چنین گوید ابومعین (حمید) الدین ناصر بن خسرو القبادینی المروزی، تجاوز الله عنه که: من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم.
در ربیع الآخر سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه، که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک داودبن میکال بن سلجوق بود، از مرو برفتم، به شغل دیوانی، و به پنج دیه مرو الرود فرود آمدم، که در آن روز قران راس و مشتری بودـ گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باری، تعالی و تقدس، روا کندـ به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای، تبارک و تعالی مرا توانگری حقیقی دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی درخواهم تا روایت کند، بر کاغذی نوشتم تا به وی دهم که: این شعر برخوان هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم: خدای، تبارک و تعالی، حاجت مرا روا کرد.
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب یک ماه ببودم، و شراب پیوسته خوردمی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید که: «قولوا الحق و لو علی انفسکم».
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر» من جواب گفتم که: «حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند». جواب دادی: «در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید»گفتم که: «من این را از کجا آرم؟» گفت: «جوینده یابنده باشد» و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت.
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود برمن کار کرد با خود گفتم که: «از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم» اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم.
روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه ـ نیمه دی ماه پارسیان، سال بر چهارصد و (چهار) ده یزدجردی ـ سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری، تبارک و تعالی، به: گذاردن آنچه بر من واجب است، و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق، سبحانه و تعالی، فرموده است پس از آنجا به شبورغان رفتم شب به دیه باریاب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیاوی آنچه بود ترک کردم، مگر اندک ضروری. و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم، که سی فرسنگ باشد، و از آنجا به نیشابور چهل فرسنگ است
روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم، چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود، برادر جعفری بیک، و بنای مدرسه ای فرموده ـ بود، به نزدیک بازار سراجان، و آن را عمارت میکردند، و او خود به ولایت گیری به اصفهان رفته بود، بار اول. و دویم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق، که خواجه سلطان بود، به راه کوان به قومس رسیدم و زیارت تربت شیخ بایزید بسطامی بکردم، قدس الله روحه.
روز آدینه هشتم ذی القعده از آنجا به دامغان رفتم، غره ذی الحجه سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه به راه آبخوری و چاشت خواران به سمنان آمدم و آنجا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند نزدیک وی شدم، مردی جوان بود، سخن به فارسی همی گفت، به زبان اهل دیلم، و موی گشوده جمعی نزد وی حاضر گروهی اقلیدس می خواندند و گروهی طب و گروهی حساب در اثنای سخن میگفت که: «من بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم». همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم، او گفت: «من چیزی سپاهیانه دانم و هوس دارم که چیزی از حساب بخوانم» عجب داشتم و بیرون آمدم گفتم: «چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد؟».
و از بلخ تا به ری سیصد و پنجاه فرسنگ حساب کردم و گویند از ری تا ساوه سی فرسنگ است. و از ساوه به همدان سی فرسنگ و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ، و به آمل سی فرسنگ و میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی ـ که آن را لواسان گویند ـ و گویند بر سر چاهی است که نوشادر از آنجا حاصل میشود و گویند که کبریت نیز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند، که به راه نتوان فرود آوردن.
پنجم محرم سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه، دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاریخ فرس، به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم، قحط بود و یک من نان جو به دو درهم میدادند از آنجا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم، باغستان بسیار داشت، بی دیوار و خار و هیچ مانعی از دخول در باغات نبود و قزوین را شهری نیکو دیدم، بارویی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارهایی خوب مگر آنکه آب دروی اندک بود و منحصر به کاریزها در زیرزمین و رئیس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیشتر بود.
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه از قزوین برفتم، به راه بیل و قپان که روستاق قزوین است، و از آنجا به دهی که خرزویل خوانند، من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود وارد شدیم زادی اندک داشتیم برادرم به دیه در رفت تا چیزی از بقال بخرد یکی گفت: «چه میخواهی؟ بقال منم» گفت: «هرچه باشد ما را شاید، که غریبیم و برگذر» و چندانکه از ماکولات برشمرد، گفت: «ندارم» بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی گفتمی: «بقال خرزویل است» چون از آنجا برفتیم نشیبی قوی بود، چون سه فرسنگ برفتیم دیهی از حساب طارم بود برزالخیر میگفتند، گرمسیر بود و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیشتر خودروی بود، و از آنجا برفتم رودی آب بود که آن را شاهرود میگفتند بر کنار رود دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران ـ و او از ملوک دیلمان بود ـ و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپیدرود گویند و چون هردو رود بهم پیوندد به دره یی فرو رود که سوی مشرق است از کوه گیلان، و آن آب به گیلان میگذرد و به دریای آبسکون می رود، و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون می ریزد و گویند یک هزار و دویست فرسنگ دوره اوست، و در میان وی جزایر است و مردم بسیار دارد، و من این را از مردم بسیار شنیدم اکنون با سر حکایت و کار خود شوم.
از خندان تاشمیران سه فرسنگ بیابانکی است، همه سنگلاخ و آن قصبه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش برسنگ خاره نهاده است، سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فرو برده تا کنار رودخانه که از آنجا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی بستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همگی کفشها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس کفش آن کسان را نبرد. و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که: «مرزبان الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی امیرالمومنین» و نامش جستان ابراهیم است.
در شمیران مردی نیک دیدم، از دربند بود، نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفیلسوف مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کردیم و دوستی افتاد میان ما مرا گفت: «چه عزم داری؟» گفتم: «سفر قبله را نیت کرده ام» گفت: «حاجت من آن است که به هنگام مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز بینم».
بیست و ششم محرم از شمیران برفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب شدم. و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد بگذشتم، بیستم صفر سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه به شهر تبریز رسیدم ـ و آن (بیست و) پنجم شهریور ماه قدیم بود ـ و آن شهر قصبه آذربایجان است شهری آبادان، طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را در خطبه چنین ذکرمی کردند: « الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین».
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلاثین و اربعمائه و در ایام مسترقه بود، پس از نماز خفتن، بعضی از شهر خراب شده بود، و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
و در تبریز قطران نام شاعری را دیدم، شعری نیک میگفت اما زبان فارسی نیکو نمی دانست پیش من آمد دیوان منحیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او را مشکل بود از من پرسید با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند.
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم، به راه مرند و با لشکری از آن امیر و هسودان تا خوی بشدیم و از آنجا با رسولی برفتیم تا برکری ـ و از خوی تا برکری سی فرسنگ است ـ و در روز دوازدهم جمادی الاول آنجا رسیدیم و از آنجا به وان وسطان رسیدیم در بازار آنجا گوشت خوک، همچنان که گوشت گوسفند، میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آنجا به شهر اخلاط رسیدیم هیژدهم جمادی الاولی بود و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است. و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آنجا امیری بود، او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود
و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند: تازی و پارسی و ارمنی ـ و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله آنجا به پول باشد. و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاولی از آنجا برفتیم و به رباطی رسیدیم. برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی، در پیش شهر، مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب بروند.
از آنجا به شهر بطلیس رسیدیم، به دره ای در نهاده بود. آنجا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود، به آن حساب که به ما بفروختند، و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود.
و از آنجا برفتیم قلعه ای دیدیم که آنرا «قف انظر» میگفتند، یعنی «بایست بنگر». از آنجا بگذشتیم به جایی رسیدیم که آنجا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی، قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدود مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند. پرسیدم که: «از این چه میکنید؟» گفتند: این چوب را، یک سر در آتش میگذاریم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید، همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد، و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد
از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود، با آب روان وبساتین و اشجار و بازارهای نیک و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار می فروختند، که آن را رز ارمانوش می گفتند از آنجا به میافارتین رسیدیم، از شهر اخلاط تا میافارقین بیست و هشت فرسنگ بود ـ و از بلخ تا میافارقین، از این راه که ما آمدیم، پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود- و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاولی سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه بود و در این وقت برگ درختها هنوز سبز بود و باره عظیم داشت از سنگ سفید برشده، هر سنگی مقدار پانصد من، و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته، هم از این سنگ سفید که گفته شد و سرباره همه کنگرهها بر نهاده، چنان که گویی امروز استاد دست از وی کشیده. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است، به طاق سنگین، و دری آهنین بی چوب بر آنجا ترکیب کرده، و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد ـ هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است ـ بالجمله متوضای آن را چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها: یکی ظاهر، استعمال را، و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگر است که روز آدینه آنجا هم نماز کنند و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند، هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات، همه با ترتیبی خوش.
و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند: «الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف المله ابونصر احمد» مردی صدساله، و گفتند که هست و رطل آنجا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد این امیر شهری ساخته است بر چهار فرسنگ میافارقین و آن را «نصریه» نام کرده اند و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
ششم روز از دی ماه قدیم به شهر آمد رسیدیم بنیاد شهر بر سنگی یک لخت نهاده، وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندین و گرد او سوری کشیده است از سنگ سیاه، که خشتها بریده است از صد منی تا یک هزار منی و پیش روی این سنگها چنان به یکدیگر پیوسته است که هیچ گل و گچ در میان آن نیست بالای دیوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای دیوار ده ارش به هر صد گز برجی ساخته که نیمه دایره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از این سنگ است. و از اندرون شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر بارو توان شدن و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته اند و چهار دروازه بر این شهرستان است همه آهن، بی چوب، هر یکی روی به جهتی از عالم، شرقی را باب الدجله گویند، غربی را باب الروم، شمالی را باب الارمن، و جنوبی را باب التل و بیرون این سور سوری دیگر است، هم از این سنگ بالای آن ده گز و همه سرهای دیوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنان که با سلاح تمام، مرد، بگذرد و بایستد و جنگ کند به آسانی و این سور بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشاندهاند مخالف دروازه های اندرونی، چنانکه چون از دروازه های سور اول در روند، مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه های سور دویم رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد و اندر میان شهر چشمه ای است که از سنگ خاره بیرون میآید، مقدار پنج آسیا گرد، آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند که از کجا میآید و در آن شهر اشجار و بساتین است که از آن آب ساخته اند و امیر وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است، که ذکر رفت و من فراوان شهرها و قلعهها دیدم، در اطراف عالم، در بلاد عرب و عجم و هند و ترک، مثل شهر آمد هیچ جا ندیدم که بر روی زمین چنان باشد، و نه نیز از کسی شنیدم که گفت: «چنآنجا ی دیگر دیده ام».
و مسجد جامع هم از این سنگ سیاه است چنان که از آن راست تر و محکم تر نتواند بود و درمیآنجا مع دویست واند ستون سنگین برداشته است، هر ستونی یکپاره سنگ، و بر ستونها طاق زده است همه از سنگ، و بر سر طاقها باز ستونها زده است، کوتاه تر از آن وصفی دیگر طاق زده بر سر آن طاق های بزرگ و همه بام های این مسجد به خر پشته پوشیده، همه نجارت و نقارب و منقوش و مدهون کرده و اندر ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگین مدور، عظیم بزرگ، بر سر آن نهاده، ارتفاعش قامت مردی، و دور دایره آن ده گز نایژه ای برنجین از میان حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بیرون میآید، چنان که مخرج و مدخل آن آب پیدا نیست و متوضایی عظیم بزرگ و چنان نیکو ساخته که به از آن نشود الا که سنگ آمد که عمارت کردهاند همه سیاه است و از آن میافارقین سپید و نزدیک مسجد کلیسایی است عظیم به تکلف هم از سنگ ساخته، و زمین کلیسا مرخم کرده به نقش ها، و بر طارم آن که جای عبادت ترسایان است، دری آهنین مشبک دیدم، که هیچ جای آن دری ندیده بودم.
و از شهر آمد تا حران دو راه است: یکی را هیچ آبادانی نیست و آن چهل فرسنگ است، و بر راهی دیگر آبادانی و دیه های بسیار است ـ و بیش تر اهل آن نصاری باشند ـ و آن شصت فرسنگ باشد ما با کاروان به راه آبادانی شدیم صحرایی به غایت هموار بود، الا آن که چندان سنگ بود که ستور البته هیچ گام بی سنگ ننهادی.
روز آدینه بیست و پنجم جمادی الآخره سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه به حران رسیدیم بیست و دوم دی ماه هوای آنجا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز از آنجا برفتیم به شهری رسیدیم که قرول نام آن بود جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد، چون در خانه وی در آمدیم عربی بدوی در آمد، نزدیک من آمد شصت ساله بود و گفت: «قرآن به من آموز» «قل اعوذ برب الناس» او را تلقین میکردم و او با من میخواند چون من گفتم« من الجنه و الناس» گفت: «ارایت الناس نیز بگویم». من گفتم که: «آن سوره بیش از این نیست» پس گفت: «آن سوره، نقاله الحطب، کدام است؟» و نمی دانست که اندر سوره «تبت» «حماله الحلب» گفته است نه «نقاله الحطب» و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره «قل اعوذ برب الناس» یاد نتوانست گرفتن مردی عرب شصت ساله.
شنبه دوم رجب سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه به سروج آمدیم و دویم از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم و آن نخستین شهری است از شهرهای شام. اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آنجا عظیم خوش بود هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آنجا به شهر حلب رفتم از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد.
حلب را شهر نیکو دیدم، باره ای عظیم دارد، ارتفاعش بیست و پنج ارش قیاس کردم و قلعه ای عظیم همه بر سنگ نهاده به قیاس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده و آن شهر باجگاه است میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق، و از این همه بلاد تجار و بازرگانان آنجا روند چهار دروازه دارد: باب الیهود، با ب الله، با ب الجنان، باب انطاکیه و سنگ بازار آنجا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد.
و از آنجا چون سوی جنوب روند، بیست فرسنگ، حماه باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین مقدار و گویند تا قسطنطنیه دویست فرسنگ باشد یازدهم رجب از شهر حلب بیرون شدیم به سه فرسنگ دیهی بود جند قنسرین میگفتند و دیگر روز چون شش فرسنگ شدیم به شهر سرمین رسیدیم بارو نداشت شش فرسنگ دیگر شدیم معره النعمان بود. باره ای سنگین داشت شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگین دیدم، چیزی بر آن نوشته بود به خطی دیگر از تازی از یکی پرسیدم که: «این چه چیز است؟» گفت: «طلسم کژدم است، که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نیاید و اگر از بیرون آورند و رها کنند بگریزد و در شهر نپاید» بالای آن ستون ده ارش قیاس کردم، و بازارهای او بسیار معمور دیدم و مسجد آدینه شهر بر بلندی نهاده است، در میان شهر، که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سیزده درجه بر بالا باید شد و کشاورزی ایشان همه گندم است و بسیار است، و درخت انجیر و زیتون و پسته و بادام و انگور فراوان است و آب شهر از باران و چاه باشد.
در آن شهر مردی بود که وی را ابوالعلاء معری میگفتند، نابینا بود، و رئیس شهر او بود، نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگزاران فراوان، و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته، بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته، نیم من نان جوین خود را تبه کرده، (شبانه روز به گرده ای قناعت کند) و جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است و نواب و ملازمان او کار شهر میسازند، مگر به کلیات، که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش از هیچ کس دریغ ندارد و خود صائم الدهر قائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود و این مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایه ی او نبوده است و نیست.
و کتابی ساخته است آن را «الفصول و الغایات» نام نهاده، و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصیح و عجیب، که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک، و نیز آن کسی که بر وی خواند، چنان که او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معاوضه ی قرآن کرده ای و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف نزد وی ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت از صد هزار بیت شعر باشد کسی از وی پرسید که: «ایزد، تبارک و تعالی، این همه مال و نعمت تو را داده است، چه سبب است که مردم را میدهی و خویشتن نمی خوری» جواب داد که:«مرا بیش از این نیست که میخورم» و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.
پانزدهم رجب سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه از آنجا به کویمات شدیم و از آنجا به شهر حماه شدیم شهری خوش آبادان بر لب آب عاصی و این آب را از آن سبب عاصی گویند که به جانب روم میرود، یعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر میرود عاصی است و بر این آب دولابهای بسیار ساخته اند.
پس از آنجا راه دو میشود: یکی به جانب ساحل ـ و آن غربی شام است ـ و یکی جنوبی، به دمشق میرود ما به را ه ساحل رفتیم در کوه چشمه ای دیدم که گفتند هر سال چون نیمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آنجا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز یک قطره نیاید تا سال دیگر مردم آنجا به زیارت روند و تقرب جویند به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و حوضها ساختهاند آنجا چون از آنجا بگذشتیم به صحرایی رسیدیم که همه نرگس بود شکفته چنانکه تمامت آن صحرا سپید مینمود از بسیاری نرگسها از آنجا برفتیم به شهری رسیدیم که آن را عرقه میگفتند چون از عرقه دو فرسنگ بگذشتیم به لب دریا رسیدیم و برساحل دریا، روی از سوی جنوب، چون پنج فرسنگ برفتیم به شهر طرابلس رسیدیم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود، بدین راه که ما رفتیم.
روز (سه) شنبه پنجم شعبان آنجا رسیدیم حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین و اشجار بود و نیشکر بسیار بود، و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و در آن وقت شیره نیشکر میگرفتند شهر طرابلس را چنان ساختهاند که سه جانب او با آب دریاست، که چون آب دریا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود، و یک جانب که با خشک دارد کنده ای عظیم کردهاند و در آهنین محکم بر آن نهاده اند جانب شرقی بارو از سنگ تراشیده است و کنگرهها و مقاتلات همچنین و عرادهها بر سر دیوار نهاده، خوف ایشان از طرف روم باشد که به کشتیها قصد آنجا کنند و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش، همه چهار پنج طبقه، و شش نیز هم هست و کوچهها و بازارها نیکو و پاکیزه که گویی هر یکی قصری است آراسته و هر طعام و میوه و ماکول که در عجم دیده بودم همه آنجا موجود بود، بل به صد درجه بیشتر و در میان شهر مسجدی آدینه عظیم پاکیزه و نیکو آراسته و حصین و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زیر قبه حوضی است از رخام و در میانش فواره برنجین برآمده، و در پاژه آن مشرعه ای ساخته است که به پنج نایژه آب بسیار بیرون میآید که مردم برمی گیرند و فاضل بر زمین میگذرد و به دریا در میرود و گفتند که بیست هزار مرد در این شهر است، و سواد و روستاق های بسیار دارد، و آنجا کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ سمرقندی، بل بهتر. و این شهر تعلق به سلطان مصر داشت، گفتند بسبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و این مسلمانان با آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند، سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و همیشه لشکری از آن سلطان آنجا نشسته باشد، و سالاری بر سر آن لشکر، تا شهر را از دشمن نگاه دارند و باجگاهی است آنجا، که کشتیها که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بیاید عشر به سلطان دهند، و ارزاق لشکر از آن باشد و سلطان را آنجا کشتیها باشد که به روم و صقیله و مغرب روند و تجارت کنند و مردم این شهر همه شیعه باشند. و شیعه به هر بلاد مساجد نیکو ساخته اند، در آنجا خانهها ساخته بر مثال رباطها، اما کسی در آنجا مقام نکند و آن را مشهد خوانند و از بیرون شهر طرابلس هیچ خانه نیست، مگر مشهدی دو سه، چنان که ذکر رفت.
پس از این شهر برفتیم همچنان بر طرف دریا، روی سوی جنوب، به یک فرسنگی حصاری دیدم که آن را قلمون میگفتند، چشمه ای آب اندرون آن بود. از آنجا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آنجا پنج فرسنگ بود و از آنجا به شهر جبیل رسیدیم، و آن شهری است مثلث چنان که یک گوشه آن به دریاست، و گرد وی دیواری کشیده بسیار بلند و حصین. و همه گرد شهر درختان خرما و دیگر درخت های گرمسیری است کودکی را دیدم گلی سرخ و یکی سپید تازه در دست داشت، و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قدیم بود، سال بر چهارصد و پانزده از تاریخ عجم و از آنجا به شهر بیروت رسیدیم طاقی سنگین دیدم چنان که راه به میان آن طاق بیرون میرفت بالای آن طاق را پنجاه گز تقدیم کردم، و از جوانب او تخته سنگ های سفید برآورده، چنان که هر سنگی از آن زیادت از هزار من بود، و این بنا را از خشت به مقدار بیست گز برآورده اند و بر سر آن اسطوانهای رخام بر پا کرده هر یکی هشت گز، و سطبری چنانکه به جهد در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر این ستونها طاقها زده است به دو جانب، همه از سنگ مهندم، چنان که هیچ گچ و گل در آن میان نیست و بعد از آن طاقی عظیم بر بالای آن طاقها به میانه راست ساختهاند، به بالای پنجاه ارش، و هر تخته سنگی را که در آن طاق بر نهاده است هر یکی را هشت ارش قیاس کردم، در طول، و در عرض چهار ارش، که هر یک از آن تخمینا هفت هزار من باشد، و این همه سنگها را کنده کاری و نقاشی خوب کرده، چنانکه در چوب بدان نیکویی کم کنند.
و جز این طاق بنای دیگر نمانده است بدان حوالی. پرسیدم که: «این چه جای است؟» گفتند که: «شنیده ایم که این در باغ فرعون بوده است و بس قدیم است». و همه صحرای آن ناحیت ستون های رخام است و سرستونها و ته ستونها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن. و سنگ عظیم صلب که آهن بر آن کار نمی کند و بدان حوالی هیچ جای کوهی نه، که گمان افتد که از آنجا بریدهاند. و سنگی دیگر همچو معجونی مینمود، آن چنان که سنگ های دیگر، مسخر آهن بود.
و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون یا سر ستون و ته ستون بیش افتاده است که هیچ آفریده نداند که آن چه بوده است یا از کجا آورده اند.
پس از آن به شهر صیدا رسیدیم هم بر لب دریا نیشکر بسیار کشته بودند و باره ای سنگین محکم دارد، و سه دروازه و مسجد آدینه خوب، با روحی تمام، همه مسجد حصیرهای منقش انداخته، و بازاری نیکو آراسته، چنان که چون آن بدیدم، گمان بردم که شهر را بیاراسته اند قدوم سلطان را یا بشارتی رسیده است چون پرسیدم گفتند: «رسم این شهر همیشه چنین باشد». و باغستان و اشجار آن چنان بود که گویی پادشاهی باغی ساخته است به هوس، و کوشکی در آن برآورده و بیش تر درختها پربار بود.
چون از آنجا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم شهری بود درکنار دریا، شیخی بوده بود و آنجا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود، باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب دریا در نیاید و مساحت شهر را هزار در هزار قیاس کردم، و همه پنج شش طبقه بر سر یکدیگر، و فواره بسیار ساخته، و بازارهای نیکو و نعمت فراوان و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعهاند.
و قاضی بود آنجا، مردی سنی مذهب، پسر ابوعقیل میگفتند، مردی نیک و توانگر و بر در شهر مشهدی راست کردهاند، و آنجا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده.
و شهر بر بلندی واقع است و آب شهر از کوه میآید و بر در شهر طاق های سنگین ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده اند و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند، به هجده فرسنگ، به شهر دمشق رسند و چون ما از آنجا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آنجا مدینه عکا نویسند.
