" rel="stylesheet"/> "> ">

رباعیات - قسمت اول

یارب نفسی ده که ثنا پردازم
وین نغمه باهنگ سزا پردازم
دیباچه علم خویش در پیشم نه
کز حمد تو نقش آشنا پردازم
راهی بنما که رهنما مردی نیست
صد راه وز هیچ رهگذر گردی نیست
با درد تو هیچ نسبتم نیست ولی
بی نسبتی درد تو کم دردی نیست
شاها کرم تو قلزم مواجست
درویشی تو سلطنت بی تاجست
منسوب بعالم نزول تو بود
آرامگهی که نام او معراجست
ای آنکه ز درد رسته شرمت باد
فارغ ز بلا نشسته شرمت باد
تو سنک دلی و تهمت بی اثری
بر جلوه حسن بسته شرمت باد
از بند غرور می گشایم خود را
آن طور که هست مینمایم خود را
یک عمر رعونت صفت خود کردم
چندی بشکست میستایم خود را
ابلیس ز بندم نگشاید یارب
سرمایه ایمان برباید یارب
مائیم اسیر دست اهریمن نفس
نقشی بمراد ما بر آید یارب
با دوست یکی شو که جهان سیرتوئی
در کعبه توئی بجلوه در دیر توئی
وحدتگه دوست راست محرم را دوست
گردوست نه نه محرم غیر توئی
گلبرگ برد باد بهاران بکجا
سنبل زده از نسیم بستان بکجا
ای عارض یار من شتابان بکجا
وی زلف نگار من پریشان بکجا
عرفی دل ما کیش دگرگون نکند
در یوزه جز از درون پرخون نکند
سامان بهشت اگر درین کوچه کنند
امید سر از دریچه بیرون نکند
منصور کجاست تا بگویم دین کو
از شرع رسوم کو زعشق آئین کو
دلخسته و عاشقی انا لحق چه وراست
معشوق تو بیحوصله کو تمکین کو
آنم که قفای من جبین طلب است
هر موی تنم دست نشین طلب است
دستم دستست وکوششم کوشش لیک
دامان تو فوق آستین طلب است
عرفی علم هجر تو افراشتنیست
گنجی تو ولی نقد تو ناداشتنیست
گر عشق توئی شخم تو ناکاشتنیست
ورحسن توئی دل زتو برداشتنیست
رفتم بدر دیر و درم بگشادند
عمامه شیخی ز سرم بنهادند
تسبیح مرا بگردن بت بستند
اسلام مرا بکعبه بفرستادند
عرفی من و دل نه خوب دانیم و نه زشت
هم خادم کعبه ایم و هم پیر کنشت
همراز مصیبتیم و همدوش خوشی
همخوابه دوزخیم و همسیر بهشت
مردیم که آه ما دل شب نگزد
در جام رود میی که مشرب نگزد
مردیم ولی نه دیر مردیم و نه زود
غم دست بهم نساید و لب نگزد
آن گز نظرش حجاب صورت برخاست
برخار و گلش نظر بیکدیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گوئی دریاست
ای کرده زبون بار شجاع تو مرا
افکنده بصد رنج نزاع تو مرا
تا خیزم و آرمت در آغوش اجل
کشتست بتکلیف وداع تو مرا
آنکس که عنان تاخت زما گمره شد
وانکس که عنان سپرد کار آگه شد
یوسف بدر آورد و زلیخا گردید
هر کس که بریسمان ما در چه شد
عرفی چه خروشی که فلان گمره شد
آگه کنمت که بایدت آگه شد
چون ما و تو بسیار تعصب کیشان
ملزم نشدند وگفتگو کوته شد
خاکم بدهن چند پریشان گوئی
رویم بی آب، تابکی بیرویی
کافر گشتیم ای تنگ اسلامان
طعنم مزنید با همه بدخویی
دیدم جامی که فتحباب آنجا بود
منزلگه آرام شباب آنجا بود
باز نظر و منع نقاب آنجا بود
خفاش آنجا و آفتاب آنجا بود
هر صبحدمی شکوفه وش خوش گردم
گرد در دلهای مشوش گردم
چون شاد شوم باز پریشان و ملول
در خرمن خویش افتم و آتش گردم
از گریه تلخ بی اثر هیچ مگوی
وز مرغ دعای بسته پر هیچ مگوی
از درد گران بیدوا هیچ مپرس
وز جور طبیب بی خبر هیچ مگوی
این عشق که مدح وی همین عشق بس است
برقیست که موسیش یکی مشت خس است
نی نی در مستی نزنم گلزاریست
کین موسی عمران گل مشکین نفس است
آنکس که لوای عشق بر دوش آید
