" rel="stylesheet"/> "> ">

قسمت دوم

تا چرخ مرا به چنگ عشق تو سپرد
شمع طربم ز باد اندوه بمرد
ای گردن رامش مرا کوفته خورد
در حسرت تو عمر به سر خواهم برد
هنگام گل ار به باغ بلبل نبود
مل را به جهای شفیع چون گل نبود
گل را ملکا رفیق چون مل نبود
در بزم ز لهو بانگ غلغل نبود
هر گه که فلک دل مرا ریش کند
تنها فکند مرا و فرویش کند
در سمج کند مرا و در پیش کند
پس هر ساعت عذاب من بیش کند
گردون همه در بند گرانم دارد
از بهر چه را همی چنانم دارد
از چشم جهان همی نهانم دارد
در آرزوی روی جهانم دارد
شاها ملکا همه ثناگوی تواند
خوشخو ملکی فتنه خوشخوی تواند
یک شهر به جان و دل هوا جوی تواند
باز آی که در آرزوی روی تواند
گردون شرف و جاه در انگشت تو دید
کآن خاتم ناگاه در انگشت تو دید
صد مشتری و ماه در انگشت تو دید
کانگشتری شاه در انگشت تو دید
شاها ملکا جهان به فرمان تو باد
ملک تو شکفته باغ و بستان تو باد
شمشیر تو در دست تو برهان تو باد
رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
آنی که جهانی ز تو سامان گیرد
اقبال تو را سپهر در جان گیرد
بس زود ملک جهان خراسان گیرد
وایران ملک تو ملک ایران گیرد
بورشد رشید کز فلک ماه آورد
جان اعدا ز گناه در چاه آورد
آورد برای هر کسی راه آورد
از بهر ملک ملک ملکشاه آورد
آن کوه گذار آهوی دشت نورد
اندر تگ گرم شد به تگ بهر تو سرد
تیری که همیشه جگر شیران خورد
آلوده به آهویی چرا باید کرد
چون موج سیاه روی هامون گیرد
از خنجر تو روی زمین خون گیرد
بس شیر نگر که شیر پرخون گیرد
شیر علم تو شیر گردون گیرد
خاک از رخم ار برو نهم زرد شود
آتش ز دمم گر بدمم سرد شود
روز من اگر ز مرگ پر گرد شود
والله که جهان فضل بی مرد شود
تا دعوت دولت تو در گوشم شد
هر زهر که داد بخت بدنوشم شد
آن روز که گفته تو در گوشم شد
از نغمت پاک خود فراموشم شد
اول گردون ز رنج در تابم کرد
در اشک دو دیده زیر غرقابم کرد
پس بخشش نوساخته اسبابم کرد
واندر زندان به ناز در خوابم کرد
بر هم زده بود عشقت اسباب خرد
در دفتر باز یافتم باب خرد
بنشستم معتکف به محراب خرد
بر آتش عاشقی زدم آب خرد
من شاهم و شاعران سواران منند
پس چون که همه ز دوستداران منند
هر چند به باب شعر یاران منند
والله والله که نیم کاران منند
گر زر گردی جفا عیار تو بود
ور گل گردی برگ تو خار تو بود
ای دشمن آنکه دوستدار تو بود
بی یار بود هر آنکه یار تو بود
چون در چشمم ز حسن تو زیبی زد
آن تافته زلف بر دلم شیبی زد
اندیشه چو باروی تو آسیبی زد
از دور زنخدان توام سیبی زد
رویی که چو او چرخ فلک ننگارد
قدی که چو او زمانه بیرون نارد
با این همه داد سخت اندک دارد
خوی گردد اگر چشم برین بگذارد
چون روی هوا دوش به قیر اندودند
تا روز همه تپان و لرزان بودند
بر تارک من ستارگان نغنودند
گویی که همه بر تن من بخشودند
گر خون نشود قوت جانم که دهد
ده سال به اطلاق زبانم که دهد
در زندان نهان رایگانم که دهد
آبم متعذرست نانم که دهد
اندر ریشم همه خسک پاک برید
گوریش خسک گفت مرا هر که بدید
این محنت بین که بر من از حبس رسید
کز ریش همه شبم خسک باید چید
ترسم ما را ستارگان چشم کنند
تا زود رسد ز دور در وصل گزند
خواهی تو که روز ناید ای سرو بلند
زلف سیه دراز در شب پیوند
چرخ فلک از قضا یکی پیکان زد
زانو به زمین زد و مرا بر جان زد
گفتم چه زنی بیوفتادم کان زد
والله که چنین زخم دگر نتوان زد
در هند کمال جود موجود آمد
صد کوکبه شجاعت و جود آمد
