بیا بیا که اسیران نواز آمده ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده ای
بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخان را طراز آمده ای
بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که تو هم مست ناز آمده ای
ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده ای
بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده ای
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده ای
سری بپای تو میخواست دل که دربازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده ای
فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده ای
بپای تو قدمی صد هزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده ای
شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده ای
کبوتر دل اگر صد هزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده ای
بگوی شعر از اینگونه شعرها ای (فیض)
میان اهل سخن سرفراز آمده ای