تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشه دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک بازل عشق بهم
کین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه برخاک عیان خواهد بود
جز ببازار قیامت دل پرخون زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد از گریه خدایا بازل
گفته بودی که بجائی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد !
تا کی این آینه در آینه دان خواهد بود
دست فرسود شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
فلک مست و غم صهبا کسی هشیار کی ماند
فنا گلچین و ما گل غنچه هم پر باز کی ماند
مگو صوفی به از خلوت نداند باغ و بستانرا
درش گر باز باشد روی در دیوار کی ماند
منم دائم صلاح اندیش کار افتادکان لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را رفتار کی ماند
نه پندارم که گر مشفق شوم آسوده دل گردم
ولی کافتد بدست عشق بی آزار کی ماند
زوصلت یافتم صحت بهمت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش بیمار کی ماند
بزنار مغان بستند عرفی را میان آری
میان اینچنین شایسته بی زنار کی ماند