بانیستی ابد هم آغوش آید
گر صور دمند و گر مسیحا آرند
این کشته نه متیست که با هوش آید
عرفی تو کجا به عشق همخانه شوی
کو دل که بسعی مست و دیوانه شوی
پروانه نمیشود مگس لیک بسوز
تا تهمتی شیوه پروانه شوی
عرفی بدری رو دم سردی بفروش
در یوزه کن و چهره زردی بفروش
خود را بخر از خویش و بمردی بفروش
سرمایه خویش را بدردی بفروش
عرفی در معرفت گشودن تا کی
خود گفتن و خود هم نشنودن تا کی
بیدار دلانرا همه شبها روز است
تو روز ندیده غنودن تا کی
از وصل نهان ما که غماز نیافت
انجام کسی ندید و آغاز نیافت
در دوست شدم محو ولی بی خبری
هر چند طلب کرد ، نشان باز نیافت
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و ثمور
یکسان بمذاق تو چه شیرین و چه شور
از جانب عشق بانگ بر بانگ تو ، کر
وز جانب حسن عرض بر عرض تو ، کور
ای زلف عروس شادمانی شب تو
آرایش بزم بیغمی مشرب تو
انباشته هجران زنمک داغ دلم
امانه از آن نمک که دارد لب تو
عرفی که حسد فزودی اعزار منش
زنار نبستی بمیان برهمنش
آنرا که شهید غمزه ات گشت کنون
از جامه کعبه ننگ دارد بدنش
چندانکه شدم زبیخودی مست دعا
تیری نزدم بر هدف از شست دعا
باشم زدعا مانع و از شوق طلب
وقتست که پر برآورد دست دعا
تا کس زتو و تو از کسی نخروشی
باید که زعرفی سخنی بنیوشی
شهدی ندهی که حنظلی نستانی
دردی نخری که مرهمی نفروشی
ای عشق بآلایشت آمیخته اند
وی غم زصفای سینه ات ریخته اند
ای عشق عجب درد سرشتی ، پیداست
کز آب و گل منت برانگیخته اند
بر ساغر من که عشق ازو نشأه برد
حد نیست کسی را که بدعوی نگرد
ته جرعه خویش اگر بخاک افشانم
دریای محیط زآن بکشتی گذرد
عرفی که بود مزور شعبده باز
تسببح ملک فروش و ناقوس نواز
پر سوخته طاووس رعونت پرداز
مجنون رنگی چو حسن لیلی همه ناز
ای محتسب از من بگذر وز عملم
من دیر نشین و باده نوشی ، دغلم
در سینه من سنگ میبنداز مباد
ناگاه شود بت شکند در بغلم
ای عشق بیا مانع آلایش باش
وی ملک وجود گرم آرایش باش
خیز ای اجل از در دلم تا دم حشر
جاروب کش مزار آسایش باش
عشق آمد و رفت خونچگان در بازار
زهد آمد و کرد اشک تزویر نثار
آن سینه داغ جست و این پنبه گوش
آن حبل متین تافته و این زنار
در عرصه عشق تنگ میدانی به
از گفت و شنو سکوت و حیرانی به
بلبل نشوی در چمن و فاخته شو
یک نغمگی از هزار دستانی به
هر چند که در گشای این دربودم
وز گوبش سربلای این در بودم
رفتم ز سر تو کز خبردادن سر
شرمنده سنگهای این دربودم
شوخی که تمنای دلم بیند فاش
میگفت و بخوی خویش میکرد تلاش
مارنجه کنیم دست و شمشیر ولی
ارزنده زخم ما دلی بودی کاش
عرفی منم آنکه دوزخم بت شکنست
روزم زهجوم تیرگی شب شکنست
امیدم ، اگر حامله حرمان زاست
تدبیرم اگر سپاه مطلب شکنست
از عشق متاع نیستی جوید روح
زان می شکند صراحی توبه نصوح
آنجا که محیط عشق طوفان خیزاست
گهواره اطفال بود کشتی نوح
عرفی منم آنکه کوششم بی اثر است
هستم همه عیب و مویمویم هنر است
آن عابد برهمن سرشتم که مرا
طاعت ز گنه بتوبه محتاجتر است
گرسنک ملامت بدلم نستیزد
از هر سر مو چشمه زهر انگیزد
ریزد می از آن شیشه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه میش میریزد
تا از در محنتکده دل ریشان
افتاده رهم بکوی محنت کیشان
از هر طرفم طعن و ملامت زده صف
چون حاشیه کلام سهواندیشان
کی ملک دلم پذیرد آبادی کی
کی زین غم و درد یابم آزادی کی
گفتی که تو شاد اهل ، این دوره نه ای
بس دوره من کی رسد وشادی کی
ای گل زمن سوخته خرمن بگریز
چشم چمنی ز دود گلخن بگریز
من آتشم آتش ، تو گلی گل ، زنهار
یکرنگی من ببین و از من بگریز
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زانروی که مافوق گریبان عدم
آمد شدن سیل غم و سیل فناست
ساقی زرخم کرد بگنجینه بط
بنمود جمال می ز آیینه بط
بط سینه بدریا نهد اما ساقی
دریا نهد از شراب در سینه بط
دستی دارم که در گریبان غمست
پایی دارم که وقف دامان غمست
جسمی دارم که باغ و بستان بلاست
جانی دارم که جان و ایمان غمست
نه دور زمان بکام و نه سیر فلک
نه کیش مغان بذوق و نه دین ملک
خامش که چشیدم و نکو سنجیدم
نیک و بد این جهان با آب و نمک
دی با دل ریشهای آکنده نمک
در طور شدم نه دیو همره نه ملک
شوقم چو قدم ز طور بالا تزرد
برداشت کلیم بانگ اله و معک
آن مغبچه کزوی همه ریشیم و نمک
تا شعله کشید نور حسنش بفلک
بی بهره بماندیم که از دیر مغان
زنار مسیح بود و ناقوس ملک
عرفی رخ شیون نخراشی که شدم
غافل ز وصیتم نباشی که شدم
از هیزم نیم سوز آتشکده ها
صندوق مزارم بتراشی که شدم
چشمم بتماشای جمال مهوش
جانم بتمنای نگار سرکش
چون خامه شاهدان سراسر گلشن
چون نامه عاشقان سراپا آتش
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگیم آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم بصد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
گل را همه آتش جگر می بینم
خس راهمگی زخم نظر میبینم
یارب چه شراب داده عالم را
کز حال خودم خرابتر می بینم
عرفی منم آنکه رهبر ایمانم
آخر بهمین راه برآید جانم
من کشتیم آرم بکران رخت کسان
چندانکه بدریا شکند طوفانم
وصف لب یار از لب جان برجوشید
نوش از لب جان جهان جهان برجوشید
شکر غم عشقم از زبان برجوشید
بشکافت زبان و زهر از آن برجوشد
عرفی منم آنکه هر قدم درسفتم
گرد عدم از صورت مغبی رفتم
آن شاعر عارفم که از صبح ازل
تاریخ تولد دو عالم گفتم
ای چهره گرم خوی فشانت گل تر
وی غرن عرق بازگشا کاکل تر
زلف تو برسم باج گیرد هر ماه
از باغ بهشت صد چمن سنبل تر
از گریه گرم دیده آتش ناک است
آلوده بخاک و از تماشا پاک است
از بسکه شکسته ام زبیم تو نگاه
گوئی که مرا دیده پر از خاشاک است
ای آنکه برت سفال و یاقوت یکیست
اعجاز مسیح و سحر هاروت یکیست
گر معرفت روح مجرد داری
زیب تن و آرایش تابوت یکیست
ای شوق لبت ز صبر من برده ثبات
تلخ از شکرین تبسمت کام نبات
مشتاق لبت را چو اجل خونریزد
از تبع اجل فرو چکد آب حیات
بیمار چو افتاده بمسکن باشم
نومید ز همراه تو گشتن باشم
هر جا برهت خیال خود بنشانم
تا از برهر که بگذری من باشم
آزرده نیم که سرگران میگذری
بیگانه بگفت دشمنان میگذری
با دل بنگر چگونه آمیخته
بنگر که چه سان درون جان میگذری
شادم که درون جان نهان میگذری
گه در دل و گه در جگر جان میگذری
بر صفحه دل حرف تمنای ترا
چندانکه نویسم تو برآن میگذری
عرفی چه کنی سؤال ازین کشته زار
کان غمزه ترا چگونه کر دست شکار
من مست محبتم چه دانم که مرا
کین سر بود افتاده بخون یا دستار
عرفی منم و من سخن آرای جهان
در معرکه با خویشتنم در جولان
گر زانکه قبول کس نباشد سخنم
اینک من و اینک تو و اینک میدان
