کسی کو دلگشا ماند دلش چون سنگ می بینم
            از آن در خوشدلی هم خویش را دلتنگ می بینیم
         
        
            براه عشق هرکس کوشش دارد بغیر از من
            که دائم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
         
        
            ندانم کین پریشان دل چه میخواهد ز جان خود
            مدام این شیشه را درگفت وگو با سنگ می بینم
         
        
            همین غمها بعهد جهل بود اما نمیدیدم
            همانا این ستم ها را من از فرهنگ می بینم !
         
        
            تو حق بینی و من هم ای حکیم این جنگ بی سوداست
            تو خاصیت ز گوهر بینی و من رنگ می بینم
         
        
            نقاب از چهره تا افکنده خورشید تابانم
            ز شرم بی نقابی باقضا در جنگ می بینم
         
        
            نمیدانم که عرفی را چه معنی میخلد دردل
            که بازش های ها گریه هر آهنگ می بینم