بر چرخ ستاره ای که مسعود آمد
در طالع شیرزاد مسعود آمد
چون بنشینند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمی بستانند
سوزند سپند و نام ایزد خوانند
بر مرکب شیرزاد در افشانند
آن را که ز بخت دستیاری باشد
باید که ز طبع در بهاری باشد
باشد زینسان که گفتم آری باشد
آنجا باشد که اختیاری باشد
در عشق تو جانم انده ناب خورد
وز دیده من فراق تو خواب خورد
چون ز آتش هجر تو دلم تاب خورد
غمهات چنان خورد که یک آب خورد
آنان که سر نشاط عالم دارند
پیوسته بنای طبع خرم دارند
ای نای ز تو همه جهان غم دارند
تو آن نایی کز پی ماتم دارند
خون در تن من که اصل نیروست نماند
وان اصل که طبع و دیده را خوست نماند
بر من بجز از نام تو ای دوست نماند
چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند
تا خط چو دود تو دل از من بربود
گر روی چو آتشت به من روی نمود
از ریختن آب دو چشمم ناسود
آری نه عجب که آب چشم آرد دود
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و به سوی رفتن آهنگ آورد
گفتم مستی مرو سیه جنگ آورد
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
با من فلک از خشم همی دندان زد
هر زخم که زد چو پتک بر سندان زد
تیری ز قضا راست مرا بر جان زد
دشوار آمد مرا که سخت آسان زد
ای شاه فلک متابع کام تو باد
اقبال جهان دولت پدرام تو باد
آرایش مملکت به ایام تو باد
مسعودی و ایام تو چون نام تو باد
در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
تن را به هوای خویش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج دیده برداشت خرد
ناآمده را آمده پنداشت خرد
صالح تن من ز عشق دامن بفشاند
تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند
دل تخته درد و ناامیدی برخواند
شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند
در محنت شو خوش و مکن نعمت یاد
شوتن در ده که داد کس چرخ نداد
بر بار بلایی که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بی باک چو باد
دیدار تو از نعمت دو جهان خوشتر
وز عمر وصال تو فراوان خوشتر
من عشق تو ای عشق تو از جان خوشتر
پنهان دارم که عشق پنهان خوشتر
یک بوسه زدم بر لب و بر چشم دگر
گفت این چه فراق آوری حیلت گر
گفتم به همه حال بیاید خوشتر
چون شد به هم آمیخته بادام و شکر
ز اول به میان ما به هنگام کنار
گر تار قصب بودی بودی دشوار
اکنون به میان ما دو ای یک دله یار
فرسنگ دویست گشت فرسنگ هزار
هر ابر که بنگرم غباری شده گیر
گر گل گیرم به دست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر
عمری شده دان و روزگاری شده گیر
خورشید رخ تو تافت بر سایه عمر
آمد به کفم گمشده پیرایه عمر
ای اول وصلت آخرین مایه عمر
در جستن سود وصل شد مایه عمر
تعریف مرا عشق تو ای ساده شکر
بس راز دلم کرد به هر جای سمر
عشقت چو همی نگه کند جان و جگر
غماز چو مشک آمد و طرار چو زر
سلطان ملک است در دل سلطان نور
هر روز کند به روی او سلطان سور
هرگز ندود برود بر سلطان زور
چشم بد خلق آرد از سلطان دور
چاه ز نخ تو ای دلارام پسر
بر آب ملاحتست و جویی تا سر
سیبت ز نخ و چهی بدان سیب اندر
در سیب شگفت نیست چاه ای دلبر
یک چشم تو گر تباه گشت ای دلبر
دلتنگ مشو انده بیهوده مخور
بسیار دو نرگس است ای جان پدر
بشکفته یکی از دو و نشکفته دگر
ای روی تو آفتاب و من نیلوفر
چون نیلوفر در آبم از دیده تر
تا تو نتابی چو آفتاب ای دلبر
نگشایم دیدگان و برنارم سر