شهر بر بلندی نهاده است، زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه میزند و مسجد آدینه در میان شهر است و از همه شهر بلندتر است، و اسطوانهها همه رخام است و بر دست راست قبله، از بیرون، قبر صالح پیغمبر است، علیه السلام و ساحت مسجد بعضی فرش سنگ انداختهاند و بعضی دیگر سبزی کشته اند، و گویند که آدم علیه السلام آنجا زراعت کرده بود.
و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش باره ای بغایت محکم، و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب میناست ـ و بیش تر شهر های ساحل را میناست ـ و آن چیزی است که جهت محافظت کشتیها ساختهاند، مانند اسطبل، که پشت بر شهرستان دارد و دیوارها بر لب آب دریا درآمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته اند، بی دیوار، الا آن که زنجیرها از این دیوار بدان دیوار کشیده اند که چون خواهند که کشتی در مینا آید زنجیرها سست کنند تا به زیر آب فرو روند و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها بکشند تا کس بیگانه قصد آن کشتیها نتواند کرد.
و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که بیست وشش پایه فرو باید شد تا به آب رسند و آن را عین البقر گویند، و میگویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آنجا آب داده، و از آن سبب آن چشمه را عین البقر میگویند.
و چون از این شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام. و این موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود.
مرا قصد افتادکه آن مزارهای متبرک را ببینم و برکات از حضرت ایزد، تبارک و تعالی بجویم. مردمان عکه گفتند: آنجا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غریب بینند تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند من نفقه ای که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم، از دروازه شرقی، روز شنبه بیست و سوم شعبان سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه، اول روز زیارت قبر عک کردم ـ که بانی شهرستان او بوده است ـ و او یکی از صالحان وبزرگان بوده، و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر میبودم، ناگاه از فضل باری، تبارک و تعالی همان روز مردی عجمی با من پیوست، که او از آذربایجان بود، و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود، دوم کرت بدان عزیمت روی بدآنجا نب آورده بود. بدان موهبت شکرانه باری را، تعالی و تبارک، دو رکعت نماز بگزاردم و سجده شکر کردم که مرا رفیق میداد تا برعزمی که کرده بودم وفا بکردم.
پس به دهی رسیدم که آن را برده میگفتند، آنجا قبر عیش و شمعون علیها السلام را زیارت کردم و از آنجا به مغارکی رسیدم که آن را دامون میگفتند، آنجا نیز زیارت کردم، که گفتند قبر ذوالکفل است، علیه السلام، و از آنجا به دیهی دیگر رسیدم که آن را اعبلین میگفتند، وی می گفتند قبر هود، علیه السلام، آنجاست. زیارت وی دریافتم و اندرحظیره او درختی خرتوت بود و قبر عزیز نبی، علیه السلام آنجا بود، زیارت آن کردم، و رو به سوی جنوب برفتم. به دیهی دیگر رسیدم که آن را حظیره میگفتند و بر جانب مغربی این دیه دره ای بود، و در آن دره چشمه آب بود پاکیزه که از سنگ بیرون می آمد، و برابر چشمه بر سنگ مسجدی کرده اند، و در آن مسجد دو خانه است از سنگ ساخته، و سقف سنگین در زده، و دری کوچک بر آنجا نهاده، چنان که مرد به دشواری در تواند رفتن و دو قبر نزدیک یکدیگر آنجا نهاده: یکی از آن شعیب، علیه السلام، و دیگری از آن دخترش که زن موسی، علیه السلام، بود مردم آن دیه آن مسجد و مزار را تعهد نیکو کنند، از پاک داشتن و چراغ نهادن و غیره.
و از آنجا به دیهی شدم که آن را اربل میگفتند و بر جانب قبله آن دیه کوهی بود و اندر میان کوه حظیره ای و اندر آن حظیره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان یعقوب، علیه السلام، که برادران یوسف علیه السلام بودند.
و از آنجا برفتم، تلی دیدم، زیر آن تل غاری بود که قبر مادر موسی، علیه السلام در آن غار بود زیارت آنجا دریافتم و از آنجا برفتم دره ای پیدا آمد، به آخر آن دره دریایی پدید آمد کوچک ـ و شهر طبریه بر کنار آن دریاست ـ طول آن دریا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و و آب آن دریا خوش و بامزه، و شهر بر غربی دریاست و همه آب های گرمابه های شهر و فضله آبها بدان دریا میرود، و مردم آن شهر و ولایتی که برکنار آن دریاست همه آب از این دریا خورند و شنیدم که وقتی امیری بدین شهر آمده بود، فرمود که راه آن پلیدیها و آبهای پلید از آن دریا باز بندند آب دریا گنده شد، چنانکه نمی شایست خوردن، باز فرمود تا همه آبهای چرکین که بود بگشودند، باز آب دریا خوش شد و این شهر را دیواری حصین است، چنانکه از بل دریا گرفته اند و گرد شهر گردانیده، و از آن طرف که دریاست دیوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب است، و زمین دریا سنگ است و منظرها ساختهاند بر سر اسطوانه ای رخام که اسطوانه ها در آب است. و در آن دریا ماهی بسیار است و درمیان شهر مسجد آدینه است و بر در مسجد چشمه ای است،و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساختهاند و آب چنان گرم است که تا به آب سرد نیامیزند بر خود نتوان ریخت و گویند آن گرمابه سلیمان بن داوود، علیه السلام، ساخته است، و من در آن گرمابه رسیدم.
و اندر این شهر طبریه مسجدی است که آن را مسجد یاسمن گویند، با جانب غربی، مسجدی پاکیزه. در میان مسجد دکانی بزرگ است و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده، که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی است بر جانب مشرق قبر یوشع بن نون در آنجاست، و در زیر آن دکان قبر هفتاد پیغمبر است، علیهم السلام، که بنی اسراییل که بنی اسراییل ایشان را کشته اند.
و سوی جنوب شهر دریای لوط است، و آن آب تلخ دارد، یعنی دریای لوط که از جانب جنوب طبریه است و آب دریای طبریه، آنجا می رود، و شهرستان لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است.
از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ، که دریای لوط است، چیزی میباشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده، سیاه، که صورت گو دارد و به سنگ میماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایتها برند هر پاره که از آن در زیر درختی کنند هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زیان نرساند و بستان از کرم و حشرات زیر زمین آسیبی نرسد و العهده علی الراوی و گفت عطاران نیز بخرند و میگویند کرمی در داروها افتد، و آن را نقره گویند، دفع آن کند.
و در شهر طبریه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن است همآنجا به پنج دینار مغربی بخرند و آنجا، در جانب غربی، کوهی است و بر آن کوه پاره سنگ خاره ای است به خط عبری بر آنجا نوشتهاند که به وقت آن کتابت ثریا به سر حمل بود و گور ابی هریره آنجاست، بیرون شهر، در جانب قبله، اما کسی آنجا به زیارت نتواند رفتن، که مرمان آنجا شیعه باشند، و چون کسی آنجا به زیارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند، از این سبب من نتوانستم زیارت آن کردن.
چون از زیارت آن موضع بازگشتم به دیهی رسیدم که آن را کفر کنه میگفتند و جانب جنوب این دیه پشته ای است، و بر سر آن پشته صومعه ساختهاند نیکو و دری استوار بر آنجا نهاده، و گور یونس نبی علیه السلام در آنجاست و بر در صومعه چاهی است و آبی خوش دارد چون آن زیارت دریافتم از آنجا باز عکه آمدم و از آنجا تا عکه چهار فرسنگ بود، و یک روز در عکه بودیم.
بعد از آن از آنجا برفتیم و به دیهی رسیدیم که آن را حیفا میگفتند، و تا رسیدن بدین دیه در راه ریگ فراوان بود، از آنکه زرگران در عجم به کار دارند، و ریگ مکی گویند و این دیه حیفا بر لب دریاست و آنجا نخلستان و اشجار بسیار دارد آنجا کشتی سازان بودند و کشتی های بزرگ می ساختند و آن کشتی های دریای را آنجا جودی میگفتند.
از آنجا جا به دیهی دیگر رفتیم، به یک فرسنگی که آن را کنیسه میگفتند از آنجا راه از دریا بگردید و به کوه در شد، سوی مشرق، و صحراها و سنگستانها بود که وادی تماسیح میگفتند چون فرنسگی دو برفتیم دیگر بار راه با کنار دریا افتاد و آنجا استخوان حیوانات بحری بسیار دیدیم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده، از بس موج که بر آن کوفته بود.
و از آنجا به شهری رسیدیم و آن را قیساریه خوانند و از عکه تا آنجا هفت فرسنگ بود شهری نیکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و بارویی حصین و دری آهنین و چشمه های آب روان در شهر. مسجد آدینه ای نیکو، چنان که چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دریا کنند. و خمی رخامین آنجا بود که همچو سفال چینی آن را تنک کرده بودند چنان که صد من آب در آن گنجد.
روز شنبه سلخ شعبان از آنجا برفتیم همه بر سر ریگ مکی برفتیم مقدار یک فرسنگ، و دیگر باره درختان انجیر و زیتون بسیار دیدیم، همه راه از کوه و صحرا چون چند فرسنگ برفتیم به شهری رسیدیم که آن شهر را کفرسابا و کفر سلام میگفتند از این شهر تا رمله سه فرسنگ بود، و همه راه درختان بود چنان که ذکر کرده شد.
روز یکشنبه غره رمضان به رمله رسیدیم، واز قیساریه تا رمله هشت فرسنگ بود. و آن شهرستانی بزرگ است و باروی حصین از سنگ و گچ دارد، بلند و قوی، و دروازهای آهنین برنهاده، و از شهر تا لب دریا سه فرسنگ است و آب ایشان از باران باشد و اندر هر سرای حوضها باشد که آب باران بگیرند. و همیشه از آب ذخیره باشد و در میان مسجد آدینه حوضهای بزرگ است که چون پر آب باشد هرکه خواهد برگیرد و ببرد و مسجد آنجا را سیصد گام اندر دویست گام مساحت است بر پیش صفه نوشته بودند که: «پانزدهم محرم سنه خمس و عشرین و اربعمائه اینجا زلزله ای بود قوی، و بسیار عمارات خراب کرد، کس را از مردم خللی نرسید.
در این شهر رخام بسیار است و بیش تر سراها و خانه های مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکیب کرده و رخام را به اره میبرند که دندان ندارد و ریگ مکی در آنجا میکنند و اره میکشند بر طول عمودها، نه برعرض، چنانکه چوب از سنگ الواح میسازند و انواع و الوان رخامها آنجا دیدم از ملمع و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی، و آنجا نوعی زنجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد میبرند و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین میگویند.
سیوم رمضان از رمله برفتیم به دیهی رسیدیم که خاتون میگفتند، و از آنجا به دیهی دیگر رفتیم که آن را قریه العنب میگفتند در راه سداب فراوان دیدیم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود در این دیه چشمه آب نیکو خوش دیدیم که از سنگ بیرون میآمد و آنجا آخرها ساخته بودند و عمارت کرده و از آنجا برفتیم روی بر بالا، تصور بود که بر کوهی میرویم که چون بردیگر جانب فرو رویم شهر باشد چون مقداری بالا رفتیم صحرای عظیم در پیش آمد، بعضی سنگلاخ و بعضی خاکناک بر سر کوه شهر بیت المقدس نهاده است و از طرابلس که ساحل است تا بیت المقدس پنجاه و شش فرسنگ و از بلخ بیت المقدس هشتصد و هفتاد وشش فرسنگ است.
خامس رمضان سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه در بیت المقدس شدیم یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده، که به هیچ جای مقامی و آسایشی تمام نیافته بودیم
بیت المقدس را اهل شام و آن طرفها قدس گویند، و از اهل آن ولایات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بایستد و قربانی عید کند، چنان که عادت است و سال باشد که زیادت از بیست هزار خلق در اوایل ماه ذی الحجه آنجا حاضر شوند و فرزندان آنجا برند و سنت کنند و از دیار روم و دیگر بقاع همه ترسایان و جهودان بسیار آنجا روند، به زیارت کلیسا و کنشت که آنجاست و کلیسای بزرگ آنجا صفت کرده شود به جای خود.
سواد و رستاق بیت المقدس همه کوهستان است، همه کشاورزی و درخت زیتون و انجیر و غیره تمامت بی آب است و نعمت های فراوان و ارزان باشد و کدخدایان باشند که هریک پنجاه هزارمن روغن زیتون در چاهها و حوضها پر کنند و از آنجا به اطراف عالم برند و گویند به زمین شام قحط نبوده است، و از ثقات شنیدم که: پیغمبر، علیه السلام و الصلوه، به خواب دید یکی از بزرگان که گفتی: «یا پیغمبر خدا! ما را در معیشت یاری کن پیغمبر علیه السلام در جواب گفتی «نان و زیت شام بر من». اکنون صفت شهر بیت المقدس کنم:
شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نیست مگر از باران، و به رستاقها چشمه های آب است، اما به شهر نیست چه شهر بر سنگ نهاده است و شهری است بزرگ که آن وقت که دیدیم بیست هزار مرد در وی بودند و بازارهای نیکو و بناهای عالی. و همه زمین شهر به تخته سنگ های فرش انداخته، و هرکجا کوه بوده است و بلندی، بریدهاند و همواره کرده، چنان که چون باران بارد همه زمین پاکیزه شسته شود در آن شهر صناع بسیارند، هر گروهی را رسته ای جدا باشد و جامع آن مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع است چون از جامع بگذری صحرایی بزرگ است، عظیم هموار، و آن را ساهره گویند، و گویند که دشت قیامت خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد بدین سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمدهاند و مقام ساخته اند، تا در آن شهر وفات یابند و چون وعده حق، سبحانه و تعالی، در رسد به میعادگاه حاضر باشند خدایا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمین یا رب العالمین.
برکناره آن دشت مقبره ای است بزرگ و بسیار مواضع بزرگوار که مردم آنجا نماز کنند و دست به حاجات بردارند، و ایزد، سبحانه تعالی، حاجات ایشان روا گرداند اللهم تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا سیئاتنا وارحمنا برحمتک یا ارحم الراحمین».
میآنجا مع و این دشت ساهره وادیی است، عظیم ژرف و در آن وادی که همچون خندقی است بناهای بزرگ است بر نسق پیشینیان و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانه ای نهاده که از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند و در افواه بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم پرسیدم که این لقب که: «این لقب که بر این موضع نهاده است؟» گفتند: به روزگار خلافت، عمر خطاب، رضی الله عنه، بر آن دشت ساهره لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست گفت: این وادی جهنم است و مردم عوام چنین گویند که هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که از آنجا بر می آید من آنجا شدم اما چیزی نشنیدم.
و چون از شهر به سوی جنوب نیم فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمه آب از سنگ بیرون میآید، آنرا عین سلوان گویند عمارات بسیار بر سر آن چشمه کردهاند و آب آن به دیهی میرود و آنجا عمارات بسیار کردهاند و بستانها ساخته و گویند هر که بدان آب سر و تن بشوید رنجها و بیماریهای مزمن از او زایل شود و بر آن چشمه وقفها بسیار کرده اند.
و بیت المقدس را بیمارستانی نیک است و وقف بسیار دارد و خلق بسیار را دارو و شربت دهند و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند و آن بیمارستان و مسجد آدینه (برکنار شهر است از جانب مشرق و یک دیوار مسجد) بر کنار وادی جهنم است و چون از سوی بیرون مسجد آن دیوار که با وادی است بنگرند صد ارش باشد، به سنگهای عظیم برآورده، چنانکه گل و گچ در میان نیست و از اندرون مسجد همه سر دیوارها راست است و از برای سنگ صخره که آنجا بوده است مسجد هم آنجا بنا نهادهاند و این سنگ صخره آن است که خدای، عزوجل، موسی، علیه السلام، را فرمود تا آن را قبله سازد و چون این حکم بیامد و موسی آنرا قبله کرد، بسی نزیست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان، علیه السلام، که چون قبله صخره بود، مسجد در گرد صخره بساختند، چنانکه صخره در میان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی، صلی الله علیه و آله، هم آن قبله میداشتند و نماز را روی بدآنجا نب می گزاردند تا آن گاه که ایزد، تبارک و تعالی، فرمود که قبله خانه کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیاید.
میخواستم تا مساحت این مسجد بکنم، گفتم اول هیات و وضع آن نیکو بدانم و ببینم بعد از آن مساحت کنم. مدتها در آن مسجد میگشتم و نظاره میکردم، پس در جانب شمالی که نزدیک قبه یعقوب، علیه السلام، است بر طاقی نوشته دیدم در سنگ که: طول این مسجد هفتصد و چهار ارش است، و عرض چهارصد و پنجاه و پنج ارش به گز ملک ـ و گز ملک آن است که به خراسان آن گز را شایگان گویند، و آن یک ارش و نیم باشد، چیزکی کمتر.
زمین مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزیر گرفته، و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند، روی به مشرق باشد درگاهی عظیم نیکو مقدا ر سی گز ارتفاع در بیست گز عرض، اندام داده، برآوردهاند، و دو جناح باز بریده. درگاه و روی جناح و ایوان درگاه منقش کرده، همه به میناهای ملون که در گچ نشانده، بر نقشی که خواستهاند، چنان که چشم از دیدن آن خیره ماند. و کتابه همچنین به نقش مینا بر آن درگاه ساختهاند و لقب سلطان مصر بر آنجا نوشته، که چون آفتاب بر آنجا افتد شعاع آن چنان باشد که عقل در آن متحیر شود و گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه ساخته، از سنگ منهدم، و دو در تکلف ساخته، روی درها به برنج دمشقی، که گویی زر طلاست، در گرفته و نقش های بسیار در آن کرده هر یک پانزده گز بالا و هشت گز پهنا، و این در را باب داود علیه السلام گویند.
چون از این در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ، هر یک بیست و نه ستون رخام دارد، با سرستونها و ته ستونهای مرخم ملون، درزها به ارزیز گرفته و بر سر ستونها طارقها از سنگ زده، بی گل و گچ بر سر هم نهاده چنان که هر طاقی چهار پنج سنگ بیش نباشد و این رواقها کشیده است تا نزدیک مقصوره. و چون از در در روند بر دست چپ، که آن شمال است، رواقی دراز کشیده است شصت و چهارطاق، همه بر سر ستونهای رخام و دری دیگر است هم بر این دیوار که آن را باب السقر گویند. و درازی مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بریده است ساحت مربع آمده، که قبله در جنوب افتاده است.
و از جانب شمال دو در دیگر است در پهلوی یکدیگر هر یک هفت گز عرض در دوازده گز ارتفاع و این در را باب الاسباط گویند و چون ازین در بگذری، هم بر پهنای مسجد که سوی مشرق میرود، باز در گاهی عظیم بزرگ است و سه در پهلوی هم بر آنجاست، همان مقدار که باب الاسباط است، و همه را به آهن و برنج تکلفات کرده، چنان که از آن نیکوتر کم باشد و این در را باب الابواب گویند از آن سبب که مواضع دیگر درها جفت جفت است، مگر این سه در است.
و میان آن دو درگاه که بر جانب شمال است، در این رواق که طاق های آن بر پیل پایه هاست، قبه ای است و این را به ستون های مرتفع برداشته و آن را به قندیل و مسرجها بیاراسته و آن را قبه یعقوب، علیه السلام، گویند و آنجا ی نماز او بوده است.
و بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزه صوفیان است و آنجا جای های نماز و محراب های نیکو ساخته و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند و نماز همآنجا کنند الا روز آدینه به مسجد درآیند که آواز تکبیر به ایشان برسد.
و بر رکن شمالی مسجد رواقی نیکوست و قبه ای بزرگ نیکو، و بر قبه نوشته است که «هذا محراب زکریا النبی علیه السلام». و گویند او این جا نماز کردی پیوسته.
و بر دیوار شرقی در میآنجا ی مسجد درگاهی عظیم است به تکلف ساختهاند از سنگ منهدم، که گویی از سنگ یکپاره تراشیدهاند، به بالای پنجاه گز و پهنای سی گز، و نقاشی و نقاری کرده، و دو در نیکو بر آن درگاه نهاده، چنان که میان هر دو در به یک پایه پیل بیش نیست، و بر درها تکلف بسیار کرده، از آهن و برنج دمشقی، و حلقهها و میخها بر آن زده، و گویند این درگاه را سلیمان بن داود، علیه السلام، ساخته است از بهر پدرش و چون به درگاه در روند روی سوی مشرق، از آن دو در آنچه بر دست راست باب الرحمه گویند و دیگر را باب التوبه و گویند این در است که ایزد، سبحانه و تعالی، توبه داود، علیه السلام، آنجا پذیرفت و بر این درگاه مسجدی است نغز، وقتی چنان بوده که دهلیزی، و دهلیز را مسجد ساختهاند و آن را به انواع فرشها بیاراسته و خدام آن جداگانه باشد، و مردم بسیار آنجا روند و نماز کنند و تقرب جویند، به خدای تبارک و تعالی، بدان که آنجا توبه داود علیه السلام قبول افتاده، همه خلق امید دارند و از معصیت بازگردند و گویند داود، علیه السلام، پای از عتبه در اندرون نهاده بود که وحی آمد به بشارت که ایزد، سبحانه و تعالی، توبه او پذیرفت او همآنجا مقام کرد و به طاعت مشغول شد و من که ناصرم در آن مقام نماز کردم و از خدای، سبحانه و تعالی، توفیق طاعت و تبرا از معصیت طلبیدم خدای، سبحانه و تعالی، همه بندگان را توفیق آنچه رضای او در آن است روزی کناد و از معصیت توبه دهاد به حق محمد و آله طاهرین.
و بر دیوار شرقی چون به گوشه رسد که جنوبی است ـ و قبله بر ضلع جنوبی است و قبله بر ضلع جنوبی است ـ و پیش دیوار شمالی مسجدی است سرداب که به درجه های بسیار فرو باید شدن و آن بیست گز در پانزده باشد، و سقف سنگین بر ستون های رخام و مهد عیسی، علیه السلام، آنجا نهاده است و آن مهد سنگین است و بزرگ چنان که مردم در آنجا نماز کنند ـ و من در آنجا نماز کردم ـ و آن را در زمین سخت کردهاند چنان که نجنبد و آن مهدی است که عیسی به طفولیت در آنجا بود و با مردم سخن گفت. و مهد در این مسجد به جای محراب نهادهاند و محراب مریم، علیها السلام، در این مسجد است، بر جانب مشرق، و محرابی دیگر از آن زکریا، علیه السلام در این جاست و آیات قرآن که در حق زکریا و مریم آمده است نیز بر آن محرابها نوشتهاند و گویند مولد عیسی، علیه السلام، در این مسجد بوده سنگی از این ستونها نشان دو انگشت دارد که گویی کسی به دو انگشت آن را بگرفته است گویند به وقت وضع حمل، مریم آن دو ستون را به دو انگشت بگرفته بود و این مسجد معروف است به مهد عیسی علیه السلام، و قندیل های بسیار برنجین و نقره گین آویخته، چنان که همه شبها سوزد.
