" rel="stylesheet"/> "> ">

وله ایضا قدس الله روحه فی الرباعیات

با من بودی منت نمیدانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
رفتم چه من ار میان ترا دانستم
با من بودی منت نمیدانستم
مستم ز ندای لا اله الا هو
هستم ز برای لا اله الا هو
این مستی من ز لا اله الا هو
جانم بفدای لا اله الا هو
دیدیم جمال لا اله الا الله
دیدیم جلال لا اله الا الله
از دوزخ و از بهشت آزاد شدیم
جستیم وصال لا اله الا الله
از نور نبی واقف این راه شدیم
وز مهر علی عارف الله شدیم
چون پیروی نبی و آلش کردیم
ز اسرار حقایق همه آگاه شدیم
شادی و طرب بغمسرائی میکن
تحصیل نوا به بینوائی میکن
بنشین چه ترا برگ شود بی برگی
بر مسند فقر پادشاهی میکن
ای حسن تو جلوه گر ز اسما و صفات
روی تو نهان در تتق این جلوات
اندیشه کجا بکبریای تو رسد
هیهات ازین خیال فاسد هیهات
ای نسخه اصل خوبی و یکتائی
سرچشمه آبروی هر زیبائی
روشن بود از جمال تو هر دو جهان
پنهانی تو ز غایت پیدائی
ای حسن تو مجموعه هر زیبائی
وز هر دو جهان ز عشق تو شیدائی
نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد
سودای تو کرده عالمی سودائی
تو یار مرا ندیده ای معذوری
زان روی گلی نچیده ای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریده معذوری
سر خاک شد و نقش خیال تو نرفت
خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت
هر چند ز هجران تو زنگار گرفت
ز آینه دل عکس جمال تو نرفت
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با آنکه تو پاک سوختی دودت هست
ای فیض بیا بجانب حق رو کن
این روی و ریای خلق را یکسو کن
کاری که بمیزان خدا ناید راست
بر هم زن و با جهانیان یکرو کن
ای (فیض) بیا دلی بدریا انداز
زین پستی خویش را ببالا انداز
یعنی ز کمال هر چه اندوخته ای
از سر بردار و بر ته پا انداز
ای (فیض) بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوه های ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
ملا بتو بحث و گفتگو ارزانی
صوفی بتو وجد های و هو ارزانی
زاهد بتو انگبین و حور ارزانی
معشوق بما و ما باو ارزانی
ایمان درست عشق کیشان دارند
هر چند که ظاهری پریشان دارند
مفتاح حقایقی که میجوئی (فیض)
زیشان غافل مشو که ایشان دارند
جان را در اشگ شست و شو باید کرد
دل را از غیر رفت و رو باید کرد
چون پاک شود وجودش از آلایش
آنگه جان را نثار او باید کرد
تن را بگذار تا شوم من جانت
جان درباز تا شوم جانانت
از پای درآی تا بگیرم دستت
با درد بساز تا شوم درمانت
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی
کی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازی
در گوشه انزوا خزیدن خوش تر
پیوند ز غیر حق بریدن خوشتر
ای (فیض) مکن علاج گوشت زنهار
کافسانه دهر ناشنیدن خوشتر
زین دار فنا پای کشیدن خوشتر
پیوند ز این و آن بریدن خوشتر
دل کردن از اندیشه دنیا خالی
در عاقبت کار رسیدن خوشتر
از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم
وز دمها چون آینه در زنگ شدم
بس نام نکوی بی مسمی دیدم
از نام نکوی خویش در ننگ شدم
شادم که غمت همره جان خواهد بود
عشقت با دل در آن جهان خواهد بود
هجران تو با کالبدم خواهد ماند
وصل تو حیات جاودان خواهد بود
در راه طلب تمام دردم دردم
در ورزش فهم راز مردم مردم
گفتی که چرا نمیکنی در خود سیر
از من خبرت نبود کردم کردم
اینجا پاداش هر چه کردم دیدم
اینجا محصول هر چه کشتم دیدم
موقوف قیامت نیم اینجا همه شد
اعمال و جزا بیکدیگر سنجیدم
این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست
این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست
این تن بتو عاقبت نخواهد ماندن
این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست
دیدم دیدم که هر چه کردم کردم
دیدم دیدم که هر چه کشتم چیدم
از چهره جان غبار تن چون رفتم
دیدم دیدم که پای تا سر دیدم
دیدم دیدم که معرفت توحید است
