تو های و هوی مستانرا چه دانی
تو شور می پرستانرا چه دانی
درآ در بحر عشق ای قطره گم شو
توئی تا قطره عمان را چه دانی
بگوشت میرسد زان لب حدیثی
تو آن سرچشمه جان را چه دانی
تو را چون بهره ای از معرفت نیست
رموز اهل عرفان را چه دانی
بدربانان نداری آشنائی
تو لطف و قهر سلطان را چه دانی
چه از هجران جانانت خبر نیست
تو قدر وصل جانان را چه دانی
تو را صبح وطن چون رفت از یاد
غم شام غریبان را چه دانی
شراری در دلت از عشق چون نیست
تو آتشهای پنهان را چه دانی
یکی سنگی فتاده بر لب جو
تو قدر آب حیوان را چه دانی
بغیر عیش تن عیشی نکردی
نعیم عالم جان را چه دانی
نخوردی دردئی از باده عشق
صفای صاف نوشان را چه دانی
ز عشق و عاشقی نامی شنیدی
تو شور عشق بازان را چه دانی
ز درد سر ندانی درد دل را
تو ذوق درد پنهان را چه دانی
نداری تابش خورشید گردون
تو آن خورشید گردون را چه دانی
دل از دستت نگاری میرباید
نگارنده نگاران را چه دانی
سرت پر شور میدارد دهانی
تو کان این نمکدان را چه دانی
ازین تا نگذری کی دانی آنرا
ازین نگذشته آن را چه دانی
تو را جز درد درمان نیست لیکن
چه دردت نیست درمان را چه دانی
حدیثی زان دهان نشنیدی ای (فیض)
تو شور شکرستان را چه دانی