و چون از در این مسجد بگذری هم بر دیوار شرقی چون به گوشه مسجد بزرگ رسند، مسجدی دیگر است عظیم نیکو، دوباره بزرگ تر از مسجد مهد عیسی و آن را مسجد الاقصی گویند و آن است که خدای، عزوجل، مصطفی را صلی الله علیه و سلم شب معراج از مکه آنجا آورد، و از آنجا به آسمان شد چنانکه در قرآن آن را یاد کرده است: «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجدالحرام الی المسجدالاقصی». الآیه و آنجا را عمارتی به تکلف کردهاند و فرش های پاکیزه افکنده و خادمان جداگانه ایستاده همیشه خدمت آن را کنند و چون به دیوار جنوبی بازگردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست و ساحت است و پوشش مسجد بزرگ، که مقصوره در اوست، بر دیوار جنوبی است و غربی این پوشش را چهارصد و بیست ارش طول است در صد و پنجاه ارش عرض و دویست و هشتاد ستون رخامی است و بر سر اسطوانهها طاقی از سنگ درزده و همه سر و تن ستونها منقش است و درزها به ارزیز گرفته، چنانکه از آن محکم تر نتواند بود و میان دو ستون شش گز است همه فرش رخام ملون انداخته و درزها را به ارزیر گرفته، چنانکه از آن محکم تر نتواند بود و میان دو شش گزاست همه فرش رخام ملون انداخته به ارزیز گرفته و مقصوره بر وسط دیوار جنوبی است، بسیار بزرگ چنان که شانزده ستون در آنجا ست و قبه ای نیز عظیم بزرگ منقش به مینا، چنان که صفت کرده آمد و در آنجا حصیرهایی مغربی انداخته و قندیلها و مسرجها جداجدا به سلسلهها آویخته است و محرابی بزرگ ساختهاند، همه منقش به مینا و دو جانب محراب دو عمود رخام ـ است به رنگ عقیق سرخ و تمامت ازاره مقصوره رخام های ملون و بر دست راست محراب معاویه است، و بر دست چپ محراب عمر است، رضی الله عنه و سقف این مسجد به چوب پوشیده است، منقش و متکلف و دو دیوار مقصوره که با جانب ساحت است پانزده درگاه است و درهای به تکلف بر آنجا نهاده هر یک ده گز علو در شش گز عرض ده از آن جمله بر آن دیوار که چهارصد و بیست گز است، و پنج بر آنکه صد و پنجاه گز است، و از جمله آن درها یکی برنجی بیش از حدبه تکلف و نیکویی ساختهاند، چنان که گویی زرین است، به سیم سوخته نقش کرده، و نام مامون خلیفه بر آنجاست ـ گویند مامون از بغداد فرستاده است ـ و چون همه درها باز کنند، اندرون مسجد چنان روشن شود که گویی ساحت بی سقف است اما وقتی که باد و باران باشد و درها باز نکنند، روشنی از روزنها باشد و بر چهار جانب این پوشش از آن شهری از شهرهای شام و عراق صندوق هاست و مجاوران نشسته، چنان که اندر مسجد حرام است به مکه، شرفهاالله تعالی و ازبیرون پوشش بر دیوار بزرگ که ذکر رفت رواقی است به چهل و دو طاق و همه ستون هاش از رخام ملون و این رواق با رواق مغربی پیوسته است و در اندرون پوشش حوضی در زمین است، که چون سر نهاده باشد با زمین مستوی باشد، جهت آب، تا چون باران آید در آنجا رود و بر دیوار جنوبی دری است و آنجا متوضاست و آب، که اگر کسی مخناج وضوی شود در آنجا رود وتجدید وضو کند، چه اگر از مسجد بیرون شود به نماز نرسد و نماز فوت شود، از بزرگی مسجد و همه پشت بامها به ارزیر اندوده باشد، و در زمین مسجد حوضها و آبگیرها بسیار است، در زمین بریده، چه مسجد به یکباره بر سر سنگ است، چنانکه هر چند باران ببارد هیچ آب بیرون نرود و تلف نشود همه در آبگیرها رود و مردم بر می دارند و ناودانها از ارزیز ساخته که آب بدان فرود آید، و حوض های سنگین در زیر ناودانها نهاده، سوراخی در زیر آن که آب از آن سوراخ به مجری رود و به حوض رسد، ملوث ناشده، و آسیب به وی نارسیده.
و در سه فرسنگی شهر آبگیری دیدم عظیم که آبها که از کوه فرود آید در آنجا جمع شود و آن را راه ساختند که به جامع شهر رود و در همه شهر فراخی آب در جامع باشد اما در همه سراها حوضهای آب باشد از آب باران، که آنجا جز باران نیست، و هرکس آب بام خود گیرد و گرمابه هاو هر چه باشد همه آب باران باشد، و این حوضها که در جامع است هرگز محتاج عمارت نباشد که سنگ خاره است، و اگر شقی یا سوراخی بوده باشد چنان محکم کردهاند که هرگز خراب نشود و چنین گفتند که این را سلیمان، علیه السلام، کرده است و سر حوضها چنان است که چون تنوری و سرچاهی سنگین است بر سر هر حوضی تا هیچ چیز در آن نیفتد و آب آن شهر از همه آبها خوشتر و پاکتر و اگر اندک بارانی ببارد تا دو سه روز از ناودانها آب میدود، چنان که هوا صافی شود و ابر نماند هنوز قطرات باران همی چکد.
گفتم که شهر بیت المقدس بر سر کوهی است و زمین هموار نیست اما مسجد را زمین هموار و مستوی است. و از بیرون مسجد، به نسبت مواضع هر کجا نشیب است دیوار مسجد بلند تر است، از آن که پی بر زمین نشیب نهادهاند، و هرکجا فراز است دیوار کوتاه تر است پس بدان موضع که شهر و محلها در نشیب است مسجد را درهاست که، همچنان که نقب باشد، بریدهاند و به ساحت مسجد بیرون آورده، و از آن درها یکی را «باب النبی (ص) » گویند، و این در از جانب قبله، یعنی جنوب است، و این را چنان ساختهاند که ده گز پهنا دارد و ارتفاع به نسبت درجات: جایی پنج گز علو دارد، یعنی سقف این ممر، (و)در جایی (آن را) بیست گز علوست و بر پشت آن پوشش مسجد است. و آن ممر چنان محکم است که بنایی بدان عظیمی بر پشت آن ساختهاند و درو هیچ اثر نکرده، و در آنجا سنگها به کار بردهاند که عقل قبول نکند که قوت بشری بدان رسد که آن سنگ را نقل و تحویل کند و میگویند آن عمارت سلیمان بن داود، علیه السلام کرده است و پیغمبر ما (ص) در شب معراج از آن رهگذر در مسجد آمد و این باب بر جانب راه مکه است و به نزدیک در، بر دیوار، به اندازه سپری بزرگ بر سنگ نقشی است، گویند که حمزه بن عبدالمطلب، عم رسول (ص) آنجا نشسته است، سپری بر دوش بسته، پشت بر آن دیوار نهاده، و آن نقش سپر اوست.
و بر این در مسجد که این ممر ساختهاند دری به د و مصراع بر آنجا نشانده دیوار مسجد از بیرون قریب پنجاه گز ارتفاع دارد و غرض از ساختن این در آن بوده است تا مردم از آن محله را که این ضلع مسجد با آنجاست، به محله دیگر نباید شد، چون درخواهند رفت.
و بر در مسجد، ازدست راست، سنگی در دیوار است بالای آن پانزده ارش و عرض آن چهار ارش در این مسجد از این بزرگ تر هیچ سنگی نیست، اما سنگ های چهار گز و پنج گز بسیار است که بر دیوار نهادهاند از زمین به سی و چهل گز بلندی.
و در پهنای مسجد دری است مشرقی که آن را «باب العین» گویند که چون از این در بیرون روند و به نشیبی فرو روند آنجا چشمه سلوان است و دری دیگر است همچنین در زمین برده، که آن را باب الحطه گویند، و چنین گویند که این در آن است که خدای، عزوجل، بنی اسراییل را بدین در فرمود در رفتن به مسجد، قوله تعالی: «ادخلوالباب سجدا و قولوا حطه نغفرلکم خطایاکم و سنزید المحسنین».
و دری دیگر است و آن را «باب السکینه» گویند و در دهلیز آن مسجدی است با محراب های بسیار و در اولش بسته است که کسی در نتواند شد گویند تابوت سکینه که ایزد، تبارک و تعالی، در قرآن یاد کرده است آنجا نهاده است، که فرشتگان برگرفتندی.
و جمله درهای جامع بیت المقدس، زیر و بالای، نه در است که صفت کرده آمد.
صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است، بر میان آن دکان نهاده است و آن دکان از بهر آن کردهاند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آن را به پوشش درآورند، این دکان اساس نهادهاند: سیصد و سی ارش در سیصد ارش، ارتفاع آن دوازده گز، صحن آن هموار و نیکو به سنگ رخام و دیوار هاش همچنین، درزهای آن به ارزیز گرفته و چهارسوی آن به تخته سنگ های رخام همچون حظیره کرده و این دکان چنان است که جز بدان راهها، که به جهت آن ساختهاند، به هیچ جای دیگر بر آنجا نتوان شد و چون بر دکان روند، بر بام مسجد مشرف باشند و حوضی در میان این دکان در زیر زمین ساختهاند که همه بارانها که بر آنجا بارد آب آن به مجرایها در این حوض رود و آب این حوض از همه آبها که در این مسجد است پاکیزه تر و خوشتر است. و چهار قبه در این دکان است از همه بزرگ تر قبه صخره است، که آن قبله بوده است.
صفت قبه صخره ـ بنای مسجد چنان نهاده است که: دکان به میان ساحت آمده، و قبه صخره به میان دکان و صخره به میان قبه و این خانه ای است مثمن راست چنان که هر ضلعی از این هشتگانه سی و سه ارش است و چهار بر چهار جانب آن نهاده، یعنی: مشرقی و مغربی و شمالی و جنوبی، و میان هر دو در ضلعی است و همه دیوار به سنگ تراشیده کردهاند مقدار بیست ارش و صخره را به مقدار صد گز دور باشد و نه شکلی راست دارد، یعنی مربع یا مدور بل سنگی نامناسب اندام است چنانکه سنگ های کوهی و به چهار جانب صخره چهار ستون بنا کردهاند مربع، به بالای دیوار خانه مذکور، و میا ن هر دوستون از چهارگانه، جفتی اسطوانه رخام قایم کرده همه به بالای آن ستونها، و بر سر آن دوازده ستون و اسطوانه بنیاد گنبدی است که صخره در زیر آن است و دور صد وبیست ارش باشد و میان دیوار خانه و این ستونها و اسطوانه ها ـ یعنی آنچه مربع است و بنا کردهاند «ستون» میگویم و آنچه تراشیده و از یک پاره سنگ ساخته، مدور، آن را اسطوانه میگویم ـ اکنون میان این ستونها و دیوار خانه شش ستون دیگر بنا کرده است، از سنگ های مهندم و میان هر دو ستون سه عمود رخام ملون به قسمت راست نهاده، چنان که در صف اول میان دو ستون دو عمود بود، این جا میان دو ستون سه عمود است و سر ستونها را به چهار شاخ کرد،ه که هر شاخی پایه طاقی است و بر سر عمودی دو شاخ، چنان که بر سر عمودی پایه دو طاق و بر سر ستونی پایه چار طاق افتاده است آن وقت این گنبد عظیم بر سر این دوازده ستون، که به صخره نزدیک است، چنان است که از فرسنگی بنگری، آن قبه، چون سرکوهی پیدا باشد زیرا که از بن گنبد تا سر گنبد سی ارش باشد، وبر سر بیست گز دیوار و ستون نهاده است ـ که آن دیوار خانه است ـ و خانه بر دکان نهاده است، که آن دوازده گز ارتفاع دارد پس از زمین ساحت مسجد تا سر گنبد شصت و دو گز باشد.
و بام و سقف این خانه به نجارت پوشیده است، و بر سر ستونها و عمودها و دیوار، به صنعتی که مثل آن کم افتد.
و صخره مقدار بالای مردی از زمین برتر است و حظیره ای از رخام برگرد او کردهاند، تا دست به وی نرسد و صخره سنگی کبود رنگ است و هرگز کسی پای بر آن ننهاده است و از آن سو که قبله است یک جای نشیبی دارد و چنان است که گویی بر آنجا کسی رفته است و پایش بدان سنگ فرو رفته است، چنان که گویی گل نرم بوده که نشان انگشتان پای در آنجا بمانده است، و هفت پی چنین برش است، و چنان شنیدم که ابراهیم، علیه السلام آنجا بوده است و اسحق، علیه السلام کودک بوده است بر آنجا رفته، و آن نشان پای اوست.
و در آن خانه صخره همیشه مردم باشد از مجاوران و عابدان، و خانه را به فرشهای نیکو بیاراسته اند از ابریشم و غیره. و از میان خانه بر سر صخره قندیلی نقره بر آویخته است به سلسله نقره گین و در این خانه بسیار قنادیل نقره است، بر هر یکی نوشته که وزن آن چند است - و آن قندیلها سلطان مصر ساخته است چنانچه حساب می گرفتم یک هزار من نقره آلات در آنجا بود و شمعی دیدم همآنجا بس بزرگ، چنان که هفت ارش درازی او بود ستبری سه شبر، چون کافور سپید و به عنبر سرشته بود. و گفتند هر سال سلطان مصر بسیار شمع بدآنجا فرستد و یکی از آنها این بزرگ باشد و نام سلطان به زر بر آن نوشته.
و این جایی است که سیوم خانه خدای، سبحانه و تعالی است، چه میان علمای دین معروف است که هر نمازی که در بیت المقدس گزارند به بیست و پنج هزار نماز قبول افتد، و آنچه به مدینه رسول (ص) کنند هر نمازی به پنجاه هزار نماز شمارند، و آنچه به مکه معظمه، شرفه الله تعالی، گزارند به صد هزار نماز قبول افتد خدای، عزوجل، همه بندگان خود را توفیق دریافت آن روزی کناد.
گفتم که بامها و پشت گنبد به ارزیز اندودهاند و به چهار جانب خانه درهای بزرگ برنهاده است، دو مصراع، از چوب ساج، و آن درها پیوسته بسته باشد.
و بعد از این خانه قبه ای است که آن را قبه سلسله گویند و آن، آن است که سلسله داود، علیه السلام آنجا آویخته است که غیر از خداوند حق را دست بدان نرسیدی و ظالم و غاصب را دست بدان نرسیدی و این معنی نزدیک علما مشهور است و آن قبه بر سر هشت عمو در خام است و شش ستون سنگین و همه جوانب قبه گشاده است، الا جانب قبله که تا سربسته است، و محرابی نیکو در آنجا ساخته.
و هم بر این دکان قبه ای دیگر است بر چهار عمود رخام، و آن را نیز جانب قبله بسته است، محرابی نیکو بر آن ساخته، آن را قبه جبرییل، علیه السلام، گویند و فرش در این گنبد نیست، بلکه زمینش خود سنگ است که هموار کرده اند گویند شب معراج براق را آنجا آوردهاند تا پیغمبر ما (ص) رکوب کرد. و از پس آن قبه ای دیگر است که آنرا قبه رسول(ص) گویند میان این قبه و قبه جبرییل بیست ارش باشد و این قبه نیز بر چهار ستون رخام است و گویند شب معراج رسول (ص) اول به قبه صخره نماز کرد و دست بر صخره نهاد، و چون بیرون می آمد صخره از برای جلالت او برخاست و رسول(ص) دست بر صخره نهاد تا باز به جای خود شد و قرار گرفت و هنوز آن نیمه معلق است. و رسول (ص)، از آنجا به آن قبه آمد که بدو منسوب است و بر براق نشست و تعظیم این قبه از آن است.
و در زیر صخره غاری است بزرگ چنان که همیشه شمع در آنجا افروخته باشد و گویند چون صخره حرکت برخاستن کرد زیرش خالی شد و چون قرار گرفت همچنان بماند.
صفت درجات راه دکان که بر ساحت جامع است ـ به شش موضع راه بر دکان است، و هریکی را نامی است: از جانب قبله دو راهی است که به آن درجهها بر روند، که چون بر میآنجا ی ضلع دکان بایستند یکی از آن درجاب بر دست راست باشد و دیگر بر دست چپ، آن را که بر دست راست بود «مقام النبی» (ص) گویند وآن را که بر دست چپ بود «مقام غوری» و مقام النبی از آن گویند که شب معراج پیغمبر (ص) بر آن درجات بر دکان رفته است، و از آنجا در قبه صخره رفته ـ و راه حجاز نیز بر آنجا نب است ـ اکنون این درجات را پهنای بیست ارش باشد همه درجهها از سنگ تراشیده منهدم چنان که هر درجه به یک پاره یا دوپاره سنگ است، مربع بریده و چنان ترتیب ساخته که اگر خواهند با ستور به آنجا بر توانند شد، و بر سر درجات چهار ستون است، از سنگ رخام سبز، که به زمرد شبیه است، الا بر آن که بر این رخامها نقطه بسیار است از هر رنگ و بالای هر عمودی از این ده ارش باشد و سطبری چندان که در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر این چهار عمود سه طاق زده است چنان که یکی مقابل درجه در و دو بر دو جانب، و پشت طاقها راست کرده و این شرفه و کنگره برنهاده، چنان که مربعی مینماید و این عمودها و طاقها را همه به زر و مینا منقش کردهاند چنان که از آن خوب تر نباشد و دارافزین دکان همه سنگ رخام سبز منقط است و چنان است که گویی بر مرغزار گلها شکفته است.
و «مقام غوری چنان است که بر یک موضع سه درجه بسته است: یکی محاذی دکان، و دو بر جنب دکان، چنان که از سه جای مردم بر روند و اینجا نیز بر سه درجه همچنان عمودها نهاده است و طاق بر سر آن زده و شرفه نهاده و درجات هم بدان ترتیب که آنجا گفتم، از سنگ تراشیده، هر درجه دو یا سه پاره سنگ طولانی، و بر پیش ایوان نوشته، به زر و کتابه لطیف، که: «امر به الامیر لیث الدوله نوشتکین غوری» و گفتند این لیث الدوله بنده سلطان مصر بوده و این راهها و درجات وی ساخته است.
و جانب مغربی دکان هم دو جایگاه درجهها بسته است و راه کرده، همچنان به تکلف، که شرح دیگرها را گفتم.
و بر جانب مشرقی هم راهی است همچنان به تکلف ساخته و عمودها زده و طاق ساخته و کنگره برنهاده، آن را مقام شرقی گویند و از جانب شمالی راهی است عالی تر و بزرگ تر و همچنان عمودها و طاقها ساخته و آن را مقامی شامی گویند و تقدیر کردم که بدین شش راه که ساختهاند صدهزار دینار خرج شده باشد، و بر ساحت مسجد نه بر دکآنجا یی است چندان که مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساختهاند از سنگ تراشیده و دیوار او به بالای مردی بیش باشد و آن را محراب داود گویند، و نزدیک حظیره سنگی است به بالای مردی که سر وی چنان است که زیلوی کوچک آن موضع افتد سنگ ناهموار، و گویند این کرسی سلیمان بوده است، و گفتند که سلیمان علیه السلام بر آنجا نشستی بدان وقت که عمارت مسجد همی کردند، این معنی در جامع بیت المقدس دیده بودم و تصویر کرده و همآنجا بر روزنامه که داشتم تعلیق زده، از نوادر به مسجد بیت المقدس درخت جوز دیدم.
پس از بیت المقدس زیارت ابراهیم خلیل الرحمن، علیه السلام، عزم کردم چهارشنبه غره ذی القعده سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه و از بیت المقدس تا آنجا که آن مشهد است شش فرسنگ است و راه سوی جنوب میرود و بر راه دیه های بسیار است و زرع و باغ بسیار است و درختان بی آب از انگور و انجیر و زیتون و سماق خودروی نهایت ندارد به دو فرسنگی شهر چهار دیه است و آنجا چشمه ای است و باغ و بساتین بسیار و آن را فرادیس گویند خوشی و موضع را. و به یک فرسنگی شهر بیت المقدس ترسایان را جایی است که آن را عظیم بزرگ میدارند و همیشه قومی آنجا مجاور باشند و زایران بسیار رسند و آن را بیت اللحم گویند و ترسایان قربان آنجا کنند و از روم آنجا بسیار آیند، و من آن روز که از شهر بیامدم شب آنجا بودم.
صفت مشهد خلیل الله السلام اهل شام و بیت المقدس این مشهد را خلیل گویند و نام دیه نگویند، نام آن دیه مطلون است و بر این مشهد وقف است با بسیار دیه های دیگر. و بدین دیه چشمه ای است که از سنگ بیرون میآید آبکی اندک، و راهی دور جوی بریده و آن را نزدیک دیه بیرون آورده، و از بیرون دیه حوضی ساختهاند سرپوشیده آن آب را در آن حوض می گیرند تا تلف نشود تا مردم دیه و زایران را کفاف باشد مشهد بر کنار دیه است از سوی جنوب و آنجا جنوب مشرقی باشد. مشهد چهار دیواری است از سنگ تراشیده ساخته و بالای آن هشتاد ارش در پهنای چهل ارش، ارتفاع دیوار بیست ارش، سر دیوار دو ارش ثخانت دارد و محراب و مقصوره ای کرده است از پهنای این عمارت و در مقصوره محراب های نیکو ساخته اند، و دو گور در مقصوره نهاده است چنان که سرهای ایشان از سوی قبله است و هر دو گور به سنگ های تراشیده به بالای مردی برآوردهاند آن که دست راست است قبر اسحاق بن ابراهیم است و دیگر از آن زن اوست علیه السلام، میان هر دو گور مقدار ده ارش باشد، و در این مشهد زمین و دیوار را به فرش های قیمتی و حصیرهای مغربی آراسته اند چنان که از دیبا نیکوتر بود و مصلای نمازی حصیر دیدم آنجا که گفتند امیر الجیوش که بنده سلطان مصر است فرستاده است، گفتند آن مصلی در مصر به سی دینار زر مغربی خریدهاند که اگر آن مقدار دیبای رومی بودی بدان بها نیرزیدی و مثل آن هیچ جایی ندیدم چون از مقصوره بیرون روند به میان ساحت مشهد دو خانه است هر دو مقابل قبله، آنچه بر دست راست است اندر آن قبر ابراهیم خلیل علیه السلام است و آن خانه ای بزرگ است، و در اندرون آن خانه ای دیگر است که گرد او برنتوان گشت، و چهار دریچه دارد که زایران گرد خانه میگردند و از هر دریچه قبر را میبینند و خانه را زمین و دیوار در فرش های دیبا گرفته اند است و گوری از سنگ برآورده به مقدار سه گز و قندیلها و چراغدانهای نقره گین بسیار آویخته، و آن خانه دیگر که بر دست چپ قبله است اندر آن گور ساره است که زن ابراهیم علیه السلام بود و میان هر دو خانه رهگذری که در هر دو خانه در آن رهگذر است چون دهلیزی و آنجا نیز قنادیل و مسرجه های بسیار آویخته و چون از این هر دو خانه بگذرند دو گورخانه دیگر است نزدیک هم، بر دست راست قبر یعقوب پیغمبر علیه السلام است و از دست چپ گورخانه زن یعقوب است. و بعد از آن خانه هاست که ضیافت خانه های ابراهیم صلوات الله علیه بوده است، و در این مشهد شش گور است. و از این چهار دیوار بیرون نشیبی است و جا گورخانه یوسف بن یعقوب علیه السلام است، گنبدی نیکو ساختهاند و گوری سنگین کرده و بر آنجا نب که صحراست میان گنبد یوسف علیه السلام و این مشهد مقبره ای کردهاند و از بسیاری جایها مرده ها را بدآنجا آوردهاند و دفن کرده و بر بام مقصوره ای که در مشهد است حجرهها ساختهاند مهمانان را که آنجا رسند و آن را اوقاف بسیار باشد از دیهها و مستغلات در بیت المقدس و آنجا اغلب جو باشد و گندم اندک باشد و زیتون بسیار باشد، مهمانان و مسافران و زایران را نان و زیتون دهند، آنجا مدارها بسیار است که به استر و گاو همه روز آرد کنند، و کنیزکان باشند که همه روز نان پزند و نان های ایشان هر یکی یک من باشد، هر که آنجا رسد او را هر روز یک گرده نان و کاسه ای عدس به زیت پخته دهند و مویز نیز دهند و این عادت از روزگار خلیل الرحمان علیه السلام تا این ساعت برقاعده مانده و روز باشدکه پانصد کس آنجا برسند و همه را آن ضیافت مهیا باشد و گفتند که اول این مشهد را در نساخته بودند و هیچ کس در نتوانستی رفتن الا از ایوان از بیرون زیارت کردندی چون مهدی به ملک مصر بنشست فرمود تا آن را در بگشادند و آلت های بسیار بنهادند و فرش و طرح و عمارت بسیار کردند، و در مشهد بر میان دیوار شمالی است چنان که از زمین به چهار گز بالاست و از هر دو جانب درجات سنگین ساختهاند که به یک جانب بر روند و به دیگر جانب فرو روند و دری آهنین کوچک بر آنجا نشانده است.
