قطره ای از تموج دریا
            در زمستان فتاد بر صحرا
         
        
            خویش را منجمد ز شدت برد
            هستی مستقل توهم کرد
         
        
            لیکن از هر کسی و هر جایی
            می شنید اینکه هست دریای
         
        
            کرد از موج و شبنم و باران
            بر وجودش اقامت برهان
         
        
            گر چه از روی عقل برهان گفت
            بود صد شک درون جانش نهفت
         
        
            آری از سنگلاخ وهم و خیال
            کس نرسته به پای استدلال
         
        
            فلسفی عمرها نهاد اساس
            دانش خویش را ز فکر و قیاس
         
        
            به کف از بهر وزن کردن آن
            از قوانین منطقش میزان
         
        
            تا شناسد صحیح را ز سقیم
            باز داند ولود را ز عقیم
         
        
            کرد بسیاری از علوم و فنون
            حاصل خویشتن به این قانون
         
        
            ظن او آنکه از گمان رسته ست
            همه در بار خود یقین بسته ست
         
        
            لیکن آندم که بار بگشاید
            جز متاع گمان برون ناید