" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٦: گهی نان را فدای جان فرستی

گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دل را دهی ذوق عبادت
که تا جان را بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکی را مست گردانی ببازار
یکی را ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این (فیض) کو گفت
«اگر درد مرا درمان فرستی »