پس من از آنجا به بیت المقدس آمد م و از بیت المقدس پیاده با جمعی که عزم سفر حجاز داشتند برفتم. دلیل مردی جلد و پیاده روی نیکو بود او را ابوبکر همدانی میگفتند نیمه ذی القعده سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائه از بیت المقدس برفتم سه روز را به جایی رسیدیم که آن را عرعر میگفتند و آنجا نیز آب روان و اشجار بود به منزلی دیگر رسیدیم که آن را وادی القری میگفتند،و از آنجا به منزل دیگر رسیدیم که از آنجا به ده روز به مکه رسیدم و آن سال قافله از هیچ طرف نیامد و طعام نمی یافت پس به سکه العطارین فرود آمدیم برابر باب النبی (ص) روز دوشنبه به عرفات بودیم مردم پرخطر بودند از عرب. چون از عرفات بازگشتم دو روز به مکه بایستادم و به راه شام بازگشتم سوی بیت المقدس.
پنجم محرم سنه تسعه و ثلاثین و اربعمائه هلالیه به قدس رسیدیم شرح مکه و حج این جا ذکر نکردم تا به حج آخرین به شرح بگویم ترسایان را به بیت المقدس کلیسایی است که آن را بیعه القمامه گویند و آن را عظیم بزرگ دارند و هر سال از روم خلق بسیار آنجا آیند به زیارت و ملک الروم نیز نهانی بیاید چنان که کس نداند و به روزگاری که عزیز مصرالحاکم بامرالله بود قیصر روم آنجا آمده بود. حاکم از آن خبر داشت رکابداری از آن خود نزدیک او فرستاد و نشان دادکه بدان حیلت و صورت مردی در جامع بیت المقدس نشسته است نزدیک وی رو بگو که حاکم مرا نزدیک تو فرستاده است و میگوید تا ظن نبری که من از تو خبر ندارم اما ایمن باش که به تو هیچ قصد نخواهم کرد و هم حاکم فرمود تا آن کلیسا را غارت کردند و بکندند و خراب کردند و مدتی خراب بود. بعد از آن قیصر رسولان فرستاد هدایا و خدمت های بسیار کرد، و صلح طلبید و شفاعت کرد تا اجازت عمارت کلیسا دادند و باز عمارت کردند، و این کلیسا جایی وسیع است چنان که هشت هزار آدمی را در آنجا ی باشد همه به تکلف بسیار ساخته از رخام رنگین و نقاشی و تصویر و کلیسا را از اندرون به دیباهای رومی آراسته و مصور کرده و بسیار زر طلا بر آنجا به کار برده و صورت عیسی علیه السلام را چند جا ساخته که بر خری نشسته است و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و اسحق و یعقوب و فرزندان او علیهم السلام بر آنجا کرده و به روغن سندروس مدهن کرده و به اندازه هر صورتی آبگینه ای رفیق ساخته و بر روی صورتها نهاده عظیم شفاف چنان که هیچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار کردهاند تا بر صورت ننشیند و هر روز آن آبگینهها را خادمان پاک کنند و جز این چند موضع دیگر است همه به تکلف چنان که اگر شرح آن نوشته شود به طویل انجامد در این کلیسا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساختهاند یک نیمه از آن وصف بهشتیان و بهشت است و یک نیمه از آن صورت دوزخیان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آنجا یی است که همانا در جهان چنآنجا ی دیگر نباشد و در این کلیسا بسا قسیسان و راهبان نشسته باشند و انجیل خوانند و نماز بکنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند
پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آنجا به مکه روم باد معکوس بود به دریا متعذر بود رفتن. به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم. به شهری رسیدیم که آن را عسقلان میگفتند بر لب دریا شهری عظیم و بازار و جامع نیکو، و طاقی دیدم که آنجا بود کهنه، گفتند مسجدی بوده است، طاقی سنگین عظیم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج باید کرد تا آن خراب شود و از آنجا برفتم در راه بسیار بادیهها و شهرها دیدم که شرح آن مطول میشود مختصر کردم به جایی رسیدم که آن را طینه میگفتند و آن بندر بود کشتیها را و از آنجا به تنیس میرفتند در کشتی نشستم تا تنیس و این تنیس جزیره است و شهری نیکو و از خشکی دو ر است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید، شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آنجا ست به قیاس ده هزار دکان در آنجا باشد و صد دکان عطاری باشد و آنجا در تابستان در بازرها کشکاب فروشند که شهری گرمسیر است و رنجوری بسیار باشد و آنجا قصب رنگین بافند از عمامهها و قوایهها و آنچه زنان پوشند از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس، و آن چه سپید باشد به دمیاط بافند، و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و جچند سال آنجا بودند و نتوانستند خریدن و آنجا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند، شنیدم که کسی آنجا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد، و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد آنجا مه ای رنگین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آنجا مه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس به وی دهد سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود.
چون آب نیل زیادت شود، آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند، چنانکه تا ده فرسنگ، حوالی شهر، آب دریا خوش باشد آن وقت بدین جزیره و شهر حوض های عظیم ساختهاند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند، و چون آب نیل غلبه کند و آب شور و تلخ از آنجا دور کند، این حوضها پر کنند، و آن چنان است که چون راه آب بگشایند آب دریا در حوضها و مصانع رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکرده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال میکنند و هر که را بیش باشد به دیگران میفروشد و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آنجا هیچ چیز نباشد و چون جزیره است تمامت معاملات به کشتی باشد و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد. و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آنجا به خزینه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معین باشد و محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر دو تسلیم کنند در یک روز معین و وی به خزانه رساند که هیچ از آن منکسر نشود و از هیچ کس به عنف چیزی نستانند. و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در دیگر ولایتها که از جانب دیوان و سلطان بر صناع سخت پردازند و جامه عماری شتران و نمدزین اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان. و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آنجا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آنجا به مصر آورده بودند پنج دینار مغربی میخواستند چنان بود که چون مسمارش برمی کشیدند گشوده میشد و چون مسمار فرو میکرند در کار بود و آنجا زنان را علتی میافتد به اوقات که چون مصروعی دو سه بار بانگ کنند وباز به هوش آیندو در خراسان شنیده بودم که جزیره ای است که زنان آنجا چون گربگان به فریاد میآیند و آن بر این گونه است که ذکر رفت و از تنیس به قسطنطنیه کشتی به بیست روز رود و ما به جانب مصر روانه شدیم و چون به کنار دریا رسیدیم به رود نیل، کشتی بالا می رفت و رود نیل چون به نزدیک دریا می رسد شاخها می شود و پراکنده در دریا می ریزد و آن شاخ آب را که ما در آن می رفتیم رومش می گفتند و همچنین کشتی بر روی آب می آمد تا به شهری رسیدیم که آن را صالحیه میگفتند و این روستای پرنعمت و خواربار است و کشتی بسیار میسازند و هر یک را دویست خروار بار میکنند و به مصر میبرند تا در دکان بقال میرود که اگر نه چنین بودی آزوقه آن شهر به پشت ستور نشایستی داشتن با آن مشغله که آنجا ست. و ما بدین صالحیه از کشتی بیرون آمدیم و آن شب نزدیک شهر رفتیم. روز یکشنبه هفتم صفر سنه تسع وثلاثین و اربعمائه که روز اورمزد بود از شهریورماه قدیم در قاهره بودیم.
صفت شهر مصر و ولایتش- آب نیل ازمیان جنوب و مغرب میآید و به مصر میگذرد و به دریای روم میرود. آب نیل چون زیادت میشود دو بار چندان میشود که جیحون به ترمذ و این آب از ولایت نوبه میگذرد و به مصر میآید و ولایت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولایت مصر است و سرحدش که اول آنجا رسد اسوان میگویند تا آنجا سیصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولایت هاست و آن ولایت را صعید الاعلی میگویند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آنجا برنگذرد چه آب از دره های تنگ بیرون میآید و تیز میرود و از آن بالاتر سوی جنوب ولایت نوبه است و پادشاه آن زمین دیگراست و مردم آنجا سیاه پوست باشند و دین ایشان ترسایی باشد بازرگانان آنجا روند و مهره و شانه و بسد برند و از آنجا برده آورند و به مصر بده یا نوبی باشد یا رومی و دیدم که از نوبه گندم و ارزن آنرده بودند هر دوسیاه بود و گویند نتوانستهاند که منبع آب نیل را به حقیقت بدانند و شنطدم که سلطان مصر کس فرستاد تا یک ساله راه برکنار نیل رفتند و تفحص کردند هیچ کس حقیقت آن ندانست الا آن که گفتند که از جنوب کوهی میآید که آن را جبل القمر گویند و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نیل زیادت شدن گیرد از آنجا که به زمستانگه قرار دارد بیست ارش بالا گیرد چنان که به تدریج روز به روز میافزاید به شهر مصر مقیاسها و نشانها ساختهاند و عملی باشد به هزار دینار معیشت که حافظ آن باشد که چند میافزاید و از آن روز که زیادت شدن گیرد منادیان به شهر اندر فرستدکه ایزد سبحانه و تعالی امروز در نیل چندین زیادت گردانید و هر روز گویند چندین اصبع زیادت شد و چون یک گز تمام می شود آن وقت بشارت میزنند و شادی میکنند تا هجده ارش برآید و آن هجده ارش معهود است یعنی هر وقت که از این کم تر بود نقصان گویند و صدقات دهند و نذرها کنند و اندوه و غم خورند و چون از این مقدار بیش شود شادیها کنند و خرمیها نمایند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعیت ننهند و از نیل جویهای بسیار بریدهاند و به اطراف رانده و از آنجا جویهای کوچک برگرفتهاند یعنی از آن انها ر. بر آن دیهها و ولایت هاست و دولابها ساختهاند چندان که حصر و قیاس آن دشوار باشد هه دیه های ولایت مصر بر سربلندیها و تلها باشد و به وقت زیادت نیل همه آن ولایت در زیر آب باشد دیهها از این سبب بر بلندیها ساختهاند اغرق نشود، و از هر دیهی به دیهی دیگر به زورقی روند و از سر ولایت تا آخرش سکری ساختهاند از خاک که مردم بر سر آن سکر روند یعنی در جنب نیل و هر سال ده هزار دینار مغربی از خزانه سلطان به دست عاملی معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه کنند و مردم آن ولایت همه اشغال ضروری خود را ترتیب کرده باشند آن چهار ماه که زمین ایشان در زیر آب باشد و در سواد آنجا و روستاهاش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تازیان نشود و قاعده آب چنان است که از روز ابتدا چهل روز میافزاید تا هجده ارش بالا گیرد و بعد از آن چهل روز دیگر برقرار بماند هیچ زیاد و کم نشود و بعد از آن به تدریج روی به نقصان نهد به چهل روز دیگر تا آن مقام رسد که زمستان بوده باشد و چون آب کم آمدن گیرد مردم بر پی آن میروند و آنچه خشک میشود زراعتی که خواهند میکنند و همه زرع ایشان صیفی و شتوی بر آن کیش باشد و هیچ آب دیگر نخواهد شهر مصر میان نیل و دریاست. و نیل از جنوب میآید و روی به شمال میرود و در دریا میریزد.
و از مصر تا اسکندریه سی فرسنگ گیرند و اسکندریه بر لب دریای روم و کنار نیل است، و از آنجا میوه بسیار به مصر آورند به کشتی و آنجا مناره ای است که من دیدم آبادان بود به اسکندیه و و بر آن مناره آیینه ای حراقه ساخته بودند که هر کشتی رومیان که از استنبول بیامدی چون به مقابله آن رسیدی آتشی از آن در کشتی آینه افتادی و بسوختی و رومیان بسیار جد و جهد کردند و حیلتها نمودند و کس فرستادند و آن آیینه بشکستند، به روزگار حاکم سلطان مصر مردی نزدیک او آمده بود قبول کرده که آن آیینه را نیکو ساز کند چنان که به اول بود حاکم گفته بود حاجت نیست که این ساعت خود رومیان هر سال زر و مال میفرستند و راضیاند که لشکر ما نزدیک ایشان نرود و سر به سر بسنده است و اسکندریه را آب خوردنی از باران باشد و در همه صحرای اسکندریه از آن عمودهای سنگین که صفت آن مقدم کرده ایم افتاده باشد. و آن دریا همچنان میکشد تا قیروان و از مصر تا قیروان صد و پنجاه فرسنگ باشد و قیروان ولایت است شهر معظمش سجلماسه است که به چهار فرسنگی دریاست، شهری بزرگ بر صحرا نهاده و بارویی محکم دارد و در پهلوی آن مهدیه است که مهدی از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی صلوات الله علیهما ساخته است بعد از آن که مغرب واندلس گرفته بود و بدین تاریخ به دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و لیکن پای نگیرد، و دریا از اندلس بر دست راست سوی شمال بازگردد و میان ولایت مصر و اندلس هزار فرسنگ است و همه مسلمانی است و اندلس ولایتی بزرگ است و کوهستان است برف بارد و یخ بندد و مردمانش سفید پوست و سرخ موی باشند و بیش تر گربه چشم باشند همچون صقلابیان و زیر دریای روم است چنان که دریا ایشان را مشرقی باشد و چون از اندلس بر دست راست روند سوی شمال همچنان لب لب دریا به روم پیوندد و از اندلس به غزوه به روم بسیار روند و اگر خواهند به کشتی و دریا به قسطنطنیه توان شدن و لیکن خلیج های بسیار بود هر یک دویست و سیصد فرسنگ عرض که نتوان گذشتن الا به کشتی و معبر مقرر از مردم ثقه شنیدم که دور این دریا چهار هزار فرسنگ است شاخی از آن دریا به تاریکی درشده است چنان که گویند سر آن شاخ همیشه فسرده باشد از آن سبب که آفتاب آنجا نمی رسد و یکی از آن جزایر که در آن دریاست سقلیه است که از مصر کشتی به بیست روز آنجا رسد و دیگر جزایر بسیار است و گفتند سقلیه بر هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و هم سلطان مصر راست، و هر سال کشتی آید و مال آنجا به مصر آورد و از آنجا کتان باریک آورند و تفصیل های با علم باشد که یکی از آن به مصر ده دینار مغربی ارزد.
و از مصر چون به جانب مشرق روند به دریای قلزم رسند و قلزم شهری است بر کنار دریا که از مصر تا آنجا سی فرسنگ است و این دریا شاخی است از دریای محیط که از عدن بشکافد و به سوی شمال رود و چون به قلزم رسد در باقی شود و گسسته گردد و گویند عرض این خلیج دویست فرسنگ است و میان خلیج و مصر کوه و بیابان است که در آن هیچ آب و نبات نیست، و هر که از مصر به مکه خواهد شد سوی مشرق باید شدن چون به قلزم رسد دو راه باشد یکی بر خشک و یکی بر آب آن چه به راه خشک میرود به پانزده روز به مکه رود و آن بیابانی است که سیصد فرسنگ باشد و بیش تر قافله مصر بدان راه رود و اگر به راه دریا روند بیست روز روند به جار و جار شهرکی است از زمین حجاز بر لب دریا که از جار تا مدینه رسول صلی الله علیه و سلم سه روز راه است و از مدینه به مکه صد فرسنگ است و اگر کسی از جار بگذرد و همچنان به دریا رود به ساحل یمن رود و از آنجا به سواحل عدن رسد و اگر بگذرد به هندوستان کشد و همچنان تا چین برود و اگر از عدن سوی جنوب رود که میل سوی مغرب باشد به زنگبار و حبشه رود و شرح آن به جای خود گفته شود.
و اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولایت نوبه بگذرند به ولایت مصامده رسند و آن زمین است علف خوار عظیم و چهار پای بسیار و مردم سیاه پوست درشت استخوان غلیظ باشند و قوی ترکیب و از آن جنس در مصر لشکریان بسیار باشند صورتهای زشت و هیاکل عظیم ایشان را مصامده گویند پیاده جنگ کنند به شمشیر و نیزه و دیگر آلات کار نتوانند فرمود.
صفت شهر قاهره- چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است و این را قاهره معزیه گویند و فسطاط لشکرگاه را گویند و این چنان بوده است که یکی از از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی صلوات الله علیهم اجمعین که او را المعز لدین الله گفتهاند ملک مغرب گرفته است تا اندلس و از مغرب سوی مصر لشکر فرستاده است از آب نیل میبایسته است گذشتن و بر آب نیل گذر نمی توان کردن یکی آن که آبی بزرگ است و دویم نهنگ بسیار در آن باشد که هر حیوانی که به آب افتاد در حال فرو برند و گویند به حوالی شهر مصر در راه طلسمی کردهاند که مردم را زحمت نرسانند و ستور را و به هیچ جای دیگرکسی را زهره نباشد در آب شدن به یک تیر پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدین الله لشکر خود را بفرستاد و بیامدند بدآنجا ی که امروز شهر قاهر ه است و فرمود که چون شما آنجا رسید سگی سیاه پیش از شما در آب رود و بگذرد. شما بر اثر آن سگ بروید و بگذرید بی اندیشه گفتند که سی هزار سوار بود که بدآنجا رسیدند همه بندگان او بودند آن سگ سیاه همچنان پیش از لشکر در رفت و ایشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند که هیچ آفریده را خللی نرسید و هرگز کس نشان نداده بود که کسی سواره از رود نیل گذشته باشد، و این حال در تاریخ سنه ثمان و خمسین و ثلثمائه بوده است و سلطان خود به راه دریا به کشتی بیامده است و آن کشتیها که سلطان در او به مصر آمده است چون نزدیک قاهره رسید تهی کردند و از آب آوردند و در خشکی رها کردند همچنان که چیزی آزاد کنند وراوی این قصه آن کشتیها را دید هفت عدد کشتی است هریک به درازی صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آنجا نهاده بودند، که هیچ آلت و برگ ازو باز نکرده بودند- و در تاریخ سنه احدی و اربعین و اربعمائه بود که راوی این حکایت آنجا رسید و در وقتی که المعز لدین الله بیامد در مصر سپاهسالاری از آن خلیفه بغداد بود پیش معز آمد به طاعت و معز با لشکر بدان موضع که امروز قاهره است فرود آمد و آن لشکرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشکر آنجا را قهر کرد و فرمان داد تا هیچ کس از لشکر وی به شهر در نرود و به خانه کسی فرو نیاید، و بر آن دشت مصری بنا فرمود و حاشیت خود را فرمود تا هرکس سرایی و بنایی بیناد افکند و آن شهری شد که نظیر آن کم باشد و تقدیر کردم که در این شهر قاهره از بیست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان و بسیار دکان هاست که هریک را در ماهی ده دینار مغربی اجره است و ازدو دینار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و دیگر عقارات چندان است که آن راحد و قیاس نیست تمامت ملک سلطان که هیچ آفریده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنیدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهند و هرماه کرایه ستانند و همه به مراد مردم به ایشان دهند و از ایشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکلیف کنند و قصر سلطان میان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هیچ عمارت بدان نپیوسته است، و مهندسان آن را مساحت کردهاند برابر شهرستان میافارقین است. و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان این قصر باشند پانصد سوار و پانصد پیاده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه میزنند و گردش میگردند تا روز و چون از بیرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نماید از بسیاری عمارات و ارتفاع آن، اما از شهر هیچ نتوان دید که باروی آن عالی است، و گفتند که در این قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است. و این حرم را ده دروازه است بر روی زمین هر یک را نامی بدین تفصیل غیر از آن که در زیر زمین است : باب الذهب، باب البحر، باب السریج، باب الزهومه، باب السلام، باب الزبرجد، باب العید، باب الفتوح، باب الزلاقه، باب السریه. و در زیر زمین دری است که سلطان سواره از آنجا بیرون رود، و از شهر بیرون قصری ساخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم زدهاند از حرم تا به کوشک و دیوار کوشک از سنگ تراشیده ساختهاند که گویی از یک پاره سنگ تراشیده اند، و منظرها و ایوان های عالی برآورده و از اندرون دهلیز دکانها بسته. و همه ارکان دولت و خادمان سیاهان بوند و رومیان. و وزیر شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آنجا رسم شراب خوردن نبوده بود یعنی به روزگاران حاکم و هم در ایام وی هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و هیچ کسی مویز نساختی احتیاط را نباید که از آن سیکی کنند و هیچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتندی مست کننده است و مستحیل شده.
