دل بردی و در کمین دینی
با عاشق خود چرا چنینی
پر خون دل و دیده از تو تا کی
تا چند تو خصم آن و اینی
دل بردی و عقل و دین ربودی
وین طرفه که باز در کمینی
سروی است که جلوه میکند خوش
یا قد تو در حریر چینی
برگرد تو حلقه بسته خوبان
چون خاتم حسن را نگینی
حسن تو ز مهر و ماه بگذشت
خورشید سپهر هفتمینی
چندان که بتو وفا نمودم
از تو رسدم جفا وکینی
ای آن که ز کبر و ناز هر گز
سوی من مبتلا نبینی
وصل تو کجا شود میسر
با همچو منی کجا نشینی