" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣

تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن
جیب مرقع درید شاهد گل پیرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح
پیکر پروانه سوخت شمع زمرد لگن
آتش موسی گرفت در کمر کوهسار
شعله بگردون رساند آه دل کوهکن
حضرت خضر فلک خلعت خضرا گرفت
یافت بعمر دراز چشمه ظلمت وطن
شمع فلک را نشاند شعشعه آفتاب
شعله در انجم فگند مشعل آن انجمن
ارقم طاق فلک شمع جهانتاب را
تیغ زبان تیز کرد، گرم شد اندر سخن
شعبده باز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن
خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه
صبح بصحرا فتاد از بغل اهرمن
گفت فلک: نیست این، بلکه در ایوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر و کان
سرو و گل از آب این جان و دل مرد و زن
هردو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هر دو بباغ جمال چون سمن و یاسمن
هر دو شه یک بساط، هر دو در یک صدف
هر دو مه یک فلک، هر دو گل یک چمن
شیفته باغ آن غنچه خضرا لباس
سوخته داغ این لاله خونین کفن
بنده هندوی آن افسر ترک و ختا
صید سگ کوی این آهوی دشت ختن
سر علم عهد آن بیضه بیضا فروغ
مهره کش مهد این زهره زهرا بدن
والد ایشان قریش، مولد ایشان حجاز
منبع ایشان فرات، معدن ایشان عدن
ناقه ایشان حلیم، چون دل سلمی سلیم
مهره دل در مهار، رشته جان در رسن
خار خور و بارکش، نرم رو و سخت کوش
گرگ در و شیر گیر، کرگدن پیل تن
لعل تراز و جلش حضرت سلمان فارس
شانه کش کاکلش حضرت ویس قرن
زهره جبینان ظهور کرده ز کوهان او
همچو طلوع سهیل از سر کوه یمن
صحن چراگاه او خاک رفیعی، که هست
خار و خس آن زمین رشک گل نسترن
کاش! ز خاک هرات بر لب آب فرات
بختی بخت افگند رخت من و بخت من
یا فگند بر سرم سایه همای حجاز
تا شود این استخوان طعمه زاغ و زغن
ماه جمال حسن گفت و کمال حسین
نظم هلالی گرفت حسن کلام حسن
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
کرده دلم را حزین گوشه بیت الحزن
چشم و چراغ منید، گر نظری افگنید
باز شود این چراغ در نظرم شعله زن
چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سینه من ممتحن؟
نفس دغل از درون گام نه و دام نه
دیو دنی از برون راهزن و چاه کن
رشته جان تاب زد، آتش دل سر کشید
شمع صفت سوختم، مردم ازین سوختن
برفگنم جامه را، در شکنم خامه را
ختم کنم بر دعا، مهر نهم بر دهن
ظل شما بسته ام نور شما برده ام
تا فگند ظل و نور بر دل و جانم علن؟
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فیض سایه بخار و سمن