قاهره پنج دروازه دارد : باب النصر، باب الفتوح، باب القنطره، باب الزویله، باب الخلیج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است و هر سرای و کوشکی حصاری است. و بیش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نیل باشد سقایان به اشتر نقل کنند. و آب چاهها هرچه به رود نیل نزدیک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نیل باشد، شور باشد. و مصر و قاهره را گویند پنجاه هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجین و خیکها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد و اندر شهر در میان ساها باغچهها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستانهاست که از آن نیکوتر نباشد و دولابها ساختهاند که آن بساتین را آب دهند و بر سر بامها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاهها ساخته و در آن تاریخ که من آنجا بودم خانه ای که زمین وی بیست گز در دروازه گز بود به پانزده دینار مغربی به اجارت داده بود در یک ماه و چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالایین از خداوندش میخواست که هر ماه پنج دینار مغربی بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا باید که گاهی در آنجا باشم و مدت یک سال که ما آنجا بودیم همانان دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بایدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هیچ مضرتی به دیگری نرسد و چون از شهر قاهره سوی مغرب بیرون شوی جوی بزرگی است که آن را خلیج گویند و آن را خلیج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سیصد دیه خاصه است و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آنجا بگردانیده و پیش قصر سلطان میگذرد و دو کوشک بر سر آن خلیج کردهاند یکی را از آن لؤلؤ خوانند ودیگری را جوهره و قاهره را چهار جامع است که روز آدینه نماز کنند یکی را از آنجا مع از هر گویند و یکی را جامع نور و یکی را جامع حاکم و یکی را جامع معز و این جامع بیرون شهر است بر لب نیل و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل باید کرد و از مصر به قاهره کم از یک میل باشد و مصر جنوبی است و قاهره شمالی و نیل از مصر بگذرد و به قاهره رسد، و بساتین و عمارات هر دو شهر به هم پیوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دریایی باشد و بیرون از باغ سلطان که بر سربالایی است که آن پر نشود دیگر همه زیر آب است.
صفت فتح خلیج بدان وقت که رود نیل وفا کند یعنی از دهم شهریورماه تا بیستم آبان ماه قدیم که آب زاید باشد هژده گز ارتفاع گیرد از آنچه در زمستان بوده باشد و سر این جویها و نهرها بسته باشد به همه ولایت پس این نهر که خلیج میگویند و ابتدای آن پیش شهر مصر است و به قاهره برمی گذرد و آن خاص سلطان است سلطان برنشیند و حاضر شود تا آن بگشایند آن وقت دیگر خلیجها و نهرها و جویها بگشایند در همه ولایت و آن روز بزرگ تر عیدها باشد و آن را رکوب فتح خلیج گویند، چون موسم آن نزدیک رسد بر سر آن جوی بارگاهی عظیم به تکلف به جهت سلطان بزنند از دیبای رومی همه به زر دوخته و به جواهر مکلل کرده با همه آلات که در آنجا باشد چنان که صد سوار در سایه آن بتواند ایستاد و در پیش این شراع خیمه ای بوقلمون و خرگاهی عظیم زده باشند، و پیش از رکوب در اصطبل سه روز طبل و بوق و کوس زنند تا اسبان با آن آوازها الفت گیرند تا چون سلطان برنشیند ده هزار مرکب به زین زرین و طوق و سرافسار مرصع ایستاده باشند همه نمد زین های دیبای رومی و بوقلمون چنانکه قاصدا بافته باشند و نه بریده ونه دوخته و کتابه بر حواشی نوشته به نام سلطان مصر و بر هر اسبی زرهی یا جوشنی افکنده و خودی بر کوهه زین نهاده و هرگونه سلاح دیگر و بسیار شتران با کژاوه های آراسته و استران با عماریهای آراسته همه به زر و جواهر مرصع کرده و به مروارید حلیلهای آن دوخته آورده باشند در این روز خلیج که اگر صفت آن کنند سخن به تطویل انجامد و آن روز لشکر سلطان همه برنشینند گروه گروه و فوج فوج، و هر قومی را نامی و کنیتی باشد گروهی را کتامیان گویند ایشان از قیروان در خدمت المعز لدین الله بودن و گفتند بیست هزار سوارند، و گروهی را باطلیان گویند مردم مغرب بودند که پیش از آمدن سلطان به مصر آمده بودند گفتند پانزده هزار سوارند گروهی را مصامده میگفتند ایشان سیاهانند از زمین مصمودیان و گفتند بسیت هزار مردند، و گروهی را مشارقه میگفتند و ایشان ترکان بودند و عجمیان سبب آنکه اصل ایشان تازی نبوده است اگر چه ایشان بیشتر همآنجا در مصر زادهاند اما اسم ایشان از اصل مشتق بود گفتند ایشان ده هزار مرد بودند عظیم هیکل گروهی را عبید الشراء گویند ایشان بندگان درم خریده بودند، گفتند ایشان سی هزار مردند گروهی را بدویان میگفتند مردمان حجاز بودند همه نیزه وران، گفتند پنجاه هزار سوارند گروهی را استادان میگفتند هه خادمان بودند سفید و سیاه که به نام خدمت خریده بودند و ایشان سی هزار سوار بودند گروهی را سرایبان میگفتند: پیادگان بودند از هر ولایتی آمده بودند و ایشان را سپاهسالاری باشد جداگانه که تیمار ایشان دارد و ایشان هر قومی به سلاح ولایت خویش کار کنند، ده هزار مرد بودند گروهی را زنوج میگفتند ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس گفتند ایشان سی هزار مردند و این همه لشکر روزی خوار سلطان بودند و هریک را به قدر مرتبه مرسوم و مشاهره معین بود که هرگز براتی به یک دینار بر هیچ عامل و رعیت ننوشتندی الا آن که عمال آنچه مال ولایت بودی سال به سال تسلیم خزانه کردندی و ازخزانه به وقت معین ارزاق این لشکرها بدادندی چنان که هیچ علمدار و رعیت را از تقاضای لشکری رنجی نرسیدی و گروهی ملک زادگان و پادشاه زادگان اطراف عالم بودند که آنجا رفته بودند وایشان را از حساب لشکری و سپاهی نشمردندی. از مغرب و یمن و روم و صقلاب و نوبه و حبشه و ابنای خسرو دیلمی و مادر ایشان به آنجا رفته بودند، و فرزندان شاهان گرجی و ملک زادگان دیلمیان و پسران خاقان ترکستان و دیگر طبقات و اصناف مردم چون فضلاء و ادباء و شعراء و فقهاء بسیار آنجا حاضر بودند و همه را ارزاق معین بود و هیچ بزرگ زاده را کم از پانصد دینار ارزاق نبود و ببود که دوهزار دینار مغربی بود و هیچ کار ایشان را نبودی الا آن که چون وزیر بر نشستی رفتندی سلام کردندی و باز به جای خود شدندی
اکنون با سر حدیث فتح خلیج رویم؛ آن روز که بامداد سلطان به فتح خلیج بیرون خواستی شد ده هزار مرد به مزد گرفتندی که هریک از آن جنیبتان که ذکر کردیم یکی را به دست گرفته بودی و صد صد میکشیدندی، و در پیش بوق و دهل و سرنا می زدندی، و فوجی از لشکر برعقب ایشان میشدی از در حرم سلطان همچنین تا سرفتح خلیج بردندی و باز آوردندی، هر مزدوری که از آن جنیبتی کشیده بود سه درم بدادندی و از پس اسپان شتران با مهدها و مرقدها بکشیدندی و از پس ایشان استران با عماریها آن وقت سلطان از همه لشکرها و جنیبتها دو ر میآمد مردی جوان تمام هیکل پاک صورت، از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی بن ابی طالب صلوات الله علیهما و موی سر سترده بودی بر استری نشسته بود زین و لگامی بی تکلف چنان که هیچ زر و سیم بر آن نبودی و خویشتن پیراهنی پوشیه سفید با فوطه ای فراخ بزرگ چنان که در بلاد عرب رسم است و به عجم دراعه میگویند و گفتند آن پیراهن را دیبقی میگویند و قیمت آن ده هزار دینار باشد و عمامه ای هم از آن رنگ بر سر بسته و همچنین تازیانه ای عظیم قیمتی در دست گرفته و در پیش او سیصد مرد دیلم میرفت همه پیاده و جامه های زربفت رومی پوشیده و میان بسته با آستین های فراخ به رسم مردم مصر همه با زوبینها و تیرها و پایتابها پیچیده و مظله داری با سلطان میرود بر اسبی نشسته و دستاری زرین مرصع بر سر او و دستی جامه پوشیده که قیمت آن ده هزار دینار مغربی باشد و آن چتر که به دست دارد به تکلفی عظیم همه مرصع و مکلل و هیج سوار دیگر با سلطان نباشد، و در پیش او این دیلمیان بودند و بر دست راست و چپ او چندین مجمره دار میروند از خادمان و عنبر و عود میسوزند، و رسم ایشان آن بود که هر کجا سلطان به مردم رسیدی او را سجده کردندی و صلوات دادندی، از پس او وزیر میآمدی با قاضی القضاه و فوجی انبوه از اهل علم و ارکان دولت و سلطان برفتی تا آنجا که شراع زده بودند و برسربند خلیج یعنی فم النهر و سواره در زیر آن بایستادی ساعتی بعد از آن خشت زوبینی به دست سلطان دادندی تا بر این بند زدی و مردم به تعجیل در افتادندی به کلنگ و بیل و مجرفه آن بند را بر دریدندی آب خود که بالا گرفته باشد قوت کند و به یکبار فرو رود و به خلیج اندر افتد. این روز همه خلق مصر و قاهره به نظاره آن فتح خلیج آمده باشند و انواع بازی های عجیب بیرون آورند، و اول کشتی که در خلیج افکنده باشد جماعتی اخراسان که به پارسی گنگ و لال میگویند در آن کشتی نشانده باشند مگر آن را به فال داشته بودهاند و آن روز سلطان ایشان را صدقات فرماید و بیست و یک کشتی بود از آن سلطان که آبگیری نزدیک قصر سلطان ساخته بودند چندان که دو سه میدان و آن کشتیها هر یک را مقدار پنجاه گز طول و بیست گز عرض بود همه به تکلف با زر و سیم و جواهر و دیباها آراسته که اگر صفت آن کنند اوراق بسیار نوشته شود و بیش تر اوقات آن کشتیها را در آن آبگیر چنان که استر در استرخانه بسته بودندی و باغی بود سلطان را به دو فرسنگی شهر که آن را عین الشمس میگفتند و چشمه ای آب نیکو در آنجا ، و باغ را خود به چشمه باز میخوانند و میگویند که آن باغ فرعون بوده است، وبه نزدیک آن عمارتی کهنه دیدم چهار پاره سنگ بزرگ هر یک چون مناره ای و سی گز قایم ایستاده و از سرهای آن قطرات آبچکان و هیچ کس نمی دانست که آن چیست و در باغ درخت بلسان بود میگفتند پدران آن سلطان از مغرب آن تخم بیاوردند و آنجا بکشتند و در همه آفاق جایی دیگر نیست و به مغرب نیز نشان نمی دهند و آن را هرچند تخم هست اما هر کجا میکارند نمی روید و اگر میروید روغن حاصل نمی شود و درخت آن چون درخت مورد است که چون بالغ میشود شاخه های آن را به تیغی خسته میکنند و شیشه ای بر هر موضعی میبندند تا این دهونت همچنان که صمغ از آنجا بیرون میآید چون دهن تمام بیرون آید درخت خشک میشود و چوب آن را باغبانان به شهر آورند و بفروشند وی را پوستی سطبر باشد که چون از آنجا باز میکنند و میخورند طعم لوز دارد و از بیخ آن درخت سال دیگر شاخها برمی آید و همان عمل با آن میکنند شهر قاهره را ده محلت است وایشان محلت را حاره میگویند و اسامی آن این است: 1-حاره برجوان،2- حاره زویله، 3-حاره الجودریه،4- حاره الامراء 5-حاره الدیالمه، 6-حاره الروم،7- حاره الباطلیه، 8-قصر الشوک، 9-عبید الشری، 10-حاره المصامده.
صفت شهر مصر. بر بالایی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگ هاست و پشته های سنگین و بر کرانه شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو دیوار محکم کشیده که جز دیوار آمد و میافارتین به از آ ن ندیدم و آن را امیری از آن عباسیان کرده است، که حاکم مصر بوده است و به روزگار حاکم بامرالله که جد این سلطان بود- فرزندان این طولون بیامدهاند و این مسجد را به سی هزار دینار مغربی به حاکم بامرالله فروخته، و بعد از مدتی دیگر بیامده و مناره ای که در آن مسجد است به کندن گرفته حاکم فرستاده است که:«شما مسجد را به من فروخته اید، چگونه خراب می کنید؟» گفته اند:«ما مناره نفروخته ایم» پنج هزار دینار به ایشان داده است و مناره را هم بخریده و سلطان ماه رمضان آنجا نماز کردی در روزهای جمعه.
و شهر مصر از بیم آب بر سربالایی نهاده است، و وقتی سنگهای بلند بزرگ بوده است، همه را بشکسته اند و هموار کرده و اکنون آن چنان جایها را عقبه گویند و چون از دور شهر مصر را نگه کنند پندارند کوهی است و خانه هایی هست که چهارده طبقه از بالای یکدیگر است، و خانه هایی هفت طبقه، و از ثقات شنیدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آنجا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آنجا دولابی ساخته که این گاو میگردانید، و آب از چاه بر می کشید و بر آن بام درختهای نارنج و ترنج و موز و غیره کشته، و همه دربار آمده و گل و سپر غمها همه نوع کشته، و از بازرگانی معتبر شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل -یعنی به کرا دادن- که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سیصد و پنجاه تن در آن باشند و بازارها و کوچهها در آنجاست که دائما قنادیل سوزد چون که هیچ روشنایی در آنجا بر زمین نیفتد و رهگذر مردم باشد.
و در شهر مصر- غیر قاهره- هفت جامع است چنانکه به هم پیوسته است و به هر دو شهر پانزده مسجد آدینه است، که روزهای جمعه، در هر جای خطبه و جماعت باشد در میان بازار مسجدی است که آن را باب الجوامع گویند، و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاویه امیر مصر بوده، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قائم است و آن دیوار که محراب بر اوست سرتاسر تخته های رخام سپید است و جمیع قرآن بر آن تختهها به خطی زیبا نوشته، و از بیرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقریان نشسته، و سیاحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کمتر از پنج هزار خلق باشد، چه از طلاب علوم و چه از غریبان و چه از کاتبان- که چک و قباله نویسند -و غیر آن.
و این مسجد را نیز حاکم از فرزندان عمر و عاص بخرید که نزدیک او رفته بودند و گفته مامحتاجیم و درویش و این مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنیم و سنگ و خشت آن بفروشیم پس حاکم صد هزار دینار به ایشان داد و آن را بخرید و همه اهل مصر را بر این گواه کرد و بعد از آن بسیار عمارات عجیب در آنجا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گین ساختند شانزده پهلو چنان که بر پهلوی ازو یک ارش و نیم باشد چنان که دایره چراغدان بیست و چهار ارش باشد و هفتصد واند چراغ در وی میافروزند در شب های عزیز، و گفتند وزن آن بیست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و میگویند که چون این چراغدان ساختند به هیچ در در نمی گنجید از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در بر نشاندند و همیشه در این مسجد ده تو حصیر رنگین نیکو بر بالای یکدیگر گسترده باشد و هر شب زیاده از صد قندیل افروخته، و محکمه قاضی القضاه در این مسجد باشد و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القنادیل خوانند در هیچ بلد چنان بازاری نشان نمی دهند هر طرایف که در عالم باشد آنجا یافت شود و آنجا آلتها دیدم که از ذبل ساخته بودند.
چون صندوقچه و شانه و دسته کارد و غیره و آنجا بلور سخت نیکو دیدم و استادان نغز آن را میتراشیدند و آن را از مغرب آورده بودند و میگفتند در این نزدیکی در دریای قلزم بلوری پدید آمده است که لطیف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فیل دیدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسیار بود که زیادت از دویست من بود و یک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچون پوست پلنگ بود و از آن نعلین سازند و از حبشه مرغ خانگی آوردند که نیک بزرگ باشد و نقطه های سپید بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس و در مصر عسل بسیار خیزد و شکر هم روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوهها و سپرغمها به یک روز دیدم که ذکر میرود وهی هذه گل سرخ، نیلوفر، نرگس، ترنج، لیمو، مرکب، سیب، یاسمن، شاه سپرغم، بهی، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، زیتون، بلیله تر، خرمای تر، انگور، نیشکر، بادنجان، کدوی تر، ترب، شلغم، کرنب، باقلای تر، خیار، بادرنگ، پیاز تر، سیر تر، جزر، چغندر هر که اندیشه کند که این انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها بفروشند و به مصر سفالینه سازند از همه نوع چنان لطیف و شفاف که دست چون بر بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیر نماید، و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند.
شهر مصر بر کنار نیل نهاده است، به درازی، و بسیار کوشکها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند، اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است. یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند. و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آنجا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره ای سنگ بوده است درمیان رود. و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته میرود. و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آنجا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری ننشانند و زنگی به دست او دهند تا در شهر میگردد و زنگ میجنباند و منادی میکند که من خلاف گفتم و ملامت میبینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد. در بازار آنجا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد، و روغن و چراغ آنجا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حاز گویند، و آنجا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز باشد و روغن زیتون ارزان بود و پسته گرانتر از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد. و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار، و هر جا بر سر کوچهها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه میدهد، و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر وز زین کرده به کرا دهند و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسب ننشینند، یعنی اهل بازار و روستا و محترفه و خواجگان و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر. و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آنجا بودم. و در سنه تسع و ثلاثین و اربعمائه سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی کنند شهر و بازار بیاراستند چنان که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکان های بزازان وصرافان و غیرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جام های زربفت و قصب جای نبود که کسی بنشیند و همه از سلطان ایمن که هیچ کس از عوانان و غمازان نمی ترسید و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند، و آنجا مالها دیدم از آن مردم که اگر گویم یا صفت کنم مردم عجم را آن قبول نیفتد و مال ایشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسایش و امن که آنجا دیدم هیچ جا ندیدم، و آنجا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود چنان که گفتند کشتیها و مال و ملک او را قیاس نتوان کرد. غرض آن که یک سال آب نیل وفا نکرد و غله گران شد. وزیر سلطان این ترسا را بخواند و گفت سال نیکو نیست و بر دل سلطان جهت رعیت بار است تو چند غله توانی بدهی خواه به بها خواه به قرض؟ ترسا گفت به سعادت سلطان و وزیر من چندان غله مهیا دارم که شش سال نان مصر بدهم و در این وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود که آنچه در نیشابور بودند خمس ایشان به جهد بود و هر که مقادیر داند معلوم او باشد که کسی را چند مال باید تا غله او این مقدار باشد و چه ایمن رعیتی و عادل سلطانی بود که در ایام ایشان چنین حالها باشد و چندین مالها که نه سلطان بر کسی ظلم و جور کند و نه رعیت چیزی پنهان و پوشیده دارد. و آنجا کاروانسرایی دیدم که دارالوزیر میگفتند. در آنجا قصب فروشند و دیگر هیچ و در اشکوب زیر خیاطان نشینند و در بالای رفا آن. از قیم آن پرسیدم که اجره این تیم چند است. گفت هر سال بیست هزار دینار مغربی بود اما این ساعت گوشه ای از آن خراب شده عمارت میکنند هر ماه یک هزار دینار حاصل(کند) یعنی( در سال) دوازده هزار دینار و گفتند که در این شهر بزرگ تر از این و به مقدار این دویست خان باشد.
صفت خوان سلطان. عادت ایشان چنان بود که سلطان در سالی به دو عید خوان بنهد و بار دهد. خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند دردیگر سراها و مواضع. و من اگر چه بسیار شنیده بودم هوس بود که به رای العین ببینم. با یکی از دبیران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پدید آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود. ایشان پادشاهان بزرگ بودند با نعمت و تجمل بسیار اکنون میخواهم که مجلس امیرالمومنین را هم ببینم. او با پرده دار که صاحب الستر گویند بگفت، سلخ رمضان سنه اربعین و اربعمائه که مجلس آراسته بودند تا دیگر روز که عید بود و سلطان از نماز به آنجا آید و به خوان بنشیند مرا آنجا برد. چون از در سرای به درون شدم عمارتها و صفهها و ایوان ها دیدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطویل انجامد. دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر یک که میرفتی از دیگری نیکوتر بود و هر یک به مقدار صد ارش درصد ارش و یکی از این جمله چیزی بود شصت اندر شصت و تختی به تمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و میدان و غیره بر آن تصویر کرده وکتابتی به خط پاکیزه بر آنجا نوشته و دارا فزینی مشبک از زر بر کناره های آن نهاده که صفت آن نتوان کرد و از پس تخت که با جانب دیوار است درجات نقره گین ساخته و آ تخت خود چنان بود که اگر این کتاب سربسر صفت آن باشد سخن مستوفی و کافی نباشد و هر فرش و طرح که در این حرم بود همه آن بودکه دیبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند.
گفتند پنجاه هزار من شکر را تبه آن روز باشد که سلصان خوان نهد،آرایش خوان را درختی دیدم چون درخت ترنج و همه شاخ و برگ و بار آن از شکر ساخته و اندرو هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر. ومطبخ سلطان بیرون از قصر است و پنجاه غلام همیشه در آنجا ملازم باشند و از کوشک راه به مطبخ است در زیر زمین وترتیب ایشان چنان مهیا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی و از آنجا بیشر امرا وخواص را راتبهها بودی و اگر مردم شهر جهت رنجوران طلبیدندی هم بدادندی وهمچنین هر مشروب وادویه که کسی را در شهر بایستی و از حرم بخواستندی بدادندی. و همچنین روغن های دیگر چون روغن بلسان و غیره چندان که این اشیای مذکور خواستندی منعی و عذری نبودی.
سیره سلطان مصر امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی به روی کشیدندی و کس نیارستی به چیزی دست بردن. مردی یهودی بود جوهری که سلطان را نزدیک بود او را مال بسیار بود و همه اعتماد جوهر خریدن بر او داشتند روزی لشکریان دست بر این یهودی برداشتند و او را بکشتند چون این کار بکردند از قهر سلطان بترسیدند و بیست هزار سوار برنشستند و به میدان آمدند و لشکر به صحرا بیرون شد، و خلق شهر از آن بترسیدند و آن لشکر تا نیمه روز در میدان ایستاده بودند. خادمی از سرای بیرون آمد و بر در سرای بایستاد و گفت: سلطان میفرماید که «به طاعت هستید یا نه؟» ایشان بیکبار آواز دادند که:« بندگانیم و طاعت دار، اما گناه کرده ایم» خادم گفت:« سلطان میفرماید که «بازگردید» در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعید گفتندی پسری داشت و برادری.
