" rel="stylesheet"/> "> ">

داستان نوشابه پادشاه بردع - قسمت اول

بیا ساقی آن می که جان پرور است
چو آب روان تشنه را درخور است
دراین غم که از تشنگی سوختم
به من ده که می خوردن آموختم
خوشا ملک بردع که اقصای وی
نه اردیبهشت است بی گل نه دی
تموزش گل کوهساری دهد
زمستان نسیم بهاری دهد
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید
چو باغ ارم خاصه باغ سپید
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و
نیابی تهی سایه بید و سرو
گراینده بومش به آسودگی
فرو شسته خاکش ز آلودگی
همه ساله ریحان او سبز شاخ
همیشه در او ناز و نعمت فراخ
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید، در اوست
زمینش به آب زر آغشته اند
تو گوئی در آن زعفران کشته اند
خرامنده بر سبزه آن زمی
خیالی نیابد بجز خرمی
کنون تخت آن بارگه گشت خرد
دبیقی و دیباش را باد برد
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار
وزان نار و نرگس برآمد غبار
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر
نه بینی در آن بیشه چیز دگر
همانا که آن رستنیهای چست
نه از دانه کز دامن عدل رست
گر آن پرورش یابد امروز باز
از آن به شود آستین را طراز
بلی گر فراغت بود شاه را
ز نو زیوری بخشد آن گاه را
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار
در آن بوم آباد و جای مهان
زمانه بسی گنج دارد نهان
بدین خرمی گلستانی کجاست
بدین فرخی گنجدانی کجاست
چنین گفت گنجینه دار سخن
که سالار آن گنجدان کهن
زنی حاکمه بود نوشابه نام
همه ساله با عشرت و نوش جام
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
چو آهوی ماده ز بی آهوئی
قوی رای و روشن دل و نغزگوی
فرشته منش بلکه فرزانه خوی
هزارش زن بکر در پیشگاه
به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیر زن سی هزار
نگشتی ز مردان کسی بر درش
وگر چند نزدیک بودی برش
به جز زن کسی کارسازش نبود
به دیدار مردان نیازش نبود
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانوئی فارغ از کدخدای
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته
کسی از غلامان ز بس قهر او
به دیده ندیده در شهر او
بهرجا که پیکار فرمودشان
فریضه ترین کاری آن بودشان
سکندر چو لشگر به صحرا کشید
سراپرده سر بر ثریا کشید
در آن خرم آباد مینو سرشت
فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
بپرسید کین بوم فرخ کراست
کدامین تهمتن بدو پادشاست
نمودند کین مرز آراسته
زنی راست با این همه خواسته
زنی از بسی مرد چالاک تر
به گوهر ز دریا بسی پاک تر
قوی رای و روشن دل و سرفراز
به هنگام سختی رعیت نواز
به مردی کمر بر میان آورد
تفاخر به نسل کیان آورد
کله داریش هست و او بی کلاه
سپهدار و او را نبیند سپاه
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او را کسی
زنان سمن سینه سیم ساق
بهر کار با او کنند اتفاق
همه نارپستان به بالا چو تیر
ز پستان هر یک شکر خورده شیر
کجا قاقمی یا حریریست نرم
بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
فرشته نبیند در ایشان دلیر
وگر بیند افتد ز بالا به زیر
درخشنده هر یک در ایوان و باغ
چو در روز خورشید و در شب چراغ
نظر طاقت آن ندارد ز نور
که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
به گوش کسی کاید آوازشان
سر خود کند در سر نازشان
ز لعل و ز در گردن و گوش پر
لب از لعل کانی و دندان ز در
ندانم چه افسون فرو خوانده اند
کز آشوب شهوت جدا مانده اند
ندارند زیر سپهر کبود
رفیقی بجز باده و بانگ رود
زن پاک پیوند فرمان روا
برایشان فرو بسته دارد هوا
صنمخانه ها دارد از قصر و کاخ
بر آن لعبتان کرده درها فراخ
اگر چه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست
سرائی ملوکانه دارد بلند
بساطی کشیده در او ارجمند
ز بلور تختی برانگیخته
