از قصه شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمی توان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانه ات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنه مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که می توان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که می توان گفت
از سلسله شما به در نیست
دشنام به غلتبان رسیده ست
خود را بکش این زمان رسیده ست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیده ست
سد لقمه طعمه گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیده ست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیده ست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیده ست
این پرده تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیده ست
اینست که قیمه ات کشیدم
این کارد به استخوان رسیده ست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیده ست