گفتند مال او را خدای تعالی داند که چند است و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقره گین بنهاده است و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درخت های مثمر و حامل. برادر او کاغذی نوشته به خدمت سلطان فرستاد که دویست هزار دینار مغربی خزانه را خدمت کنم در سر این وقت از آن که میترسید. سلطان آن کاغذ بیرون فرستاد تا بر سر جمع بدریدند و گفت که شما ایمن باشید و به خانه خود باز روید که نه کس را با شما کار است و نه ما به مال کسی محتاج و ایشان را استمالت کرد. از شام تا قیروان که من رسیدم در تمامی شهرها و روستاها هر مسجد که بود همه را اخراجات بر وکیل سلطان بود از روغن چراغ و حصیر و بوریا و زیلو و مشاهرات و مواجبات قیمان و فراشان و موذنان و غیر هم. و یک سال والی شام نوشته بود که امسال زیت اندک است اگر فرمان باشد مساجد را زیت حار بدهیم و آن روغن ترب و شلغم باشد. در جواب گفتند تو فرمانبری نه وزیری. چیزی که به خانه خدا تعلق داشته باشد در آنجا تغییر و تبدیل جایز نیست. و قاضی القضاه را هر ماه دو هزار دینار مغربی مشاهره بود و هر قاضی را به نسبت وی تا مال کس طمع نکنند و بر مردم حیف نرود. و عادت آنجا چنان بود که در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندی که یا معشر المسلمین موسم حج میرسد و سبیل سلطان به قرار معهود با لشکریان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همین منادی بکردندی و از اول ذی القعده آغاز خروج کردندی و به موضعی معین فرو آمدندی. نیمه ماه ذی القعده روانه شدندی و هر روز خرج علوفه این لشکر یک هزار دینار مغربی بودی به غیر از بیست دینار که هر مردی را مواجب بودی، که به بیست و پنج روز به مکه شدندی و ده روز آنجا مقام بودی به بیست و پنج روز تا به مقام رسیدندی. دو ماه شصت هزار دینار مغربی علوفه ایشان بودی غیر از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر که سقط شدی. پس در سنه تسع و ثلاثین و اربعمائه سجل سلطان بر مردم خواندند که: «امیرالمومنین میفرماید که حجاج را امسال مصلحت نیست که سفر حجاز کنند که امسال آنجا قحط و تنگی است و خلق بسیار مرده است این معنی به شفقت مسلمانی میگوئیم» و حجاج در توقف ماندند، و سلطان جامه کعبه میفرستاد به قرار معهود- که هر سال دو نوبت جامه کعبه بفرستادی- و این سال چون جامه به راه قلزم گسیل کردند، من با ایشان برفتم.
غره شهر ذی القعده از مصر بیرون شدم و هشتم ماه به قلزم رسیدیم و از آنجا کشتی براندند به پانزده روز به شهری رسیدیم که آن را جار میگفتند، و بیست و دویم ماه بود، و از آنجا به چهار روز به مدینه رسول الله (ص)رسیدیم.
مدینه رسول الله، شهری است بر کناره صحرایی نهاده و زمین نمناک و شوره دارد آب روان است، اما اندک، و خرمایستان است و آنجا قبله سوی جنوب افتاده است و مسجد رسول الله (ص) همچندان است که مسجدالحرام و حظیره رسول الله (ص) در پهلوی منبر مسجد است چون رو به قبله نمایند جانب چپ، چنان که چون خطیب از منبر ذکر پیغمبر (ص) کند و صلوات دهد، روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه ای مخمس است و دیوارها از میان ستون های مسجد برآورده است و پنج ستون درگرفته است و بر سر این خانه همچو حظیره کرده، به دار افزین، تا کسی بدآنجا نرود و دام درگشادگی آن کشیده، تا مرغ بدآنجا نرود و میآن مقبره و منبر هم حظیره ای است از سنگ های رخام کرده، چون پیشتگاهی، و آن را روضه را گویند و گویند آن بستانی از بستان های بهشت است چه رسول الله (ص) فرموده است:« بین قبری و منبری روضه من ریاض الجنه؛ و شیعه گویند آنجا قبر فاطمه زهراست، علیهاالسلام و مسجد را دری است و از شهر بیرون سوی جنوب صحرایی است و گورستانی است و قبر حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه آنجا ست و آن موضع را قبور الشهدا گویند. پس ما دو روز به مدینه مقام کردیم و چون وقت تنگ بود، برفتیم راه سوی مشرق بود به دو منزل از مدینه کوه بود و تنگنایی چون دره که آن را جحفه میگفتند و آن میقات مغرب و شام و مصر است، و میقات آن موضع باشد که حج را احرام گیرند، و گویند یک سال آنجا حاج فرود آمده بود خلقی بسیار، ناگاه سیلی درآمد و ایشان را هلاک کرد و آن را بدین سبب جحفه نام کردند. و میآن مکه و مدینه صد فرسنگ باشد اما سبک است و مابه هشت روز رفتیم.
یکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسیدیم به باب الصفا فرود آمدیم این سال به مکه قحط بود چهار من نان به یک دینار نیشابوری بود و مجاوران از مکه میرفتند و از هیچ طرف حاج نیامده بود روز چهارشنبه به یاری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگزاردیم و دو روز به مکه بودیم و خلق بسیار از گرسنگی و بیچارگی از حجاز روی بیرون نهادند به هر طرف، و در این نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گویم تا دیگر نوبت که بدین جا رسم که نوبت دیگر شش ماه مجاور بودم و آنچه دیدم به شرح بگویم. و من روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسیدم و در این سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدند و سلطان همه را جامه پوشانید و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه و برهنه بودند تا باز بارانها آمد و در زمین حجاز طعم فراخ شد و باز این همه خلق را درخورد هریک جامه پوشانید و صلات داد و سوی حجاز روانه کرد و در ررجب سنه اربعین و اربعمائه دیگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نیست. بر خویشتن ببخشایند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند، اندر این سال نیز حاج نرفتند و وظیفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آنجا مه کعبه و از خدام و حاشیه و امرای مکه و مدینه وصلت امیر مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دینار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در این سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله میگفتند و به شام قاضی بوده. این وظیفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم بر راه قلزم و این نوبت کشتی به جار رسید پنجم ذی القعده و حج نزدیک تنگ درآمده اشتری به پنج دینار بود به تعجیل برفتیم.
هشتم ذی الحجه به مکه رسیدیم و به یاری حق سبحانه و تعالی حج بگزاردیم، از مغرب قافله ای عظیم آمده بود. و آن سال به در مدینه شریفه عرب از ایشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و میان ایشان جنگ برخاست و از مغربیان زیادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند. و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند. ششم ذی الحجه ایشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند گفته بودند هرکه مارا در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده. نماز دیگر که ما آنجا بودیم برسیدند چنان شده بودند که بر پای نمی توانستند ایستادن وسخن نیز نمی توانستند گفتن. حکایت کردند که در راه بسی خواهش بدین اعراب کردیم که زر که داده ایم شما را باشد ما را بگذارید که بی طاقت شدیم. از ما نشنیدند و همچنان براندند. فی الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند و من چون حج بکردم باز به جانب مصر برفتم که کتب داشتم آنجا و نیت باز آمدن نداشتم، و امیر مدینه آن سال به مصر آمد که او را بر سلطان رسمی بود هر سال به وی دادی از آن که خویشاوندی از فرزندان حسین بن علی(ع) داشت من با او درکشتی بودم تا به شهر قلزم و از آنجا همچنان تا به مصر شدیم.
درسنه احدی و اربعین و اربعمائه که به مصر بودم خبر آمد که ملک حلب عاصی شد در سلطان او چاکری از آن سلطان بود که پدران او ملوک حلب بودند سلطان را خادمی بود که او را عمده الدوله میگفتند و این خادم امیر مطالبیان و عظیم توانگر و مالدار بود و مطالبی آنان را گویند که در گوهای مصر طلب گنجها و دفینهها کنند و از همه مغرب و دیار مصر و شام مردم آیند و هر کس در آن گوها و شکستهای مصر رنجها برند و مالها صرف کنند و بسیار را بوده باشد که دفاین و گنجها یافته باشند و بسیار را اخراجات افتاده باشد و چیزی نیافته باشند، چه میگویند که در این مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آنجا کسی چیزی یابد خمس به سلطان دهد و باقی او را باشد. غرض آن که سلطان این خادم را بدان ولایت فرستاد و او را عظیم بزرگ گردانید و هر اسباب که ملوک را باشد بداد از دهلیز و سراپرده و غیره و چون او به حلب شد و جنگ کرد آنجا کشته شد. اموال او چندان بود که مدت دو ماه شد که به تدریج از خزانه او به خزانه سلطان نقل میکردند و از جمله سیصد کنیزک داشت اکثر ماهروی. بعضی از آن بودند که ایشان را در همبستری میداشت. سلطان فرمود تا ایشان را مخیر کردند هر که شوهری میخواست به شوهری دادند و آنچه شوهر نمی خواست هر چه خاصه او بود هیچ تصرف ناکرده بدو میگذاشتند تا در خانه خود میباشند و بر هیچ یک از ایشان حکمی و جبری نفرمود و چون او به حلب کشته شد آن ملک ترسید که سلطان لشکرها فرستد، پسری هفت ساله را با زن خود و بسیار تحف و هدایا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست. چون ایشان بیامدند قریب دو ماه بیرون نشستند و ایشان را در شهر نمی گذاشتند و تحفه ایشان قبول نمی کردند تاائمه و قضاه شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش کردند که ایشان را قبول کردند و با تشریف و خلعت بازگردانیدند از جمله چیزها اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل که باشد بتواند ساخت، چه هر درخت که خواهد مدام حاصل تواند کرد و بنشاند خواه مثمر و محمل خواه بی ثمر و کسان باشند که دلال آن باشند و از هر چه خواهی در حال حاصل کنند و آن چنان است که ایشان درختها در تغارها کشته باشند و بر پشت بامها نهاده و بسیار بام های ایشان باغ باشد و از آن اکثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسیب و به و گل و ریاحین و سپرغمها و اگر کسی خواهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا که خواهند نقل کنند و چنان که خواهی آن تغار را در زمین جای کنند و در آن زمین بنهند و هر وقت که خواهند تغارها بکنند و پاره ها بیرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واین وضع در همه آفاق جای دیگر ندیده ام و نشنیده و انصاف آن که بس لطیف است.
|
اکنون شرح بازگشتن خویش به جانب خانه به راه مکه حرسها الله تعالی من از مصر بازگویم :
در قاهره نماز عید بکردم و سه شنبه چهاردهم ذی الحجه سنه احدی و اربعین و اربعمائه از مصر در کشتی نشستم و به راه صعید الاعلی روانه شدم و آن روی به جانب جنوب دارد. ولایتی است که آب نیل از آنجا به مصر میآید و هم از ولایت مصر است و فراخی مصر اغلب از آنجاست و آنجا بر دو کناره نیل بسی شهرها و روستاها بود که صفت آن کردن به تطویل انجامد، تا به شهری رسیدیم که آن را اسیوط میگفتند وافیون ازاین شهر خیزد و آن خشخاش است که تخم او سیاه باشد. چون بلند شود و پیله بندد او را بشکنند از آن مثل شیره بیرون آید. آن را جمع کنند و نگاه دارند افیون باشد و تخم این خشخاش خرد و چون زیره است و بدین اسیوط از صوف گوسفند دستارها بافند که مثل او در عالم نباشد و صوف های باریک که به ولایت عجم آورند و گوند مصری است همه از این صعیدالاعلی باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدین اسیوط فوطه ای دیدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاوور دیدم و نه به ملتان و به شکل پنداشتی حریر است. و از آنجا به شهری رسیدیم که آن را اخمیم میگفتند و آنجا بناهای عظیم دیدم از سنگ هایی که هر که آن بیند تعجب کند؛ شارستانی کهنه و از سنگ باروی ساخته و اکثر عمارت های آن از سنگ های بزرگ کرده که یکی از آن مقدار بیست هزار من و سی هزار من باشد و عجب آن که به پانزده فرسنگی آن موضع نه کوهی است و نه سنگ تا آنها را از کجا و چگونه نقل کرده باشند . از آنجا به شهری رسیدم که آن را قوص میگفتند، شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصین دارد و نخل و بساتین بسیار بیست روز آنجا مقام افتاد. و جهت آن که دو راه بود یکی بیابان بی آب و دیگر دریا و ما متردد بودیم تا به کدام راه برویم. عاقبت به راه آب برفتیم به شهری رسیدیم که آن را اسوان میگفتند و بر جانب جنوب این شهر کوهی بود که رود نیل از دهن این کوه بیرون میآمد و گفتند کشتی از این بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظیم فرو میآید و از این شهر به چهار فرسنگ راه ولایت نوبه بود و مردم آن زمین همه ترسا باشند و هر وقت از پیش ملک آن ولایت نزدیک سلطان مصر هدیهها فرستند و عهود و میثاق کنند که لشکر بدان ولایت نرود و زیان ایشان نکند و این شهر اسوان عظیم محکم است تا اگر وقتی از ولایت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آنجا لشکری باشد به محافظت شهر و ولایت، و مقابل شهر در میان رود نیل جزیره ای است چون باغی و اندر آن خرماستان و زیتون و دیگر اشجار و زرع بسیار است و به دولاب آب دهند و آنجا بیست و یک روز بماندیم که بیابانی عظیم در پیش بود و دویست فرسنگ تا لب دریا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آنجا برسند و ما انتظار آن میداشتیم که جون آن اشترها بازگردد به کرایه گیریم و برویم و چون به شهر اسوان آشنایی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فلیج میگفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طریق منطق چیزی میدانست او مرا معاونت کرد در کرا گرفتن و همراه بازدید کردن وغیر آن و شتری به یک دینار و نیم کرایه گرفتم و از این شهر روانه شدم پنجم ربیع الاول سنه اثنین و اربعین و اربعمائه راه سوی مشرقی جنوبی بود چون هشت فرسنگ برفتیم منزلی بود که آن را ضیقه میگفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو دیوار از کوه و میانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کندهاند که آب بسیار برآمده است اما نه آبی خوش، و چون از این منزل بگذرند پنج روز بادیه است که آب نباشد هر مردی خیکی آب برداشت و برفتیم به منزلی که آن را حوضش میگفتند. کوهی بود سنگین و دو سوراخ در آن بود که آب بیرون میآمد و همآنجا در گودی میایستاد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ میبایست شد تا از جهت شتر آب بیرون آورند، و هفتم روز بود که شتران نه آب خورده بودند و نه علف از آن که هیچ نبود و در شبان روزی یک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز دیگر و باقی میرفتند و این منزل جاها که فرود آیند همه معلوم باشد چه به هر جای فرود نتوانند آمد که چیزی نباشد که آتش برفروزند و بدآنجا ها پشکل شتر یابند که بسوزند و چیزی پزند، و آن شتران گویی میدانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بمیرند و چنان میرفتند که هیچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بیابان نهای میرفتند با آن که هیچ اثر راه و نشان پدید بود روی فرا مشرق کرده میرفتند و جایی بودی که به پانزده فرسنگ آب میبود اندک و شور و جایی بودی که به سی چهل فرسنگ هیچ آب نبودی.
هشتم ربیع الاول سنه اثنین و اربعین و اربعمائه به شهر عیذاب رسیدیم و از اسوان تا عیذاب که به پانزده روز آمدیم به قیاس دویست فرسنگ بود این شهر عیذاب برکناره دریا نهاده است مسجد آدینه دارد و مردی پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهی است که از حبشه و زنگبار و یمن کشتیها آنجا آید و از آنجا بر اشتران بارها بدین بیابان که ما گذشتیم برند تا اسوان و از آنجا در کشتی به آب نیل به مصر برند و بر دست راست این شهر چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاهان گویند و ایشان مردمانیاند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاوردهاند از ان که از آبادانی دورندو بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشدو عرض سیصد فرسنگ و در این همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و یکی دیگر را عیذاب. طول این بیابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند. به چهارپای خود مشغول(باشند) و مسلمانان و غیره کودکان ایشان را بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. و این دریای قلزم خلیجی است که از محیط به ولایت عدن شکافته است و در جانب شمال تا آنجا که این شهرک قلزم است بیامده و این دریا را هر جا که شهری برکنارش است بدان شهر باز میخوانند مثلا جایی به قلزم باز میخوانند و جایی به عیذاب و جایی به بحر النعام. گفتند در این دریا زیادت از سیصد جزیره باشد و از آن جزایر کشتیها میآیند و روغن و کشک میآورند و گفتند آنجا گاو و گوسپند بسیار دارند و مردم آنجا گویند مسلمانند بعضی تعلق به مصر دارند و بعضی به یمن و در این شهرک عیذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهی آب باران منقطع شود آنجا بجاویان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه که آنجا بودیم یک خیک آب به یک درم خریدیم و به دو درم نیز از آن که کشتی روانه نمی شد باد شمال بود و مارا باد جنوب میبایست مردم آنجا آن وقت که مرا دیدند گفتند ما را خطیبی میکن با ایشان مضایقه نکردم و در آن مدت خطابت ایشان میکردم تا آن گاه که موسم رسید و کشتیها روی به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم و گفتند شتر نجیب هیچ جای چنان نباشد که در آن بیابان و از آنجا به مصر و حجاز برند و در این شهر عیذاب مردی مرا حکایت کرد که بر قول او اعتماد داشتم، گفت وقتی کشتی از این شهر سوی حجاز میرفت و شتر میبردند. به سوی امیر مکه و من در آن کشتی بودم شتری از آن شتران بمرد مردم آن را به دریا انداختند، ماهیی در حال آن را فرو برد چنان که یک پای شتر قدری بیرون از دهانش بود ماهی دیگر آمد و آن ماهی را که شتر فرو برده بود فرو برد که هیچ اثر از آن برو پدید نبود و گفت آن ماهی را قرش میگفتند. هم بدین شهر پوست ماهی دیدم که به خراسان آن را سفن میگویند و گمان میبردیم به خراسان که ان نوعی از سوسمار است تا آنجا بدیدم که ماهی بود و همه پرها که ماهی را باشد داشت. در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فلیج میگفتند چون از آنجا به عیذاب میآمدم نامه نوشته بود به دوستی با وکیلی که او را به شهر عیذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد من چون سه ماه در این شهر عیذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم او مردمی کرد و گفت والله او را پیش من چیز بسیار است چه میخواهی تابه تو دهم تو به من خط ده من تعجب کردم از نیک مردی آن محمد فلیج که بی سابقه با من آن همه نیکویی کرد و اگر مردی بی باک بودمی و روا داشتمی مبلغی مال از آن شخص به واسطه آن کاغذ بستیدمی غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آنجا عزتی تمام است و خطی بدان مقدار به وی دادم و او آن کاغذ که من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پیش از آن که من از شهر عیذاب بروم جواب آن محمد فلیج باز رسید که آن چه مقدار باشد هر چند که او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خویش بدهی عوض با تو دهم که امیرالمومنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه فرموده است المومن لایکون محتشما و لا مغتنما. و این فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان همیشه بودهاند و باشند.
جده- شهری بزرگ است و باره ای حصین دارد بر لب دریا و در او پنج هزار مرد باشد، برشمال دریا نهاده است و بازارهای نیک دارد و قبله مسجد آدینه سوی مشرق است و بیرون از شهر هیچ عمارت نیست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله (ص) و دو دروازه است شهر را یکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و دیگر سوی مغرب که رو با دریا دارد و اگر از جده بر لب دریا سوی جنوب بروند به یمن رسند به شهر صعده و تا آنجا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدین شهر جده نه درخت است و نه زرع، هرچه به کار آید از رستا آرند و از آنجا تا مکه دوازده فرسنگ است و امیر جده بنده امیر مکه بود و او را تاج المعالی بن ابی الفتوح می گفتند و مدینه را هم امیر،وی بود و من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من میرسید از من معاف داشت و نخواست، چنان که از دروازه مسلم گذر کردم خبری و چیزی به مکه نوشت که این مردی دانشمند است از وی چیزی نشاید ستیدن روز آدینه نماز دیگر از جده برفتیم یکشنبه سلخ جمادی الاخره به در شهر مکه رسیدیم و از نواحی حجاز و یمن خلق بسیار عمره را در مکه حاضر باشند اول رجب و آن موسمی عظیم باشد و عید رمضان همچنین و به وقت حج (نیز) بیایند و چون راه ایشان نزدیک و سهل است هر سال سه بار بیایند.
|
صفت شهر مکه شرفها الله تعالی : شهر مکه اندر میان کوهها نهاده است نه بلند و از هر جانب که به شهر روند تا به مکه نرسند نتوان دید و بلندترین کوهی که به مکه نزدیک است کوه ابوقبیس است و آن چون گنبدی گرد است چنان که اگر از پای آن تیری بیاندازند بر سر رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنان که چون در مسجد حرام باشند به دی ماه آفتاب از سر آن بر آید و بر سر آن میلی است از سنگ برآورده گویند ابراهیم علیه السلام برآورده است. وا ین عرصه که در میان کوه است شهر است دو تیر پرتاب در دو بیش نیست، و مسجد حرام به میانه این فراخنای اندر است و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و کوچهها و بازارها، و هرکجا رخنه ای به میان کوه در است دیوار باره ساختهاند و دروازه برنهاده، و اندر شهر هیچ درخت نیست مگر بر در مسجد حرام که سوی مغرب است که آن را باب ابراهیم خوانند بر سر چاهی درختی چند بلند است وبزرگ شده، و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشیده است از جنوب سوی شمال و بر سر بازار از جانب جنوب کوه ابوقبیس است و دامن کوه ابوقبیس صفاست، و آن چنان است که دامن را همچون درجات بزرگ کردهاند، و سنگها به ترتیب رانده که بر آن آستانه ها روند خلق، و دعا کنند، و آنچه میگویند، «صفا و مروه کنند» آن است و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و آن اندک بالای است، و بر او خانه های بسیار ساختهاند، و در میان شهر است و در این بازار بدوند، از این سر تا بدان سر، و چون کسی عمره خواهد کرد، اگر از جای دور آید، به نیم فرسنگی مکه هر جا میلها کردهاند و مسجدها ساخته، که عمره را از آنجا احرام گیرند، و احرام گرفتن آن باشد که، جامه دوخته از تن بیرون کنند و ازاری بر میان بندند، و ازاری دیگر یا چادری برخویشتن در پیچند و به آوازی بلند میگویند که: «لبیک اللهم لبیک» و سوی مکه میآیند و اگر کسی به مکه باشد و خواهد که عمره کند تابدان میلها برود و از آنجا احرام گیرد و لبیک میزند و به مکه در آید به نیت عمره.