به خروار گوهر بر او ریخته
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه
به شب چون چراغست و رخشنده ماه
نشیند بر آن تخت هر بامداد
کند شکر بر آفریننده یاد
عروسانه او کرده بر تخت جای
عروسان دیگر به خدمت به پای
شب و روز با باده و بانگ رود
تماشا کنان زیر چرخ کبود
گذشت از پرستیدن کردگار
بجز خواب و خوردن ندارند کار
زن کاردان با همه کاخ و گنج
ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
ز پرهیزگاری که دارد سرشت
نخسبد در آن خانه چون بهشت
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
شب آنجا رود ماه تنها خرام
در آنخانه آن شمع گیتی فروز
خدا را پرستش کند تا بروز
به مقدار آن سر درآرد به خواب
که مرغی برون آورد سر ز آب
دگر باره با آن پری پیکران
خورد می به آواز رامشگران
شب و روز اینگونه دارد عنان
به روز اینچنین چون شب آید چنان
نه شب فارغست از پرستشگری
نه روز از تماشا و جان پروری
خورند از پی او و یاران او
غم کار او کارداران او
شه این داستان را پسندیده داشت
تمنای آن نقش نادیده داشت
نشستنگهی دید از آب و گیا
به گوهر گرامیتر از کیمیا
در آنجای آسوده با رود و جام
برآسود یک چند و شد شادکام
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
به فال همایون درآمد ز راه
پرستشگری را براراست کار
بر اندیشه پایه شهریار
فرستاد نزلی سزاوار او
کمر بست بر خدمت کار او
برون از بسی چار پای گزین
چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
زمین خیزهائی کز آن بوم رست
به رنگ و به رونق دلاویز و چست
خورشهای شاهانه مشگبوی
طبقهای مشگ از پی دست شوی
دگرگونه از میوه بسیار چیز
ز مشگ و شکر چند خروار نیز
می و نقل و ریحان مجلس فروز
کشیدند از این نزلها چند روز
جداگانه نیز از پی مهتران
فرستاد هر روز نزلی گران
ز بس مردمیها که آن زن نمود
زبان بر زبان هر کسش می ستود
ملک را به دیدار آن دلنواز
زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
بدان تا خبر یابد از راز او
ببیند در آن مملکت ساز او
قدمگاه او بنگرد تا کجاست
حکایت دروغست یا هست راست
چو شبدیز را نعل زر بست روز
درآمد به زین شاه گیتی فروز
به رسم رسولان براراست کار
سوی نازنین شد فرستاده وار
چو آمد به دهلیز درگه فراز
زمانی برآسود از آن ترکتاز
درو درگهی دید بر آسمان
زمین بوس او هم زمین هم زمان
پرستندگان زو خبر یافتند
بر بانوی خویش بشتافتند
نمودند کز درگه شاه روم
کز او فرخی یافت این مرز و بوم
رسولی رسید است با رای و هوش
پیام آوری چون خجسته سروش
ز سر تا قدم صورت بخردی
پدیدار از او فره ایزدی
برآراست نوشابه درگاه او
به زر در گرفت آهنین راه را
پریچهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دل فریب
برآموده گوهر به مشگین کمند
فرو هشته بر گوهر آگین پرند
درآمد به جاوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ
بر اورنگ شاهنشهی برنشست
گرفته معنبر ترنجی به دست
بفرمود کایین بجای آورند
فرستاده را در سرای آورند
وکیلان درگاه و دیوان او
بجای آوریدند فرمان او
فرستاده از در درآمد دلیر
سوی تخت شد چون خرامنده شیر
کمربند شمشیر نگشاد باز
به رسم رسولان نبردش نماز
نهانی در آن قصر زیبنده دید
بهشتی سرائی فریبنده دید
پر از حور آراسته چون بهشت
بساط زمین گشته عنبر سرشت
ز بس گوهر گوش گوهر کشان
شده چشم بیننده گوهر فشان
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل
خرامنده را آتشین گشت نعل
مگر کان و دریا بهم تاختند
همه گوهر آنجا برانداختند
زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او
که این کاردان مرد آهسته رای
چرا رسم خدمت نیارد بجای
در او کرد باید پژوهندگی
که از ما ندارد شکوفندگی
ز سر تا قدم دید در شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار
چو نیکو نگه کرد بشناختش
ز تخت خود آرامگه ساختش
