" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١٤: عشق تو دل هر کس بسته است بیک کاری

عشق تو دل هر کس بسته است بیک کاری
هر طالب سودی را برده است ببازاری
این جمع سحرخیزان زو شیفته مسجد
منصور انا الحق گوی آویخته بر داری
در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری
هر قومی و دستوری از خرقه و زناری
هر طایفه راهی هر لشگری و شاهی
هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری
هر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتی
از بهر گل روئی در هر قدمی خاری
یک طایفه از شوقش بدریده گریبانی
یک طایفه از عشقش انداخته دستاری
آن از طرب و شادی در خنده و آزادی
این از غم و از غصه رو کرده بدیواری
قومی شده زو حیران نه مست و نه هشیارند
نی در صدد کاری نی بارکش باری
هم را همه در کارند گر یار گر اغیارند
از دولت او دارد هر قوم خریداری
خود فارغ و آزاده روبسته و بگشاده
دل برده و دل داده اینست عجب کاری
(فیض) از همه واقف شد صراف طوایف شد
خود در هم زایف شد محروم خریداری