و چون به شهر آید به مسجد حرام در آید، و نزدیک خانه رود و بر دست راست بگردد، چنانکه خانه بر دست چپ او باشد، و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست، و حجر را بوسه دهد، و از حجر بگذرد، و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد، یک طوف باشد و براین ولا هفت طوف بکند سه بار به تعجیل بدود و چهار بار آهسته برود و چون طواف تمام شد به مقام ابراهیم علیه السلام، رود- که برابر خانه است- و از پس مقام بایستد، چنانکه مقام مابین او و خانه باشد و آنجا دو رکعت نماز بکند، آن را نماز طواف گویند پس از آن در خانه زمزم شود، و از آن آب بخورد یا به روی بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بیرون شود- و آن دری است از درهای مسجد که چون از آنجا بیرون شوند کوه صفاست- بر آن آستانه های کوه صفا شود، و روی به خانه کند و دعا کند و دعا معلوم است، چون بخوانده باشد فرو آید، و در این بازار سوی مروه برود، و آن چنان باشد که از جنوب سوی شمال رود و در این بازار که میرود بر درهای مسجد حرام میگردد، و اندر این بازار آنجا که رسول صلی الله علیه و آله سعی کرده است و شتافته و دیگران را شتاب فرموده گامی پنجاه باشد، بر دو طرف این موضع چهار مناره است از دو جانب که مردم که از کوه صفا به میان آن دو مناره رسند از آنجا بشتابند تا میان دو مناره دیگر که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به کوه مروه و چون به آستانهها رسند بر آنجا روند و آن دعا که معلوم است بخوانند و بازگردند ود یگربار در همین بازار درآیند چنان که چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا چنان که هفت بار از آن بازار گذشته باشند. چون از کوه مروه فرود آیند همآنجا بازاری است بیست دکان روی با روی باشند همه حجام نشسته موی سر تراشند، چون عمره تمام شد و از حرم بیرون آیند. در این بازار بزرگ که سوی مشرق است و آن را سوق العطارین گویند بناهای نیکو است و همه داروفروشان باشند، و در مکه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز که فسان سازند، و چنان تقدیر کردم که در مکه دو هزار مرد شهری بیش نباشد باقی قریب پانصد مرد غربا و مجاوران باشند در آن وقت خود قحط بود و شانزده من گندم به یک دینار مغربی بود، و مبلغی از آنجا رفته بودند، و اندر شهر مکه اهل هر شهری را از بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غیره سراها بوده اما اکثر آن خراب بود و ویران، و خلفای بغداد عمارت های بسیار و بناهای نیکو کردهاند آنجا و در آن وقت که ما رسیدیم بعضی از آن خراب شده بود و بعضی ملک ساخته بودند آب چاه های مکه همه شور و تلخ باشد چنان که نتوان خورد اما حوضها و مصانع بزرگ بسیار کردهاند که هر یک از آن به مقدار ده هزار دینار برآمده باشد و آن وقت به آب باران که از درهها فرو میآید پر میکردهاند و در آن تاریخ که ما آنجا بودیم تهی بودند، و یکی که امیر عدن بود و او را پسر شاد دل میگفتند آبی در زیر زمین به مکه آورده بود و اموال بسیار بر آن صرف کرده و در عرفات بر آن کشت وزرع کرده بودند و آن آب را بر آنجا بسته بودند و پالیزها ساخته الا اندکی به مکه میآمد و به شهر نمی رسید و حوضی ساختهاند که آن آب در آنجا جمع میشود و سقایان آن را برگیرند و به شهر آورند و فروشند، و به راه برقه به نیم فرسنگی چاهی است که آن را بئرالزاهد گویند و آنجا مسجدی نیکو است آب آن چاه خوش است و سقایان از آنجا نیز بیاورند و به شهر و بفروشند هوای مکه عظیم گرم باشد و آخر بهمن ماه قدیم خیار و بادرنگ و بادنجان تازه دیدم آنجا ، و این نوبت چهارم که به مکه رسیدم غره رجب سنه اثنی و اربعین و اربعمائه تا بیستم ذی الحجه به مکه مجاور بودم. پانزدهم فروردین قدیم انگور رسیده بود و از رستا به شهر آورده بودند و در بازار میفروختند و اول اردیبهشت خربزه فراوان رسیده بود و خود همه میوهها به زمستان آنجا یافت شود و هرگز خالی نباشد.
صفت زمین عرب و یمن : چون از مکه به جانب جنوب روند به یک منزل به ولایت یمن رسند و تالب دریا همه ولایت یمن است و زمین یمن و حجاز به هم پیوسته است. هر دو ولایت تازی زبانند و در اصطلاح زمین یمن را حمیر گویند و زمین حجاز را عرب، وسه جانب این هر دو زمین دریاست، و این زمین چون جزیره ای است اول جانب شرقی آن دریای بصره است و غربی دریای قلزم که ذکر آن در مقدمه رفت که خلیجی است و جانب جنوبی دریای محیط است، و طول این جزیره که یمن و حجاز است از کوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن که از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمین عرب از کوفه تا مکه است و زمین حمیر از مکه تا عدن، و در زمین عرب آبادانی اندک است و مردمانش بیابانی و صحرا نشینند و خداوند ستور چهارپا و خیمه. و زمین حمیر سه قسم است یک قسم را از آن تهامه گویند و این ساحل دریای قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آبادانی بسیار است چون صعده و زیبد و صنعا و غیره و این شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشی بود از آن پسر شاددل، و دیگر قسم از حمیر کوهی است که آن را نجد گویند و اندر او دیولاخها و سردسیرها باشد و جاهای تنگ و حصارهای محکم و سیوم قسم از سوی مشرق است و اندر آن شهر های بسیار است چون نجران و عثر وبیشه و غیر آن و اندر این قسم نواحی بسیار است و هر ناحیتی ملکی و رییسی دارد و آنجا سلطانی و حاکمی مطلق نیست. قومی مردم باشند خود سر و بیش تر دزد و خونی و حرامی، و این قسم مقدار دویست فرسنگ در صد و پنجاه برآید و خلقی بسیار باشد و همه نوع، و قصر غمدان به یمن است به شهری که آن را صنعا گویند و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آنجا گویند که خداوند این قصر پادشاه همه جهان بوده است و گویند که در آن تل گنجها و دفینهها بسیار است و هیچ کس دست بر آن نیارد بردن نه سلطان و نه رعیت و عقیق بدین شهر صنعا کنند و آن سنگی است که از کوه ببرند و در میان ریگ بر تابه به آتش بریان کنند و در میان ریگ به آفتابش بپرورند و به چرخ بپیرایند، و من به مصر دیدم که شمشیری به سوی سلطان آورده بودند از یمن که دسته و برچک او از یک پاره عقیق سرخ بود مانند یاقوت.
صفت مسجد الحرام و بیت کعبه :گفته ایم که خانه کعبه در میان مسجد حرام و مسجد حرام در میان شهر مکه در طول آن از مشرق به مغرب است و عرض آن از شمال به جنوب اما دیوار مسجد قائمه نیست و رکنها در مالیده است تا به مدوری مایل است زیرا که چون در مسجد نماز کنند از همه جوانب روی به خانه باید کرد، و آنجا که مسجد طولانی تر است، از باب ابراهیم علیه السلام است تا به باب بنی هاشم چهار صدو بیست و چهار ارش است و عرضش از باب الندوه، که سوی شما است، تا به باب الصفا، که سوی جنوب است و فراخ تر جایش سیصد و چهار ارش است و سبب مدوری جایی تنگ تر نماید و جایی جای فراخ تر، و همه گرد. برگرد مسجد سه رواق است به پوشش به عمودهای رخام برداشتهاند و میان سرای را چهار سو کرده و درازی پوشش که به سوی ساحت مسجد است به چهل و پنج طاق است پهنایش به بیست و سه طاق و عمودهای رخام تمامت صد و هشتاد و چهار است و گفتند این عمودها همه خلفای بغداد فرمودند از جانب شام به راه دریا بردن و گفتند چون این عمودها به مکه رسانیدند آن ریسمانها که در کشتیها و گردونها بسته بودند و پاره شده بود چون بفروختند از قیمت آن شصت هزار دینار مغربی حاصل شد و از جمله آن عمودها یکی در آنجا ست که باب الندوه گویند ستونی سرخ رخامی است. گفتند این ستون را همسنگ دینار خریدهاند و به قیاس آن یک ستون سه هزار من بود مسجد حرام را هیجده در است همه به طاقها ساختهاند بر سر ستون های رخام و بر هیچ کدام دری ننشاندهاند که فراز توان کرد، برجانب مشرق چهار در است، از گوشه شمالی باب النبی و آن به سه طاق است بسته، و هم بر این دیوار گوشه جنوبی دری دیگر است که آن را هم باب النبی گویند و میان آن دو درصد ارش بیش است و این در به دو طاق است، و چون از این در بیرون شوی بازار عطاران است که خانه رسول (ص) در آن کوی بوده است و بدین در به نماز اندر مسجد شدی و چون از این در بگذری هم بر این دیوار شرقی باب علی علیه السلام است و این آن در است امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد رفتی به نماز و این در به سه طاق است. و چون از این در بگذری بر گوشه مسجد مناره ای دیگر است بر سر سعی از آن مناره که به باب بنی هاشم است تا بدین جا بیاید شتافتن و این مناره هم از آن چهارگانه مذکور است. و بر دیوار جنوبی که آن طول مسجد است هفت در است. نخستین بر رکن که نیمگرد کردهاند باب الدقاقین است و آن به دو طاق است. و چون اندکی به جانب غربی بر وی دری دیگر است به دو طاق و آن را باب الفسانین گویند، و همچنان قدری دیگر بروند باب الصفا گویند. و این در را پنج طاق است و از همه این طاق میانین بزرگ تر است و جانب او دو طاق کوچک. و رسول الله از این در بیرون آمده است که به صفا شود و دعا کند و عتبه این طاق میانین سنگی سپید است عظیم و سنگی سیاه بوده است که رسول (ص) پای مبارک خود بر آنجا نهاده است و آن سنگ نقش قدم مبارک او گرفته و آن نشان قدم را از آن سنگ سیاه بریدهاند و در آن سنگ سپید ترکیب کرده چنان که سرانگشت های پا اندرون مسجد دارد و حجاج بعضی روی بر آن نشان قدم نهند و بعضی پای تبرک را و من روی بر آن نشان نهادن واجب تر دانستم و از باب الصفا سوی مغرب مقداری دیگر بروند باب الطوی است به دو طاق و از آنجا مقداری دیگر بروند به باب التمارین رسند، به دو طاق و چون از آن بگذرند باب المعامل، به دو طاق، و برابر این سرای بوجهل است که اکنون مستراح است.
بر دیوار مغربی که آن عرض مسجد است سه در است نخست آن گوشه ای که با جنوب دارد باب عروه به دو طاق است و به میانه این ضلع باب ابراهیم علیه السلام است به سه گوشه طاق و بر دیوار شمالی که آن طول مسجد است چهار در است بر مغربی باب الوسیط است به یک طاق. چون از آن بگذری سوی مشرق باب العجله است به یک طاق و چون از آن بگذری به میانه ضلع شمالی باب الندوه به دو طاق و چون از آن بگذری باب المشاوره است به یک طاق و چون به گوشه مسجد رسی شمالی مشرقی دری است باب بنی شیبه گویند، و خانه کعبه به میان ساحت مسجد است مربع طولانی که طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش هفده ارش بلندی سی ارش است و عرض شانزده و در خانه سوی مشرق است و چون در خانه روند رکن عراق بر دست راست باشد و رکن حجرالاسود بر دست چپ، و رکن مغربی جنوبی را رکن یمانی گویند و رکن شمالی مغربی را رکن شامی گویند، و حجرالاسود در گوشه دیوار به سنگی بزرگ ترکیب کردهاند و در آنجا نشانده چنان که چون مردی تمام قامت بایستد با سینه او مقابل باشد و حجرالاسود به درازی به دستی و چهارانگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شکلش مدور است، و از حجرالاسود تا در خانه چهار ارش است و آنجا را که میان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گویند. و در خانه از زمین به چهار ارش برتر است چنان که مردی تمام قامت بر زمین ایستاده بر عتبه رسد و نردبان ساختهاند از چوب چنان که به وقت حاجت در پیش در نهند تا مردم بر آن برروند و در خانه روند و آن چنان است که به فراخی ده مرد بر پهلوی هم به آنجا برتوانند رفت و فرود آمد، و زمین خانه بلند است بدین مقدار که گفته شد.
صفت کعبه :در کعبه دری است از چوب ساج به دو مصراع و بالای در شش ارش و نیم است و پهنای هر مصراعی یک گز و سه چهار یک چنان که هر دو مصراع سه گز و نیم باشد، و روی در و در افراز هم نبشته و بر آن نقره کاری دایرهها و کتابتها نقاشی منبت کردهاند و کتابت های به بزر کرده و سیم سوخته در رانده و این آیت را تا آخر بر آنجا نوشته :ان اول بیت وضع للناس للذی ببکه الایه و دو حلقله نقره گین بزرگ که از غزنین فرستادهاند بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان نرسد و دو حلقه دیگر نقره گین خردتر از آن هم بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان رسد و قفلی بزرگ از نقره بر این دو حلقه زیرین بگذرانیده که بستن در به آن باشد و تا آن قفل برنگیرند در گشوده نشود.
صفت اندرون کعبه: عرض دیوار یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخام است، همه سپید و در خانه سه خلوت کوچک است بر مثال دکانها: یکی مقابل در و در و بر جانب (جنوب) و شمال ستونها که در خانه است و در زیر سقف زدهاند همه چوبین است، چهارسو تراشیده، از چوب ساج الا یک ستون (که) مدور است و از جانب شمال تخته سنگی رخام سرخ است طولانی که فرش زمین است و میگویند که رسول صلی الله علیه و آله بر آنجا نماز کرده است و هر که آن را شناسد جهد کند که نماز بر آنجا کند، و دیوار خانه همه تخته های رخام پوشیده است از الوان و برجانب غربی شش محراب است از نقره ساخته، و به میخ بر دیوار دوخته، هر یکی به بالای مردی به تکلف بسیار ،از زرکاری و سواد سیم سوخته و چنان است که این محرابها از زمین بلندتر است و مقدار چهار ارش دیوار خانه از زمین برتر، ساده است و بالاتر از آن همه دیوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشی کرده، و اغلب به زر پوشیده هر چهار دیوار و در آن سه خلوت، که صفت کرده شد، که یکی در رکن عراقی است و یکی در رکن شامی و یکی در رکن یمانی و در هر بیغوله دو تخته چوبین به مسمار نقره بر دیوارها دوخته اند، و آن تخته ها از کشتی نوح، علیه السلام، است هر تخته پنج گز طول و یک گز عرض دارد، و در آن خلوت که قفای حجرالاسود است دیبای سرخ در کشیده اند و چون از در خانه در روند، بر دست راست، زاویه خانه، خانه چهارسو کرده اند مقدار سه گز در سه گز و در آنجا درجه ای است که آن راه بام خانه است و دری نقره گین به یک طبقه، بر آنجا نهاده، و آن را باب الرحمه خوانند و قفلی نقره گین بر او نهاده باشد، و چون بر بام شدی دری دیگر است افکنده همچون در بامی هر دو روی آن در نقره گرفته. و بام خانه به چوب پوشیده است و همه پوشش را به دیبا در گرفته چنان که چوب هیچ پیدا نیست و بر دیوار پیش خانه از بالای چوبها کتابه ای است زرین بر دیوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آن نوشته که مکه گرفته و از دست خلفای بنی عباس بیرون برده و آن المعز لدین الله بوده است و چهار تخته نقره بزرگ دیگری است برابر یکدیگر هم بر دیوار خانه دوخته به مسمارهای نقره گین و برهر یک نام سلطانی از سلاطین مصر نوشته که هر یک از ایشان به روزگار خود آن تختها فرستاده اند و اندر میان ستونها سه قندیل نقره آویخته است و پشت خانه به رخام یمانی پوشیده است که همچون بلور است، و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزنی از آن تخته ای آبگینه نهاده که خانه بدان روشن است و باران فرو نیاید، و ناودان خانه از جانب شمال است بر میانه جای و طول ناودان سه گز است و سرتاسر به زر نوشته است. و جامه ای که خانه بدان پوشیده بود سپیده بود و به دو موضع طراز داشت طرازی را یک گز عرض و میان هر دو طراز ده گز به تقریب و زیر و بالا به همین قیاس چنان که به واسطه دو طراز علو خانه به سه قسمت بود هر یک به قیاس ده گز. و بر چهار جانب جامه محراب های رنگین بافتهاند و نقش کرده به زر رشته و پرداخته بر هر دیواری سه محراب یکی بزرگ در میان و دو کوچک بر دو طرف چنان که بر چهار دیوار دوزاده محراب است. بر آن خانه برجانب شمال بیرون خانه دیواری ساختهاند مقدار یک گز و نیم و هر دو سر دیوار تا نزدیک ارکان خانه برده چنان که این دیوار مقوس است چون نصف دایره ای و میآنجا ی این دیوار از دیوار خانه مقدار پانزده گز دور است و دیوار و زمین این موضع مرخم کردهاند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند و آب ناودان بام خانه در این حجر ریزد و در زیر ناودان تخته سنگی سبز نهاده است بر شکل محرابی که آب ناودان بر آن افتد و آن سنگ چندان است که مردی بر آن نماز تواند کردن، و مقام ابراهیم علیه السلام از خانه سوی مشرق است و آن سنگی است که نشان دو قدم ابراهیم، علیه السلام، بر آنجاست و آن را در سنگی نهاده است و غلاف چهارسو کرده که بالای مردی باشد از چوب به عمل هرچه نیکوتر و طبل های نقره بر او زده و آن غلاف را دو جانب به زنجیرها در سنگ های عظیم بسته و دو قفل بر آن زده تا کسی دست بدان نکند و میان مقام و خانه سی ارش است بئر زمزم از خانه کعبه هم سوی مشرق است و برگوشه حجرالاسود است و میانه بئر زمزم و خانه چهل و شش ارش است و بر فراخی چاه سه گز و نیم در سه گز و نیم است و آبش شوری دارد لیکن بتوان خورد، و سر چاه را حظیره کردهاند از تخته های رخام سپید بالای آن دو ارش، و چهار سوی خانه زمزم آخرها کردهاند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند و زمین خانه زمزم را مشبک چوبی کردهاند تا آب که میریزند فرو میرود. و در این خانه سوی مشرق است و برابر خانه زمزم هم از جانب مشرق خانه ای دیگر است مربع و گنبدی بر آن نهاده و آن را سقایه الحاج گویند. اندر آنجا خم ها نهاده باشند که حاجیان از آنجا آب خورند. و از این سقایه الحاج سوی مشرق خانه ای دیگر است طولانی و سه گنبد بر سر آن نهاده است و آن را خزانه الزیت گویند. اندر او شمع و روغن و قنادیل باشد. و گرد بر گرد خانه کعبه ستونها فرو بردهاند و بر سر هر دو ستون چوب افکنده و بر آن تکلفات کرده از نقارت و نقش و بر آن حلقهها و قلابها آویخته تا به شب شمعها و چراغها بر آنجا نهند و از آن آویزند و آن را مشاغل گویند. میان دیوار خانه کعبه و این مشاعل که ذکر کرده شد صد و پنجاه گز باشد و آن طوافگاه است و جمله خانهها که در ساحت مسجدالحرام است بجز کعبه معظمه شرفها الله تعالی سه خانه است یکی خانه زمزم و دیگر سقایه الحاج و دیگر خزانه الزیت و اندر پوشش که برگرد مسجد است پهلوی دیوار صندوق هاست از آن هر شهری از بلاد مغرب و مصر و شام و روم و عراقین و خراسان و ماوراءالنهر و غیره و به چهار فرسنگی از مکه ناحیتی است از جانب شمال که آن را برقه گویند امیر مکه آنجا نشیند با لشکری که او را باشد و آنجا آب روان و درختان است و آن ناحیتی است در مقدار دو فرسنگ طول و همین مقدار عرض. و من در این سال از اول رجب به مکه مجاور بودم و رسم ایشان است که مدام در ماه رجب هر روز در کعبه بگشایند بدان وقت که آفتاب برآید.
صفت گشودن در کعبه شرفهاالله تعالی. کلید خانه کعبه گروهی از عرب دارند که ایشان را بنی شیبه گویند و خدمت خانه ایشان کنند و از سلطان مصر ایشان را مشاهره و خلعت بود و ایشان را رئیسی است که کلید به دست او باشد و چون او بیاید پنج شش کس دیگر با او باشند چون بدآنجا رسند از حاجیان مردی ده بروند و آن نردبان که صفت کرده ایم برگیرند و بیاورند و پیش در نهند و آن پیر بر آنجا رود و بر آستانه بایستد و دو تن دیگر بر آنجا روند و جامه و دیبای زرد را باز کنند یک سر از آن یکی از این دو مرد بگیرند و سری مردی دیگر همچون لباده ای که آن پیر بپوشند که در می گشاید و او قفل بگشاید و از آن حلقهها بیرون کند و خلقی از حاجیان پیش در خانه ایستاده باشند و چون در باز کنند ایشان دست به دعا برآرند و دعا کنند و هرکه در مکه باشد چون آواز حاچیان بشنود داند که در حرم گشودند همه خلق به یک بار به آوازی بلند دعا کنند چنان که غلغله ای عظیم در مکه افتد پس آن پیر در اندرون شود و آن دو شخص همچنان آنجا مه میدارند و دو رکعت نماز کند و بیاید و هر دو مصراع در باز کند و بر آستانه بایستد و خطبه برخواند به آوازی بلند و بر رسول الله (ص)صلوات فرستد و بر اهل بیت او آن وقت آن پیر و یاران او بر دو طرف در خانه بایستند و حاج در رفتن گیرند و به خانه در میروند و هر یک دو رکعت نماز میکنند و بیرون میآیند تا آن وقت که نیمروز نزدیک آید، و در خانه که نماز کنند روبه در کنند و به دیگر جوانب نیز رواست، وقتی که خانه پر مردم شده بود که دیگر جای نبود که در روند مردم را شمردم هفتصد و بیست مرد بودند. مردم یمن که به حج آیند عامه آن چون هندوان هر یک لنگی بربسته و مویها فرو گذاشته و ریشها بافته و هریک کتاره قطیفی چنان که هندوان در میان زده و گویند اصل هندوان از یمن بوده است و کتاره قتاله بوده است معرب کرده اند. و در میان شعبان و رمضان و شوال روزهای دوشنبه و پنجشنبه و آدینه در کعبه بگشایند و چون ماه ذی القعده درآید دیگر در کعبه باز نکنند.
عمره جعرانه به چهارفرسنگی مکه از جانب شمال جایی است آن را جعرانه گویند مصطفی (ص) آنجا بوده است با لشکری شانزدهم ذی القعده از آنجا احرام گرفته است و به مکه آمده و عمره کرده. و آنجا دو چاه است یکی را بئر الرسول گویند و یکی را بئر علی بی ابی طالب صلوات الله علیهما و هر دو چاه را آب تمام خوش باشد و میان هردو چاه ده گز باشد و آن سنت برجا دارند و بدان موسم آن عمره بکنند و نزدیک آن چاهها کوه پاره ای است که بدان موضع گوها در سنگ افتاده است همچو کاسه ها گویند پیغمبر (ص) به دست خود در آن گوها آرد سرشته است و خلق که آنجا روند در آن گوها آرد سرشند با آب آن چاه ها، و همآنجا درختان بسیار است هیزم بکنند و نان پزند و به تبرک به ولایتها برند، و همآنجا کوه پاره ای بلند است که گویند بلال حبشی بر آنجا بانگ نماز گفته است. مردم بر آنجا روند و بانگ نماز گویند و در آن وقت که من آنجا رفتم غلبه ای بود که زیادت از هزار شتر عماری در آنجا بود تا به دیگر چه رسد و از مصر تا مکه بدین راه که این نوبت آمدم سیصد فرسنگ بود و از مکه تا یمن دوازده فرسنگ، و دشت عرفات در میان کوههای خرد است چون پشته ها و مقدار دشت دو فرسنگ است و در دو فرسنگ در آن دشت مسجدی بوده است که ابراهیم علیه السلام کرده است و این ساعت منبری خواب از خشت مانده است و چون وقت نماز پیشین شود خطیب بر آنجا رود و خطبه جاری کند پس بانگ نماز بگویند و دو رکعت نماز به جماعت به رسم مسافران بکنند و هم در وقت قامتی نماز بگویند و دو رکعت دیگر نماز به جماعت بکنند پس خطیب بر شتر نشیند و سوی مشرق بروند به یک فرسنگی آنجا کوهی خرد سنگی است که آن را جبل الرحمه گویند بر آنجا بایستند و دعا کنند تا آن وقت که آفتاب فرو رود. و پسر شاددل که امیر عدن بود آب آورده بود از جای دور و مال بسیار بر آن خرج کرده و آب را از آن کوه آورده و به دشت عرفات برده و آنجا حوضها ساخته که در ایام حج پر آب کنند تا حاج را آب باشد و هم این پسر شاد دل بر سر جبل الرحمه چهارطاقی ساخته عظیم که روز و شب عرفات بر گنبد آن خانه چراغها و شمع های بسیار بنهند که از دو فرسنگ بتوان دید، چنین گفتند که امیر مکه از او هزار دینار بستد که اجازت داد تا آن خانه بساخت.
