" rel="stylesheet"/> "> ">

نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول قسمت دوم

خاکیی را بگیر کابی برد
آب جوئی در آب جوئی مرد
قطره ای به تشنگی مگداز
تشنه ای را به قطره ای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمه ای را به قطره ای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی می خند
بوسه میگیر و زلف و می انداز
نرد رو با کنیزکان می باز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت گری چه آری دست
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار بشست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده می خوردم
بر سر تابه صبر می کردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند می خوردم
با پری دست بند می کردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
می خورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
اول شب نظاره گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
ابرو بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازه روئی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوانریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسن بازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت می گشت و سست می بودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیزه حور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوتهست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن کان تست خرما بن
تا به خرما رسی شتاب مکن
باده می خور که خود کباب رسد
ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ
می نمائی به تشنه آب شکر
گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوه گری
عقل دیوانه شد که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمیم
گر تو هستی پری من آدمیم
لب به دندان گزیدنم تا چند
وآب دندان مزیدنم تا چند
چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
بختم از یاری تو کار کند
یاری بخت بختیار کند
گوئی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبه باز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار
گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی
پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که می گوئی
دیریابی و زود می جوئی
گر براید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا
گر چنین کرده ای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
من خام از زیادت اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینائی
از تو چون باشدم شکیبائی
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد
وارزوئی چنین به جان نخرد
شمع وار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ می سوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو می جویم
خوابی از بهر خویش می گویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
زارزوئی چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل می خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست
امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز
شب فردا خزینه می پرداز
صبر کردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبیست سالی نیست
او همی گفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می کرد
خارشم را یکی به صد می کرد
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بی قراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه ای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیه پوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزوئی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم خریده او
برگزیدم همان گزیده او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بود سیه موئی
وز سیاهی بود جوان روئی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگست زیر هفتو رنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرینها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت