" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٧

کسی بدیده ناقوس خوار می آید
که پاسخ سخنش ناگوار می آید
زمانه اهل دلی نیستش نمیدانم
که بوی دل زکدامین دیار می آید
دلی بروشنی آفتاب خنده زند
که از زیارت شبهای تار می آید
هزار جان گرامی بنرخ جو نخرند
بعالمی که درو دل بکار می آید
گر از لیاقت خود شیخ آگهی یابد
ز صدر صومعه تا پایدار می آید
گذشت مدت همخانگی جان عرفی
زغیر خانه تهی کن که یار می آید