دیدم دیدم که رهنمایم دید است
دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است
دیدم دیدم که هر چه دیدم حق بود
دیدم دیدم که دید دیدم حق بود
دیدم دیدم که می شنیدم از حق
دیدم دیدم که آن شنیدم حق بود
یک چند بگرد خویشتن گردیدم
یک چند ز این و آن خبر پرسیدم
آخر بدر خویش بدیدم مقصود
دیدم دیدم که آخرین در دیدم
کی باشد و کی بحال خود پردازم
کی باشد و کی جهاز عقبی سازم
کی باشد و کی ز خویش بیگانه شوم
کی باشد و کی تن و روان دربازم
کو همت عالئی که تا پست شوم
کو نیستی ز خویش تا هست شوم
کی می گذرد بعاقلی عمر عزیز
ای عشق بیار باده تا مست شوم
از شرم گناه شاید ار خون گریم
از ابر بهار بر خود افزون گریم
اشگی باید که نامه ام شسته شود
چون عمر وفا نمی کند چون گریم
یارب تو مرا بخواهش من مگذار
جان را بهوای طاعت تن مگذار
جان صاف کش میکده تقدیس است
معتاد صفا بدردی من مگذار
یارب تو مرا بکرده زشت مگیر
از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر
چون مهر تو و نبی و اولاد نبی
نزد تو شفاعتم کند دستم گیر
مهرت سرشته حق در آب و گل من
جا کرده چه جان بتن در آب و گل من
از مهر علی و مهر اولاد علی است
محصول دو عالم من و حاصل من
یارب جان را غذای دانش دادی
دل را دادی ز فیض دانش شادی
توفیق عمل بعلم هم نیز بده
آن هم تو معید نعم و هم بادی
از لذت عیش این جهان سرد شدم
در آرزوی اجل همه درد شدم
چندی چه زنان برنگ و بو بودم شاد
آخر بیقین آخرت مرد شدم
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد
جز مهر خدای هر چه در دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد
نیکست بکس بخویش نیکی کردن
آزار کسست خویشتن آزردن
القصه بخویش میکنی آنچه کنی
نیکی و بدی بکس نشاید کردن
تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت
خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت
امروز تو را ز تو اگر حق نخرید
در روز جزا نخواهی ارزید بمفت
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت پستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شصتت
مغرور بعلم خود مشو مست مباش
نزد علما نیست شو هست مباش
در حضرت دوستان حق پستی کن
نزد دشمن بلند شو پست مباش
از غیب رسد بدل سروشی هر دم
دلراست بدان سروش گوشی هر دم
گه نغمه حزن میرسد گاه طرب
نیشی است بهر دمی و نوشی هردم
حیران خودم که از کجا می آیم
از بهر چه آمدم چرا می آیم
خواهم بکجا رفت چه از مردودی
نی دوزخ و نی بهشت را می شایم
با وصل تو دست در کمر نتوان کرد
با درد فراق هم بسر نتوان کرد
چون چاره کار غیر بی تابی نیست
جز ناله و آه بی اثر نتوان کرد
ای خسته ترا آن سر کو میسازد
زان لب دشنام روبرو میسازد
لب میدهدت شفا ز بیماری چشم
درد او را دوای او می سازد
دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست
با بهر چه ساز و سوزشان مطلوبست
از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب
آگاه شدن درین جهان مطلوبست
از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرض
از جلوه حسن دوست در روی نکو
تعلیم طریق عشقبازیست غرض
خود را بمحیط خطر انداز و مترس
سر در ره آن نگار در باز و مترس
بر سوختگان دست ندارد دوزخ
با آتش عشق دوست در ساز و مترس
در بحث بسی بگفتگو پیچیدم
بس قشر سخن شنیدم و فهمیدم
چون مغر رسید و سر بیگانه نداشت
خود گفتم و خود شنیدم و خود دیدم
گه در غزلم سخن کشد جانب راز
گاهی بقصیده میشود دور و دراز
نازم برباعی سخن کوته کن
تا باز شود بحرف لب بندد باز
ای (فیض) بسی موعظه گفتی بعبث
در گوش نکردی درو سفتی بعبث
نوری بدل کسی نمی بینم من
بس خانه تاریک که رفتی بعبث
ای (فیض) بسی موعظه گفتی گفتی
بس گوهر بی نظیر سفتی سفتی
یک خفته ز گفته تو بیدار نشد
احسنت کزین فسانه گفتی خفتی
ای (فیض) بس است آنچه خواندی بس کن
از هیچ فن اندرز نماندی بس کن
تا قوت گفتگوی بودت گفتی
اکنون که ز گفتگوی ماندی بس کن