمانش قوی است
این طالع من یارب و این اختر چیست
کاین دل ز بلای دهر همواره غمیست
من زو نرهم یقینم و غمگین کیست
آن کس که بر این طالع من خواهد زیست
تا تن به غم هجر تو نابود شده است
جان تار بلا و رنج را پود شده است
از عشق تو مایه دردسر سود شده است
ز آن چون آتش همه دمم دود شده است
گر دورم از آن روی جهان آرایت
پیچان شده ام چو زلف عنبر سایت
گر بینم باز روی روح افزایت
چون پای برنجن اوفتم در پایت
اشک من و رخسار تو همرنگ شده است
روز من و زلف تو شبه رنگ شده است
گیتی بر من چون دهنت تنگ شده است
همچون دل تو جان من از سنگ شده است
بادام دو چشم تو دلم زار بخست
پسته دهنت جراحتش زود ببست
ز آن بود مرا گله ازین شکرم هست
ای پسته تو شیرین بادام تو مست
گر شاه به من چو شیر دندان خایست
بر پیل نهند آنچه مرا بر بایست
در دوزخم و همچو بهشتم جایست
کانجا باشم که پادشه را رایست
بر چرخ فتاده نور ایران ملکست
واندر هر دل سرور ایران ملکست
شادی همه از حضور ایران ملکست
بفزا به طرب که سور ایران ملکست
امروز جهان بهار از ایران ملکست
میدان همه پر نگار از ایران ملکست
رامش چو گلی به بار از ایران ملکست
افروخته شه کنار از ایران ملکست
با من چو زمانه تیر در شست گرفت
از بالا بخت من ره پست گرفت
از غفلت چون فلک مرا مست گرفت
جای ملک الموت مرا دست گرفت
آنی شاها که جز سخا کیش تو نیست
یک شاه ز بیم تو بداندیش تو نیست
ای آن ملکی که جز ملک خویش تو نیست
یک شاه چو طاهر علی پیش تو نیست
در بأس چو طاهر علی آهن نیست
بی منت طاهر علی گردن نیست
جز منت طاهر علی بر من نیست
والله که چو طاهر علی یک تن نیست
تا بار غمت نهاده بر محمل ماست
در جستن تو باد هوا حاصل ماست
دایم سر کوی عاشقی منزل ماست
رنگ رخ تو گواه درد دل ماست
هر جای که عشوه ایست پرورده توست
هر جای که رنگی است برآورده توست
عشوه گری و سیه گری پرده توست
اینک کف دست تو سیه کرده توست
در شعر مرا نیک و بد چرخ یکی است
گو خواه بگرد بر من و خواه بایست
هر شاعر نیک را قوی طایفه ایست
والله که مرا به طایفه حاجت نیست
ای صدر جهان ناصر تو یزدان باد
رای تو معین و دولتت سلطان باد
عمر تو و دولت تو جاویدان باد
آنچت باد ز کامرانی آن باد
آرام ز خویشتن جدا خواهم کرد
جان از قبل تو در فنا خواهم کرد
تو پنداری تو را رها خواهم کرد
تا جان دارم تو را وفا خواهم کرد
زین پس اگرم ضعیف تن خواهد بود
پیدا نه نشان پیرهن خواهد بود
ور یار نه در کنار من خواهد بود
پیراهن دیگرم کفن خواهد بود
جان و دل و دین دست فراهم کردند
وندر بیعت پشت به پشت آوردند
سوگند به جان و سر وصلت خوردند
گر بر گردم ز تو ز من برگردند
گیتی و فلک به کشتن من یارند
زان بر من روز و شب همی غم بارند
نشگفت گرم ز دست می نگذارند
در معرکه دست تو مبارز دارند
باز این تن مستمند زندانی شد
رنج آمد و آن یار و تن آسانی شد
فرجام تو ای بخت پشیمانی شد
کی دانستم که تو چنین دانی شد
چون چرخ زهر چه بود درویشم کرد
اندر بندم کشید و فرویشم کرد
تن زار و جگر خسته و دلریشم کرد
در جمله به کامه بد اندیشم کرد
در محنت شو خوش و مکن نعمت یاد
شو در ده تن که داد کس چرخ نداد
چون بار بلایی که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بی باک چو باد
احسان خداوند به من بنده رسید
بر شاخ امید من بر و برگ دمید
والله که من از جاه تو آن خواهم دید
کآن نوع کس از خلق نه گفت و نه شنید
گر تو به سفر شدی نگارا شاید
ماهی و مه از سفر شدن ناساید
از کاهش و از فزایشت عیبی نیست
مه گاه بکاهد و گهی افزاید
