طلع العشق ایها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبی المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدری
که نه بیند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهی که از او
پر ز خورشید گشت هفت طباق
مهوشان پیش طاق ابرویش
دعوی حسن در نهاده بطاق
یارب این ماه را مباد افول
یارب این وصل را مباد فراق
گرچه دیوانه گشته ای ای دل
زان پری صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه یار یابی بار
پس تو بینی بدیده عشاق
هر که را دل ز عاشقی خون شد
محرم بارگاه بیچون شد
آنکه درمان خرید و دردش داد
پیش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم لیکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشین
با لباس قیود بیرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته این چرا و آن چون شد
وندر آئینه مظاهر خلق
روی خود را چو دید مفتون شد
از سر ناظری و منظوری
گاه لیلی و گاه مجنون شد
بگسل ای دل ز خویشتن که مسیح
از تجرد بسوی گردون شد
دل ز قید صور چو یافت خلاص
نوبت این حدیث اکنون شد
ای همه کائنات مست از تو
خورده جانها می الست از تو
تا تو ساقی دردی دردی
زاهدان گشته می پرست از تو
آخر ای شاهباز سدره نشین
طایر جان ما نرست از تو
چون مگس میزنند شهبازان
بر سر خویشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خویش
کرد چستی ولی نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو ورای اشارتی چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نیست گردد ز خویش و هست از تو
عرش و کرسی ز عشق تو مستند
ما نه تنها شدیم مست از تو
چون تو اظهار خویشتن کردی
در دل خسته نقش بست از تو
ساقیا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزای از تو و هزار جنون
جرعه ای زان شراب و صد شر و شور
زان شرابی که از نسیمش خاست
های و هوئی ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه ای افشان
تا هویدا شود صفات نشور
با می و طلعت تو ای ساقی
فارغیم از بهشت و چهره حور
هر کسی را نظر به مهروئی
ما نداریم غیر تو منظور
احول است او که جز تو می بیند
آنچنان چشم بد ز روی تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
دیده ای کز رخ تو دارد نور
تا بکی راز خود نهان داریم
مستی ما نمی شود مستور
در قیود صور مباش حسین
تا رسد سر این سخن بظهور