باز آی، که از جان اثری نیست مرا
مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
خواهم که بجانب تو پرواز کنم
اما چه کنم؟ بال و پری نیست مرا
یاران کهن، که بنده بودم همه را
در بند جفای خود شنودم همه را
زنهار! ز کس وفا مجویید، که من
دیدم همه را و آزمودم همه را
آیینه نورست رخ یار امشب
ای مه، بنشین در پس دیوار امشب
ای مهر، بپوش روی خود را در ابر
ای صبح، دم خویش نگه دار امشب
شد ماه من آن شمع شب افروز امشب
گو: چرخ و فلک، زرشک می سوز امشب
امشب نه شب وصل، شب قدر منست
بهتر ز هزار روز نوروز امشب
گر دل برود، من نروم از نظرت
ور جان بدهم، خاک شوم در گذرت
چون گرد شوم، بر آستانت آیم
بنشینم و برنخیزم از خاک درت
ای سیم ذقن، این چه دهان و چه لبست؟
این خال چه خال و این چه زلف عجبست؟
روی تو در آن دو زلف مشکین چه عجب؟
هر روز که هست در میان دو شبست
از بسکه مرا دولت بیدار کمست
گفتن نتوان که: تا چه مقدار کمست؟
رنجیست فراقت، که کمش بسیارست
عیشیست وصال تو، که بسیار کمست
در عالم بی وفا کسی خرم نیست
شادی و نشاط در بنی آدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست، یا ازین عالم نیست
غم دارم و غمگسار می باید و نیست
در دست من آن نگار می باید و نیست
درد سر اغیار نمی باید و هست
تشریف حضور می باید و نیست
امروز مرا غیر پریشانی نیست
در مشکل من امید آسانی نیست
غم کشت مر او کس بدادم نرسید
بالله! که درین شهر مسلمانی نیست
روز و شب من بگفتگوی تو گذشت
سال و مه من بجستجوی تو گذشت
عمرم بطواف گرد کوی تو گذشت
القصه، در آرزوی روی تو گذشت
آنی که تمام از نمکت ریخته اند
ذرات وجودت ز نمک بیخته اند
با شیره جانها نمک آمیخته اند
تا همچو تو صورتی برانگیخته اند
چون صورت زیبای تو انگیخته اند
صد حسن و ملاحت بهم آمیخته اند
القصه، که شکل عالم آرای ترا
در قالب آرزوی ما ریخته اند
هر کس که می عشق بجامش کردند
از دردی درد تلخ کامش کردند
گویا همه غمهای جهان در یک جا
جمع آمده بود، عشق نامش کردند
تا کی دلت از چرخ حزین خواهد بود؟
با محنت و درد هم نشین خواهد بود
خوش باش، که روزگار پیش از من تو
تا بود، چنان بود و چنین خواهد بود
دیدم که یکی دو دسته از سنبل تر
بر بسته و خوش نهاده در پیش نظر
گفتم که: برو، دو زلف یارم بنگر
بر بسته دگر باشد و خود رسته دگر
یار آمد و یار دلنواز آمد باز
بهر دل خسته چاره ساز آمد باز
عمرم همه رفته بود از رفتن او
صد شکر! که عمر رفته باز آمد باز
دردا! که اسیر ننگ و نامیم هنوز
در گفت و شنید خاص و عامیم هنوز
شد عمر تمام و ناتمامیم هنوز
صد بار بسوختیم و خامیم هنوز
بی روی توام هست ملالی، که مپرس
وز زندگی خود انفعالی، که مپرس
هر لحظه چه پرسی که: بگو: حال تو چیست؟
دور از تو فتاده ام بحالی، که مپرس
امروز ز حد می گذرد سوز فراق
وین شعله آه آتش افروز فراق
روز عجبی پیش من آمد! یارب
این روز قیامتست، یا روز فراق؟
در عشق نکویان چه فراق و چه وصال؟
بد حالی عاشقان بود در همه حال
گر وصل بود مدام سوزست و گداز
ور هجر بود تمام رنجست و ملال
من باده بمردم خردمند خورم
یا از کف خوبان شکر خند خورم
هرگز نخورم ز باده خوردن سوگند
حاشا! که بجای باده سوگند خورم
از درد دل خود بفغانم، چه کنم؟
وز زندگی خویش بجانم، چه کنم؟
صبرست مرا چاره و دانند همه
لیکن من بیچاره ندانم، چه کنم؟
نی از تو حیات جاودان می خواهم
نی عیش و تنعم جهان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهم
آنی، که رضای تست، آن می خواهم
تا چشم تو عشوه ساز خواهد بودن
صد دلشده عشقباز خواهد بودن
تا از طرف تو ناز خواهد بودن
از جانب ما نیاز خواهد بودن
ای هم نفس چند، که یارید بمن
عاشق شده ام، مرا گذارید بمن
چندم گویید: کز فلان دل بردار
من دانم و دل، شما چه دارید بمن؟
کس نیست انیس دل غم پرور من
تا پاک کند اشک ز چشم تر من
سویم همه آب چشم می آید و بس
آن نیز روان می گذرد از سر من
مسکینم و کوی عاشقی منزل من
مسکین من و دیگر دل بی حاصل من
ای جان حزین، تو نیز مسکین کسی
مسکین تو و مسکین من و مسکین دل من
دور از تو صبوری نتواند دل من
وصل تو حیات خویش داند دل من
آهسته رو، ای دوست، که دل همره تست
زنهار! چنان مرو که ماند دل من
سبحان الله! چه شکل موزونست این؟
از هر چه گمان برند افزونست این
نتوان گفتن که: چیست یا چونست این؟
کز دایره خیال بیرونست این
بگداختم از دست جفا کردن تو
اینست طریق بنده پروردن تو؟
گر من بگناه عاشقی کشته شوم
خون من بی گناه در گردن تو
نقش، تو اگر نه در مقابل بودی
کارم ز غم فراق مشکل بودی
دل با تو و دیده از جمالت محروم
ای کاش! که دیده نیز با دل بودی
گه در پی آزار دل رنجوری
گه بر سر بیداد من مهجوری
شوخی و بحسن خویشتن مغروری
بر عاشق خود هر چه کنی معذوری
در پنجه غیر پنجه کردن تا کی؟
سیم از پولاد رنجه کردن تا کی؟
گل را بگیاه دسته بستن تا چند؟
جان را باجل شکنجه کردن تا کی؟
با هر که نشینی و قدح نوش کنی
از رشک مرا خراب و مدهوش کنی
گفتی که: چو می خورم ترا یاد کنم
ترسم که شوی مست و فراموش کنی