ای کعبه رو این طرف که میتازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سرکوچه خرابات جهان
آشفته و مست رو که طنازی نیست
رفتم بحرم که درد ایمان دانند
تعمیری دل زکفر ویران دانند
گفتند ؟؟ کین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم پرستان دانند
عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست
مردان نه نهند راز دل بر کف دست
آن نوحه که راه لب نداند داریم
آنگریه که دل بدیده نگذارد هست
عرفی بکجا رفت دل آتش خیز
کو گریه تلخ آه وکو ناله تیز
بتخانه شد آن کعبه که نامش دل بود
بشکن قلمت ای هوس رنگ آمیز
ای آهوی فتنه سنبلت را بکمند
در دام فریبت اهل ایمان دربند
بعد از تو بنزد ماست اسلام عزیز
ناری که بهم بریزد این شرک بلند
عشق آید و گوید که رسولم نامست
وز حسن با متان صدم پیغامست
حکمست که دین و دل فروشند بدرد
وین سهلترین جمله احکامست
عشق آمد و گوید که زبان بگشایید
وز مردن من دل جهان بگشایید
راحت نه عیانست منادی بزنید
تا روی نقاب بستگان بگشایید
آنم که رعیت کمینم دهر است
تریاک زمانه با خلافم زهراست
عالم ز ممالک جلالم شهر است
دریای محیط خندقی زان نهر است
ایخواجه چو از تو مرگ جان خواهد برد
اسباب زمانه هم زمان خواهد برد
پیچیدن تن در کفن دیبا چیست
بکذار کفن ، سگ استخوان خواهد برد
رفتن بدل عاشق و سنگ آوردن
عاشق ز دیار نام و ننگ آوردن
از گلشن قدس آب و وننگ آوردن
آید زتو جز مرا بتنگ آوردن
در خلد برین میوه طوبی بودن
در سینه مجنون غم لیلی بودن
در آینه عکس روی سلمی بودن
آنسان نبود که اهل معنی بودن
گر دل کندم عشوه نمائی چه شود
یابد دلم از صفا صفائی چه شود
صد کعبه وصومنات آبادانست
معمور شود کلیسیائی چه شود
راهم ندهد سوی حرم زاهد زشت
راند زکنشت راهب نیک سرشت
گر لذت خواریم بداند از رشک
گویم لبیک چون بگوید کو خشت
حشمت طلبی زمزمه کوس شنو
دستان شنوی قصه کاووس شنو
جوینده حالتی و مستی و سماع
از دیر مغان نغمه ناقوس شنو
مسجود ملایک دو تن از آب وگلست
زادم که گذشت این نگار چکلست
گر هست تفاوتی همین باشد و بس
کان حکم آله بود وین حکم دل است
آخوند مراندگی زانصاف کجاست
درد سخنت هست اگر صاف کجاست
این بی ایمان از تو سؤالی دارد
عنقای فضیلت ترا قاف کجاست
معموری عقل فضله ویرانیست
سرمایه علم خاک بیسامانیست
بازار چه حیرت ما آبادان
کافتاده متاع و غایت ارزانیست
در باغ دلم که روضه نعتش گوید
آب طلبت روی چمن میشوید
خرم شجر آرزوی دیدار مرا
صد نامه از هر ورقی میروید
ای آنکه بسنگ جور دشمن شکنی
بر تارک خویش گلفشان چون چمنی
با خویش چنان باش که بادشمن خود
با دشمن خود چنانکه با خویشتنی
در عهد من آنکه لاف سنج سخن است
خصم پدر است و قاتل نظم منست
گوساله سامری که آواز دهد
اعجاز مسیح سخت دندان شکنست
بی آه و فغان عشق بکس نیست حلال
بی ناله شکر هم بمگس نیست حلال
آنکس که ترنمش بکس نیست اثر
آمیزش صوتش بقفس نیست حلال
تا عهد یگانگی بعرفی بستی
از مهر بهر ذره او پیوستی
از نیستیش چه غم که از هستی او
هر مو که شود نیست تو با او هستی
گر در قدم سرو چمن بگدازم
گاهی بر شمع انجمن بگدازم
یکذره زغم بی غم او نیست در آن
بگدازم و از گداختن بگدازم
عرفی دل من که مست جانان من است
از عالم قدس آمده مهمان منست
مگذار که پامال شود در ره کفر
رحمی که جگر گوشه ایمان منست