خبردار شد زو که اسکندرست
نشست سر تخت را در خورست
ز پیروزی هفت چرخ کبود
بسی داد بر شاه عالم درود
نپرسید و رخساره پر شرم کرد
نخستین نمودار آزرم کرد
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید
سکندر به رسم فرستادگان
نگهداشت آیین آزادگان
درودی پیاپی رساندش نخست
فرستادگی کرد بر خود درست
پس آنگه گزارش گرفت از پیام
که شاه جهان داور نیک نام
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان پرده گوی
چه افتاد کز ما عنان تافتی
سوی ما یکی روز نشتافتی
زبونی چه دیدی که توسن شدی
چه بیداد کردم که دشمن شدی
کجا تیغی از تیغ من تیزتر
ز پیکان من آتش انگیزتر
که از من بدانکس پناه آوری
همان به که سر سوی راه آوری
به درگاه من پای خاکی کنی
ز جوشیدنم ترسناکی کنی
چو من ره بدین مملکت ساختم
بر او سایه دولت انداختم
کمر چون نبستی به درگاه من
چرا روی پیچیدی از راه من
به میخانه و میوه زیبم دهی
به نقل و به ریحان فریبم دهی
پذیرفته شد آنچه کردی نخست
پذیرا شو اکنون برای درست
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای
همایون تر آمد ز فر همای
چنان کن که فردا به هنگام بار
خرامی سوی درگه شهریار
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش
به امید پاسخ سرافکند پیش
به پاسخ نمودن زن هوشمند
ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
که آباد بر چون تو شاه دلیر
که پیغام خود گزارد چو شیر
چنان آیدم در دل ای پهلوان
که با این سرو سایه خسروان
میانجی نئی شاه آزاده ای
فرستنده ای نه فرستاده ای
پیام تو چون تیغ گردن زند
کرا زهره کاین تیغ بر من زند
ولیکن چو شه تیغ بازی کند
سر تیغ او سرفرازی کند
ز تیغ سکندر چه رانی سخن
سکندر توئی چاره خویش کن
مرا خواندی و خود به دام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی
فرستادت اقبال من پیش من
زهی طالع دولت اندیش من
جهاندار گفت ای سزاوار تخت
پژوهش مکن جز به فرمان پخت
سکندر محیط است و من جوی آب
منه تهمت سایه بر آفتاب
مرا چون نهی بر عیار کسی
که باشد چو من پاسبانش بسی
دل خود ز بد عهدی آزاد کن
وزین خوبتر شاه را یاد کن
سکندر چه گوئی چنان بی کسست
که حمال پیغام او او بسست
به درگاه او بیش از آنست مرد
که او را قدم رنجه بایست کرد
دگر باره نوشابه هوشمند
ز نوشین لب خویش بگشاد بند
کزین بیش بر دل فریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش
ستیزه میاور درین داوری
که پیداست نامت به نام آوری
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما به تندی برآرد نفس
نه جباری خویش را کم کند
نه در پیش ما پشت را خم کند
درآید به تندی و خون خوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی
جز اینم نشانهای پوشیده هست
کزو راز پوشیده آید به دست
جوابش چنان داد شاه دلیر
که ناید ز روباه پیغام شیر
اگر من به چشم تو نام آورم
سکندر نیم زو پیام آورم
مرا با پیام بزرگان چکار
تصرف نیابد درین پرده بار
اگر تندیی زیر پیغام هست
تو دانی و آن کس که این نقش بست
اگر در میانجی دلیر آمدم
نه از روبه از نزد شیر آمدم
در آیین شاهان و رسم کیان
پیام آوران ایمنند از زیان
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پره قفل را بر کلید
جوابم بفرمای گفتن به راز
که تازه نوردم سوی خانه باز
بر آشفت نوشابه زان شیر دل
که پوشید خورشید را زیر گل
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
که با من چه سودست کوشیدنت
به گل روی خورشید پوشیدنت
بفرمود کارد کنیزی دوان
حریری بر او پیکر خسروان
یکی گوشه از شقه آن حریر
بدو داد کین نقش بر دست گیر
ببین تا نشان رخ کیست این
در این کارگاه از پی چیست این
اگر پیکر تست چندین مکوش
به ابروی خویش آسمان را مپوش
سکندر به فرمان او ساز کرد
حریر نوشته ز هم باز کرد
به عینه درو صورت خویش دید
ولایت به دست بداندیش دید