آمد به وداعم آن نگار دلبر
گریان و زنان دو دست بر یکدیگر
پر خون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر
بر لاله کامگار و بر لؤلؤی تر
ز اندیشه هجران و ز نادیدن یار
دل خون شد و دیده خون همی گرید زار
گویم ز غم فراق روزی صد بار
کاین عشق چه آفت است یارب زنهار
در عشق تو همچو ابر می گریم زار
وز درد چو برگ زرد دارم رخسار
از زردی روی و گریه ای طرفه نگار
در روی خزان دارم و در دیده بهار
ای پیل سوار خسرو شیر شکار
شیر فلک از نهیب تیغت تیمار
ز آن بازوی کار و پنجه تیغ گزار
یک زخم تو مرد و شیر را کرد چهار
پیوست فلک با من پیکار دگر
از یک غارم کشید در غار دگر
ای بر طاعت ز خلق در کار دگر
بنمای مرا جهان به یک بار دگر
این ابر چراست روز وشب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
اکنون که شدی به بتکده عاشق زار
پیش آر صلیب و زود بربند زنار
اکنون که همی قلندری جویی یار
مردانه بزی و از کسی باک مدار
مشکین کله تو گر شبست ای دلدار
خورشید در او چرا گرفته ست قرار
خیره ست در آن کله خرد را دیدار
دیدار بلی خیره بود در شب تار
نا رفته هنوز بوی شیرت ز شکر
خط را که به سوی عارضت داد گذر
همچون روش مورچه بر طرف قمر
بر روی نگار من خط آورد اثر
تا دیده ام آن روی چو خورشید انور
در آبم از این دو دیده چون نیلوفر
برداشته از آب چو نیلوفر سر
بر دیدن تو گشاده این دیده تر
اندیشه مکن به کارها در بسیار
کاندیشه بسیار بپیچاند کار
کاری که به رویت آید آسان بگزار
ور نتوانی به کاردانان بسپار
ای مهر تو چون چهار طبع اندر خور
وز پنج نماز شکر تو واجب تر
ای دشمن تو بمانده اندر ششدر
زیر قدمت باد سر هفت اختر
اندک اثر آبله بر دو رخ یار
گویی که به سوزنیست گل کرده نگار
یا همچو نم سحر در ایام بهار
خردک خردک چکیده بر گل هموار
در زندان تا کرد مرا گردون پیر
آن موی چو شیر گشت و آن رخ چو زریر
از پای درآورد مرا چرخ اثیر
ای دولت طاهر علی دستم گیر
سلطان ملک ای عزیز فرزند پدر
ای شاه پدر شیر کمربند پدر
شایسته و هشیار و هنرمند پدر
ای نازش و فخر نسل و پیوند پدر
چون پیرهنت گرفته ام تنگ به بر
بر نارم همچو دامن از پای تو سر
در گردن تو خورده دو دستم چنبر
انگشت چو خط روی در یکدیگر
از سنگم یا ز چیستم جان پدر
خود داند کس که کیستم جان پدر
تو مردی و من بزیستم جان پدر
بر مرگ تو خون گریستم جان پدر
بر مرگ تو چون نمویم ای جان پدر
رخساره به خون بشویم ای جان پدر
سامان خود از که جویم ای جان پدر
تیمار تو با که گویم ای جان پدر
می گویمت ای سعادت ای نیک پسر
در باب هنر کوش تو ای جان پدر
وین مایه بیندیش که از بهر هنر
بر تیغ گهی بینی و بر نیزه کمر
در غور فلک تعبیه ای ساخت چو ابر
بر هر شخ و که به حمله بر تاخت چو ابر
در چنگ چو آتشی سرافراخت چو ابر
هر کوه که بود پاک بگداخت چو ابر
گویی که هوا به زیر گردست امروز
با سرما خلق را نبردست امروز
دست من و پای من به دردست امروز
بفروز آتش که سخت سردست امروز
عشقت کشتم که غم درودم شب و روز
جان کاستم و رنج فزودم شب و روز
دل را به هوا بیازمودم شب و روز
بی دل بودم که بی تو بودم شب و روز
ای فقر بخاست روز بازار تو خیز
در کوکبه سپاه سالار آویز
ای نصرت دین بخیر بگشای نخیز
ای کفر زریر بوحلیم است گریز
ای شاه علاء دولت ملک افروز
امروز نه پیداست خزان از نوروز
باز آمد تاریک شب از روشن روز
بر دشمن ملک باد بختت فیروز
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز
کس نیست که از منش فرو گوید راز
کز ما بدگر کنده بروتی پرداز
خورشید رخا وصل تو جویم همه روز
چون سایه از آن در تک و پویم همه روز
از بس که دعای وصل گویم همه روز
بر خاک بود چو سایه رویم همه روز
ای سود و زیان عمر فرسوده بترس
در کار بدرمان تو بیهوده بترس
تا بوده شدی ز جان آلوده بترس
از بوده بیندیش وز نابوده بترس
ای یار چو صبر هیچ یاری مشناس
با فایده تر ز رفق کاری مشناس
دلجوی تر از شکر شکاری مشناس
بهتر ز سخن تو یادگاری مشناس
از بخشش دست من ز سیم و زر پرس
وز خوی خوشم ز مشک و از عنبر پرس
وز قوت بازوی من از خنجر پرس
وز هیبت من ز راه چالندر پرس
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجی است چون سنگ درش
در حبس بیفزود بر آتش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
جاییست که از چرخ گذشته است سرش
آن باد چه گویی که سعادت پسرش
دارد خبرش که گوید او را خبرش
تا از من می جهی چو دود از آتش
چون دود بر آتشم من ای دلبر کش
با آن رخ دلفروز و زلف سرکش
خوش نیستی ای چو جهان ناخوش و خوش
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
او خفت و مراز دور بگذاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
آتش به سرم همی فرو ریزد عشق
دود از دل من همی برانگیزد عشق
با دلجویان همی نیامیزد عشق
گویی که ز جان من همی خیزد عشق
ای چرخ مدور خسیس بی باک
صد پیرهن وفای من کردی چاک
آزاده هر آنچه بود کردی تو هلاک
از گردش تو کنون چه ترسست و چه باک
گردون نکشد کمال مسعود ملک
شاهی نبود بسان مسعود ملک
شد دولت قهرمان مسعود ملک
سوگند خورم به جان مسعود ملک
من همت باز دارم و کبر پلنگ
ز آن روی مرا نشست کوه آمد و تنگ
روزی روزی گردهدم چرخ دو رنگ
بر پر تذرو غلطم و سینه رنگ
من چون دل لاله ام تو چون رنگ به رنگ
از من تو چرا باز همی داری چنگ
ماننده برگ لاله زود ای سرهنگ
همچون دل لاله در برم گیری تنگ
ای بدر شده من از غمان تو هلال
ای صورت حسن من ز عشق تو خیال
گر هیچ مدار دست دهد با تو وصال
بر فرق فلک نشینم از عز و جلال
ای کلک ملک وصف تو گویم همه سال
وز طبع گل مدح تو بویم همه سال
سرخ است به دولت تو رویم همه سال
روزی ز خدای وز تو جویم همه سال
عیبم که ز من زمانی ای مشکین خال
عارم که نخواهی که کنم با تو وصال
عودم که کنی مرا به آتش بی هال
عیدم که به من قصد کنی سال به سال
دل می ندهد که از تو بردارم دل
یا تا به کسی کم از تو بگذارم دل
دانی چه کنم گم شده انگارم دل
بگریزم و در پیش تو بسپارم دل
آن دل که نخواستت چه نامست آن دل
نه از در پرسش و سلامست آن دل
دیوانه و ابله تمامست آن دل
بیزارم از آن دل و کدامست آن دل
سرما چون شد ز دست صحرا شد گل
در چادر سبز کار پیدا شد گل
بسیار همی خندد رعنا شد گل
نه نه که چو روی دوست زیبا شد گل
رویت بر من چنان که گل بر بلبل
من بر رویت چنان که بلبل بر گل
عشقت بر من چنان که غل بر صلصل
من بر عشقت چنان که صلصل بر غل
نامد به کف آن زلف سمن مال به مال
می رقص کند بر آن رخ از خال به خال
ای چون گل نو که بینمت سال به سال
گردیده چو روزگار از حال به حال
بنگر که ز شاخ می چه گوید صلصل
بفسردمی و گشت به باغ اندر گل
بنگر که چه پاسخ آرد او را بلبل
بگداخت گل و گشت به جام اندر مل
چون روی بتان گشت به باغ اندر گل
چون آب حیات شد به جام اندر مل
در هر چمنی خاست ز بلبل غلغل
بر گل می نوش بر نوای بلبل
خامش نشود همی ز غلغل بلبل
بشنو که خوش آیدت ز بلبل غلغل
