چند قبا بر قد دل دوختم
            چند چراغ خرد افروختم
         
        
            پیر فلک را که قراریش نیست
            گردش بس بوالعجب آموختم
         
        
            گنج کرم آمد مهمان من
            وام فقیران ز کرم توختم
         
        
            حاصل از این سه سخنم بیش نیست
            سوختم و سوختم و سوختم
         
        
            بر مثل شمعم من پاکباز
            ریختم آن دخل که اندوختم
         
        
            بس که بسی نکته عیسی جان
            در دل و در گوش خر اسپوختم
         
        
            بس که اذا تم دنا نقصه
            تا بنگوید صنم شوخ تم