از مال فلک برهنه چون شیرم کرد
وز ناله زمانه زار چون زیرم کرد
چون شیر فلک بسته به زنجیرم کرد
نابوده جوان قضای بد پیرم کرد
چون بند تو بنده را همی پند بود
دربند تو بنده تو خرسند بود
لیکن پایش چه در خور بند بود
ور نیز بود غایت آن چند بود
گر صبر کنم عمر همی باد شود
ور ناله کنم عدو همی شاد شود
شادی عدو نجویم و صبر کنم
شاید که فلک در این میان راد شود
گفتم که چو از بند گشایش باشد
زین بند مگر مرا رهایش باشد
اکنون غم را همی فزایش باشد
آری ملک آن کند که رایش باشد
گر باد هوای کوی سرایت سپرد
می دان تو که جان ز دستم ای جان نبرد
اندیشه نخواهم که به تو برگذرد
رشک آیدم از دیده که در تو نگرد
تا این دل من تو را خریدار آمد
در دست بلا و غم گرفتار آمد
نزد تو تن عزیز من خوار آمد
چونین که تویی با تو مرا کار آمد
تا دل به هوای تو گرفتار آمد
جان در تن من تو را خریدار آمد
ای آنکه رخت چون گل پربار آمد
از گلبن تو نصیب من خار آمد
سودای تو آتش دلم افزون کرد
نادیدن رویت آب چشمم خون کرد
هر در که لبت در صدف گوشم ریخت
هجران توام ز دیدگان بیرون کرد
کارم همه جز مهر تو دلجوی نبود
واندر دل من ز مهر تو بوی نبود
چون در خور میدان توام گور نبود
جز جستن من ز پیش روی تو نبود
امید وصال چون مرا بفریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آن که تو را مشاطه حورا زیبد
سنگست آن دل کز چون تویی بشکیبد
هر مرد که لاف زد شدش مردی باد
شد رادی خاک چو به منت بر داد
من بنده آن که چون هنر گیرد یاد
بی لاف مبارز است و بی منت راد
ای دیده کشد همی ز بی خوابی درد
از بس که ز هجر تیر پرتابی خورد
این روی مرا که بود چون آبی زرد
آغشته به خون تمام عنایی کرد
مونس همه شب خیال دلجوی تو بود
در چنگ نه زلف غالیه بوی تو بود
هر چند شبی سیه تر از موی تو بود
امید به آفتاب چون روی تو بود
از باغ طرب گشت گل وصل پدید
جان همچو نسیم بر گل وصل وزید
ما و تو کشیم بر گل وصل نبید
کز خار فراق بر گل وصل دمید
با من در مهر گرم چون آتش بود
بی من روزش چو دود می بود کبود
چون آتش رود سرد شد بر من زود
شد عیش من از تیزی او تلخ چو دود
چون باره فتح تو به میدان تازد
با تیغ تو بدسگال تو جان بازد
تاج تو همی به سود کیوان یازد
تخت تو همی بر آن جولان سازد
بر عارض نو مشک همی افزاید
وآن روی چو ماه تو همی آراید
گر مشک ز عارض تو زاید شاید
تو آهویی و مشک ز آهو زاید
آنی که ز کبر ما نپسندی مهد
قسمم ز تو خارست ز گل زهر از شهد
در عشق توام سود نمی دارد جهد
چون لاله سیه دلی و چون گل بد عهد
در بند تو ای شاه ملکشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شود ملک تو را نگزاید
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویراه چو کدیور دو شود
دوشم چو شب از بنفشه رویی ننمود
در هجر توام دیده چو نرگس نغنود
از دیده و دست جیب پیراهن بود
چون لاله همی دریده و خون آلود
چون غنچه رهی راز تو در دل دارد
ترسم که غم عشق چنین نگذارد
ور باد شود دیده و باران بارد
چون گل همه اسرار تو بیرون آرد
گوشم ز تو نشنود بتا جز همه سرد
دل بهره نیافت از تو جز محنت و درد
با این همه اندوه نمی باید خورد
چو خورد و چه پوشید کجا رفت و چه کرد
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد
ای شاه جهان جهان شد از داد تو شاد
تو داد جهان ده که جهان داد تو داد
تو شاه پسندیده جهان ملک تو باد
سقای تو ابر باد و فراش تو باد
ای شاه شبانگاه تو شبگیر شود
تدبیر تو همگوشه تقدیر شود
پیش تو جهان ملک جهانگیر شود
ایران ملک تو پیش تو پیر شود