" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٠

چه غم ز رفتن اینست می کشد اینم
که غمزه تو ببازیچه می برد دینم
فروغ آینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیده خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده حیران بود
بیا بگو بتماشا کنونکه رنگینم
زمن فراغت فردوس دور باد که من
بساط ما تمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیه من صباح می تابد
شبی که دختر رز بود شمع بالینم
چکد زهر سرمویم هزار چشمه زهر
از آن بچشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سرغم کرده ام ولی دردل
غم تو ریشه فرو کرد می کشداینم
روم بمیکده عرفی که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل برون کند کینم