ای دو لب تو گل و دو رخسار تو گل
مل ده بر گل که خوش بود بر گل مل
من ادهمم از خون دل ابرش گردم
پس طرفه نمانم که منقش گردم
در آتش از آب دیدگان خوش گردم
من انگشتم بدم که آتش گردم
در دولت شاه چون قوی شد رایم
گفتم که رکاب را ز زر فرمایم
زر گفت مرا که من تو را کی شایم
آمد آهن گرفت هر دو پایم
غمهای تو از راندن خونها کارم
خود نیست چرا راندن خونها کارم
در دیده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو با به مرگ خونها بارم
هر چند که این بند ز پای افکندم
دانم که بود بند چنین یک چندم
دربند هر آنچه می دهد خرسندم
کاین نعمت ها نبود پیش از بندم
من در عدم از جود تو موجود شدم
در دولت تو بر سر مقصود شدم
مسعود نبودم از تو مسعود شدم
در حبس چنان شدم که محسود شدم
ای طبع بده ور ندهی بستانم
آن مایه که گرد کرده ای من دانم
ای آتش اندیشه چو من درمانم
اندر تو زنم گر نبری فرمانم
ای غمزه تو کشفته بنیاد دلم
کم زادی و مهر تست همزاد دلم
از تو به فلک رسیده فریاد دلم
بیچاره دلم گر نکنی یاد دلم
ای طبع چو آتش از تو بس خوشنودم
کاندر فکرت همی نمایی دودم
چون نیست زمانه تمامت سودم
ارجو که به کام دل رسانی زودم
گر من برم از مردم بد سازم برم
فرجام ببینم و به آغاز برم
هر کس که به من دژم دژم پیوندد
بنگر که چه پاره پاره زو باز برم
جان و دل و دین به وصلت ای مهر صنم
عهدی بسته ست و اینت عهدی محکم
هجرت چو به صافی کشد اندر عالم
دانی چه زنند این دو سه هم مشت به هم
ای زرین نام لعبت سیم اندام
زر تو و سیم تو نه پخته ست و نه خام
در کس منگر به بی نیازی بخرام
زیرا که توانگری به اندام و به نام
تن کوبم و سرپیچم و بر روی زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ریزم و نه گدازم و نه شکنم
فولاد رخ و سنگ سر و روی تنم
جان هر ساعت ز کار زاری دهدم
هر روز زمانه بیش کاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی که روزگاری دهدم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
تا کی غم یار و درد فرزند کشم
بیمار فراق خویش و پیوند کشم
تا چشم گشاده ام همی بند کشم
ای چرخ فلک محنت تو چند کشم
هر روز همی فلک به تیری زندم
پیراهن در سیاه قیری زندم
وین بخت همی همچو اسیری زندم
از وی سپری خواهم تیری زندم
گفتم که تو بی وفایی ای نامردم
من مردم و تو کجایی ای نامردم
خس دوست چو کهربایی ای نامردم
زان با چو منی نپایی ای نامردم
ای فاخته دل چو من به رویت نگرم
زیبایی طاوس به بازی شمرم
با خنده کبک چون درایی ز درم
دل همچو کبوتری بپرد ز برم
بر بسته شد از بستن ماتم دستم
امروز نگویند که من خود هستم
از بیم و امید شادی و غم رستم
برداشتم از جهان دل و بنشستم
سروی خواهم ز چرخ داری زندم
گر گویم کاین مراست آری زندم
خواهم که گلی چینم خاری زندم
از آهن مار کرده باری زندم
همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم
کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو بردیم ای شهره صنم
در آب سیاه و گل تیره چو قلم
چون پیش دل از هجر تو هنگامه نهم
پروین سرشک دیده بر خامه نهم
برنامه تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که دل اندر شکن نامه نهم
ای سرو سپاه خسرو ای ماه حشم
یک جرعه اگر از می وصلت بچشم
از خط تو چون قلم همی سرنکشم
بر آتش تیمار تو چون عود خوشم
ای کرده مرا به عشق گمراه تمام
بر نایدم از ضعف همی آه تمام
ای سرو گل اندام من ای ماه تمام
پیرم کردی نگشته یک ماه تمام