نهم ذی الحجه سنه اثنی و اربعمائه حج چهارم به باری خدای سبحانه و تعالی بگزاردم، و چون آفتاب غروب کرد حاج و خطیب از عرفات بازگشتند و یک فرسنگ بیامدند تا به مشعرالحرام و آنجا را مزدلفه گویند بنایی ساختهاند خوب همچون مقصوره که مردم آنجا نماز کنند و سنگ رجم را که به منی اندازند از آنجا برگیرند، و رسم چنان است که آن شب یعنی شب عید آنجا باشند و بامداد نماز کنند و چون آفتاب طلوع کند به منی روند و حاج آنجا قربان کنند و مسجدی بزرگ است آنجا که آن مسجد را خیف گویند و آن روز خطبه و نماز عید کردن به منی رسم نیست و مصطفی (ص) نفرموده است. روز دهم به منی باشند و سنگ بیندازند و شرح آن در مناسک حج گفته اند. دوازدهم ماه هرکس که عزم بازگشتن داشته باشد هم از آنجا بازگردد و هر که به مکه خواهد بود به مکه رود.
پس از آن از اعرابی شتر کرایه گرفتم تا لحسا و گفتند از مکه تا آنجا به سیزده روز روند وداع خانه خدای تعالی کردم روز آدینه نوزدهم ذی الحجه سنه اثنین و اربعین و اربعمائه که اول خردادماه قدیم بود هفت فرسنگ از مکه برفتیم مرغزاری بود از آنجا کوهی پدید آمد چون به راه کوه شدیم صحرایی بود و دیهها بود و چاهی بود که آن را بئرالحسین بن سلامه میگفتند و هوای سرد بود و راه سوی مشرق میشد. و دوشنبه بیست و دوم ذی الحجه به طایف رسیدیم که از مکه تا آنجا دوازده فرسنگ باشد. طائف ناحیتی است بر سر کوهی به ماه خرداد چنان سرد بود که در آفتاب میبایست نشست و به مکه خربزه فراخ بود و آنچه قصبه طایف است شهرکی است و حصاری محکم دارد، بازارکی کوچک و جامعی مختصر دارد و آب روان و درختان نار و انجیر بسیار داشت. قبر عبدالله عباس رضی الله عنه آنجا ست به نزدیک آن قصبه و خلفای بغداد آنجا مسجدی عظیم ساختهاند و آن قبر را در گوشه آن مسجد گرفته بردست راست محراب و منبر. و مردم آنجا خانهها ساختهاند و مقام گرفته.
از طائف برفتیم و کوه و شکستگی بود که میرفتیم و هر جا حصارکها و دیهکها بود ودرمیان شکستها حصارکی خراب به من نمودند اعراب گفتند این خانه لیلی بوده است و قصه ایشان عجیب است. واز انجا به حصاری رسیدیم که ان را مطارمی گفتند و از طائف تا آنجا دوازده فرسنگ بود. و از آنجا به ناحیتی رسیدیم که آن را ثریا میگفتند آنجا خرماستان بسیار بود و زراعت میکردند با آب چاه و دولاب و در آن ناحیه میگفتند که هیچ حاکم و سلطان نباشد و هر جا رئیسی و مهتری باشد به سر خود و مردمی دزد و خونی همه روز بایکدیگر جنگ و خصومت کنند. و از طایف تا آنجا بیست و پنج فرسنگ میداشتند. از آنجا بگذشتم حصاری بود که آن را جزع میگفتند. و در مقدار نیم فرسنگ زمین چهار حصار بود. آنچه بزرگ تر بود که ما آنجا فرود آمدیم آن را حصن بنی نسیر میگفتند و درخت های خرما بود اندک و خانه آن شخص که شتر از او گرفته بودیم در این جزع بود، پانزده روز آنجا بماندیم. خفیر نبود که مارا بگذراند و عرب آن موضع هر قومی را حدی باشد که علف خوار ایشان بود و کسی بیگانه در آنجا نتواند شدن که هر که را که بی خفیر یابند بگیرند و برهنه کنند؛ پس از هر قومی خفیری باشد تا از آن حد بتوان گذشت( و خفیر بدرقه باشد و قلاوز نیز گویند)- اتفاقا سرور آن اعراب که در راه ما بودند و ایشان را بنی سواد میگفتند به جزع آمد و ما او را خفیر گرفتیم و او را ابوغانم عبس بن العبیر میگفتند با او برفتیم قومی روی به ما نهادند پنداشتند صیدی یافتند چه ایشان هر بیگانه را که بینند صید خوانند چون رئیس ایشان با ما بود چیزی نگفتند وگرنه آن مرد بودی ما را هلاک کردندی. فی الجمله در میان ایشان یک چندی بماندیم که خفیر نبود که ما را بگذراند و از آنجا خفیری دو بگرفتیم هر یک به ده دینار تا ما را به میان قومی دیگر برد. قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیهها چیزی نیست الا علفی شور که شتر میخورد و ایشان خود گمان میبردند که همه عالم چنان باشد، من از قومی به قومی نقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم، به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سربا میگفتند، کوهها بود هریک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم بلندی چندان نی که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس وصلب، که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود و از آنجا بگذشتیم چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شیر شتر و در راه هر جا درختکی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت مینمودم، و بعد از مشقت بسیار و چیزها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به فلج رسیدیم بیست و سیوم صفر از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود این فلج در میان باده است ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است آنچه در آن وقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل و این چهارده حصن بدو کرده بودند که مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود و ایشان گفتند ما از اصحاب الرسیم که در قرآن ذکر کرده است تعالی و تقدس، و آنجا چهار کاریز بود و آب آن همه برنخلستان میافتاد و زرع ایشان بر زمین بلند تر بود و بیش تر آب از چاه میکشیدند که زرع را آب دهند و زرع به شتر میکردند نه به گاو، چه آنجا گاو ندیدم و ایشان را اندک زراعتی باشد و هر مردی خود را روزی به ده سیر غله اجری کرده باشد که آن مقدار به نان پزند و از این نماز شام تا دیگر نماز شام همچو رمضان چیزکی خورند اما به روز خرما خورند و آنجا خرمایی بس نیکو دیدم به از آن که در بصره و غیره، و این مردم عظیم درویش و بدبخت باشند با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند، و آنجا خرمایی بود که میدون میگفتند هر یکی ده درم و خسته که در میانش بود دانگ و نیم بیش نبود و گفتند اگر بیست سال بنهند تباه نشود، و معامله ایشان به زر نیشابوری بود و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیاوی با من نبود الا دو سله کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود و کتاب نمی خریدند. مسجدی بود که ما در آنجا بودیم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم ایشان بدیدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود، چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل ببریدند و ایشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان میبایست برید مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم، تا عاقبت قافله ای از یمامه بیامد که ادیم گیرد و به لحسا برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کرا بدهم و از آنجا تا بصره دویست فرسنگ و کرای شتر یک دینار بود از آن که شتری نیکو به دو سه دینار میفروختند مرا چون نقد نبود و به نسیه میبردند گفت سی دینار در بصره بدهی تو را بریم به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم پس آن عربان کتاب های من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پیاده برفتم روی به مطلع بنات النعش، زمینی هموار بود بی کوه و پشته هر کجا زمین سخت تر بود آب باران در او ایستاده بودی و شب و روز میرفتند که هیچ جا اثر راه پدید نبود الا بر سمع میرفتند و عجب آن که بی هیچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسیدندی که آب بود القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم به یمامه حصاری بود بزرگ و کهنه از بیرون حصار شهری است و بازاری و از هرگونه صناع در آن بودند و جامعی نیک و امیران آنجا از قدیم باز علویان بودهاند و کسی آن ناحیت از دست ایشان بیرون نکرده بود از آن که آنجا خود سلطان و ملکی قاهر نزدیک نبود و آن علویان نیز شوکتی داشتند که از آنجا سیصد چهارصد سوار برنشستی و زیدی مذهب بودند و در قامت گویند محمد و علی خیرالبشر و حی علی خیر العمل و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند، و بدین ناحیت آب های روان است از کاریز و نخلستان و گفتند چون خرما فراخ شود یک هزار من به یک دینار باشد و از یمامه به لحسا چهل فرسنگ میداشتند و به زمستان توان رفت که آب بارآنجا یها باشد که بخورند و به تابستان نباشد. لحسا شهری است بر صحرایی نهاده که از هرجانب که بدآنجا خواهی رفت بادیه عظیم بباید برید و نزدیک تر شهری از مسلمانی که آن را سلطانی است به لحسا بصره است و از لحسا تا بصره صد و پنجاه فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانی نبوده است که قصد لحسا کند.
صفت لحسا- شهری است که همه سواد و روستای او حصاری است و چهارباروی قوی از پس یکدیگر در گرد او کشیده است از گل محکم هر دو دیوار قرب یک فرسنگ باشد و چشمه های آب عظیم است در آن شهر که هریک پنج آسیا گرد باشد و همه این آب در ولایت برکار گیرند که از دیوار بیرون نشود و شهری جلیل در میان این حصار نهاده است با همه آلتی که در شهرهای بزرگ باشد. در شهر بیش از بیست هزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی شریف بود و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او بوسعید بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب داری گوید که ما بوسعیدیم نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفی (ص) و پیغامبری او مقرند بوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم یعنی پس از وفات و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدی نیکو جهت او ساختهاند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهی نگاه دارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم. اکنون ایشان را قصری عظیم است که دارالملک ایشان است و تختی که شش ملک به یک جای بر آن تخت نشینند و به اتفاق یکدیگر فرمان دهند و حکم کنند و شش وزیر دارند پس این شش ملک بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هرکار که باشد به کنکاج یکدیگر میسازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بنده درم خریده زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی میکردندی و از رعیت عشر چیزی نخواستندی و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی بیش از ماهه او طلب نکردندی، و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندان که کفاف او باشد مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی و به مراد خود زر ایشان که همان قدر که ستده بودی باز دادی و اگر کسی از خداوندان ملک و آسیاب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و آسیاب آبادان کردندی و از صاحب ملک هیچ نخواستندی، و آسیاها باشد در لحسا که ملک سلطان باشد به سوی رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطین را سادات میگفتند و وزرای ایشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمی کردند الا آن که مردی عجمی آنجا مسجدی ساخته بود نام آن مرد علی بن احمد مردی مسلمان حاجی بود و متمول و حاجیان که بدان شهر رسیدندی او تعهد کردی، و در آن شهر خرید و فروخت و داد و ستد به سرب میکردند و سرب در زنبیلها بود در هر زنبیلی شش هزار درم سنگ. چون معامله کردندی زنبیل شمردندی و همچنان برگرفتندی و آن نقد کسی از آن بیرون نبردی و آنجا فوطه های نیکو بافند و به بصره برند و به دیگر بلاد، اگر کسی نماز کند او را باز ندارند و لیکن خود نکنند. و چون سلطان برنشیند هر که باوی سخن گوید او را جواب خوش دهد و تواضع کند و هرگز شراب نخورند، و پیوسته اسبی تنگ بسته با طوق و سر افسار به در گورخانه بوسعید به نوبت بداشته باشند روز و شب یعنی چون بوسعید برخیزد بر آن اسب نشیند، و گویند بوسعید گفته است فرزندان خویش را که چون من بیایم و شما مرا بازنشناسید نشان آن باشد که مرا با شمشیر من بر گردن بزنید اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا کسی دعوی بوسعیدی نکند، و یکی از آن سلطانان در ایام خلفای بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقی مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود از رکن بیرون کرده و به لحسا بردند و گفته بود این سنگ مقناطیس مردم است که مردم را از اطراف جهان به خویشتن میکشد و ندانستهاند که شرف و جلالت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله بدآنجا میکشد که حجر از بسیار سالها باز آنجا بود و هیچ کس به آنجا نمی شد، و آخر حجرالاسود از ایشان باز خریدند و به جای خود بردند، در شهر لحسا گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه وسگ و خر و گاو و گوسپند وغیره و هرچه فروشند سر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد تا خریدار داند که چه میخرد و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف تا از فربهی چنان شود که نتواند رفتن. بعد از آنش بکشند و بخورند.
و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگی دریاست. اگر در دریا بروند بحرین باشد و آن جزیره ای است پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند و هرچه غواصان برآوردندی یک نیمه سلاطین لحسا را بودی، و اگر از لحسا سوی جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمین عرب است و لیکن سه جانب او بیابان و بر است که هیچ کسی آن را نتواند بریدن و ولایت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسیر باشد و آنجا جوز هندی که نارگیل می گویند روید، و اگر از عمان به دریا روی فرا مشرق روند به بارگاه کیش و مکران رسند و اگر سوی جنوب روند به عدن رسند، و اگر جانب دیگر روند به فارس رسند، و به لحسا چندان خرما باشد که ستوران را به خرما فربه کنند که وقت باشد که زیادت از هزار من به یک دینار بدهند، و چون از لحسا سوی شمال روند به هفت فرسنگی ناحیتی است که آن را قطیف میگویند و آن نیز شهری بزرگ است و نخیل بسیار دارد، وامیری عرب به در لحسا رفته بود و یک سال آنجا نشسته و از آن چهار باره که دارد یکی ستده و خیل غارت کرد و چیزی به دست نداشته بود با ایشان و چون مرا بدید از روی نجوم پرسید که آیا من میخواهم که لحسا بگیرم توانم یا نه که ایشان بی دینند. من هرچه مصلحت بود میگفتم و نزدیک من هم بدویان با اهل لحسا نزدیک باشند به بی دینی که آنجا کس باشد که به یک سال آب بر دست نزند و این معنی که تقریر کردم از سر بصیرت گفتم نه چیزی از اراجیف که من نه ماه در میان ایشان بودم به یک دفعه نه به تفاریق و شیر که نمی توانستم خورد و از هرکجا آب خواستمی که بخوردم شیر بر من عرض کردندی و چون نستدمی و آب خواستمی گفتندی هرکجا آب بینی آب طلب کنی که آن کس را باشد که آب باشد وایشان همه عمر هرگز گرمابه ندیده بودند و نه آب روان.
اکنون با سرحکایت رویم. از یمامه چون به جانب بصره روانه شدیم به هر منزل که رسیدیم جای آب بودی جای نبودی تا بیستم شعبان سنه ثلاث و اربعین واربعمائه به شهر بصره رسیدیم دیواری عظیم داشت الا آنجا نب که با آب بود دیوار نبود و آن شط است و دجله و فرات که به سرحد اعمال بصره هم میرسند و چون آب جوبره نیز به ایشان میرسد آن را شط العرب میگویند. و از این شط العرب دو جوی عظیم برگرفتهاند که میان فم هر دو جوی یک فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوی با هم رسانیده و مقدار یک فرسنگ دیگر یک جوی را هم به جانب جنوب برانده و از این نهرها جوی های بی حد برگرفتهاند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته، و این دو جوی یکی بالاتر است و آن مشرقی شمال باشد نهر معقل گویند و آن که مغربی جنوبی است نهر ابله، و از این دو جوی جزیره ای بزرگ حاصل شده است که مربع طولانی است و بصره بر کناره ضلع اقصر از این مربع نهاده است و برجانب جنوبی مغربی بصره بریه است چنان که هیچ آبادانی و آب و اشجار نیست، و در آن وقت که آنجا رسیدیم شهر اغلب خراب بود و آبادانیها عظیم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نیم فرسنگ خرابی بود اما در و دیوار محکم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسیار حاصل شدی، و در آن وقت امیر بصره پسر باکالیجار دیلمی بود که ملک پارس بود. وزیرش مردی پارسی بود و او را ابومنصور شهمردان میگفتند، و هر روز در بصره به سه جای بازار بودی اول روز در یک جای داد و ستد کردندی که آن را سوق الخراعه گفتندی و میانه روز به جایی که آن را سوق عثمان گفتندی و آخر روز جایی که آن را سوق القداحین گفتندی، و حال بازار آنجا چنان بود که آن کس را چیزی بودی به صراف دادی و از صراف خط بستدی و هرچه بایستی بخریدی و بهای آن برصراف حواله کردی، و چندان که در آن شهر بودی بیرون از خط صراف چیزی ندادی.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم و می خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟ خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم، بفروختم و از بهای آن درمکی چند، سیاه، در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما رادمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد، که شوخ از خود باز کنیم چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما دیوانه ایم گفت:« بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون می آیند» و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم از آنجا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم کودکان بر در گرمابه بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگرستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی میخواست، و هیچ چاره ندانستیم، جز آن که وزیر ملک اهواز- که او را ابوالفتح علی بن احمد میگفتند، مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب، و هم کرمی تمام- به بصره آمده( بود) با ابناء و حاشیه و آنجا مقام کرده، و اما در شغلی نبود پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود، و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزیر باز گفت چون وزیر بشنید، مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که «چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی» من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دویم گفتم همانا او را تصور شود که مرا در فضل مرتبه ای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختیم و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رئیس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و جوانی خردمند و پرهیزکار، ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول رمضان تا نیمه شوال آنجا بودیم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی، همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد، بحق الحق و اهله و چون بخواستم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
در بصره به نام امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام سیزده مشهد است یکی از آن را مشهد بنی مازن گویند و آن آن است که در ربیع الاول سنه ست و ثلاثین از هجرت نبی (ص) امیرالمومنین علی علیه السلام به بصره آمده است و عایشه رضی الله عنها به حرب آمده بود و امیرالمومنین دختر مسعود نهشلی لیلی به زنی کرده بود و این مشهد سرای آن زن است و امیرالمومنین علیه السلام هفتاد و دو روز در آن خانه مقام کرد و بعد از آن به جانب کوفه بازگشت. و دیگر مشهدی است در پهلوی مسجد جامع که آن را مشهد باب الطیب گویند، و در جامع بصره چوبی دیدم که درازی آن سی ارش بود و غلیظی آن پنج شبر و چهار انگشت بود و یک سر آن غلیظ تر بود و از چوب های هندوستان بود گفتند که امیرالمومنین علیه السلام آن چوب را برگرفته است و آنجا آورده است، و باقی این یازده مشهد دیگر هر یک به موضعی دیگر بود و همه را زیارت کردم، و بعد از آن که حال دنیاوی ما نیک شده بود هر یک لباسی پوشیدیم روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آنجا نگذاشتند چون از در دررفتیم گرمابه بان و هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند چندان که ما در حمام شدیم و دلاک و قیم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بیرون آمدیم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی نشستند تا ما جامه پوشیدیم و بیرون آمدیم و در آن میانه شنیدم حمامی به یاری از آن خود میگوید این جوانان آنانند که فلان روز ما ایشان را در حمام نگذاشتیم و گمان بردند که ما زبان ایشان ندانیم من به زبان تازی گفتم که راست میگویی ما آنانیم که پلاس پارهها بر پشت بسته بودیم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ین هر دو حال در مدت بیست روز بود و این فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پیش آید نباید نالید و از فضل و رحمت آفریدگار جل جلاله و عم نواله ناامید نباید شد که او تعالی رحیم است.
صفت مد و جزر بصره و جوی های آن : دریای عمان را عادت است که در شبان روزی دو باره مد برآورد چنان که مقدار ده گز آب ارتفاع گیرد و چون تمام ارتفاع گیرد به تدریج جزر کند و فرو نشستن گیرد تا ده دوازده گز و آن ده گز که ذکر میرود به بصره بر عمودی با دید آید که آن را قایم کرده باشند یا به دیواری و الا اگر زمین هامون بود و نه بلندی عظیم دور برود چنان است که دجله و فرات که نرم میروند چنان که بعضی مواضع محسوس نیست که به کدام طرف میروند چون دریا مد کند قرب چهل فرسنگ آب ایشان مد کند و چنان شوند که پندارند بازگشته است و به بالا بر میرود اما به مواضع دیگر از کنارهای دریا به نسبت بلندی و هامونی زمین باشد، هر کجا هامون باشد بسیار آب بگیرد و هرجا بلند باشد کم تر بگیرد، و این مد و جزر گویند تعلق به قمر دارد که به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غایت مد باشد و چون قمر بر دو افق یعنی مشرق و مغرب باشد غایت جزر باشد، دیگر آن که چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زیادت باشد یعنی مد در این اوقات بیش تر باشد و ارتفاع بیش گیرد و چون در تربیعات باشد آب در نقصان باشد یعنی به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگیرد که به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشیند که به وقت اجتماع و استقبال مینشست، پس بدین دلایل می گویند که تعلق این مد و جزر از قمر است و الله تعالی اعلم.
و شهر ابله که برکنار نهر است و نهر بدان موسوم است شهری آبادان دیدم با قصرها وبازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهر برجانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نیز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظیم بود چنان که از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شاطی عثمان میگفتند و شط بزرگ که آن فرات و دجله است و آن را شط العرب گویند بر مشرقی ابله است و نهر بر جنوبی و نهر ابله و نهر معقل به بصره به رسیدهاند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است، و بصره را بیست ناحیت است که در هر ناحیت مبالغی دیهها و مزارع بود.
صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر میسان المفتح نهر الحرب شط العرب سعد سام جریره المشان الصمد الجونه جزیره العظمی مسرفال الشریر جزیره العرش الحمیده جوبره المفردات. و گویند که آنجا که فم نهر ابله است وقتی چنان بودی که کشتیها از آنجا نتوانستی گذشتن. غرقابی عظیم بوده زنی از مالداران بصره بفرمود تا چهارصد کشتی بساختند و همه پر استخوان خرما کردند و سرکشتیها محکم کردند و بدآنجا یگه غرق کردند تا آن چنان شد که کشتیها میگذرند.
فی الجمله منتصف شهر شوال سنه ثلاث و اربعین و اربعمائه از بصره بیرون آمدیم و در زورق نشستیم از نهر ابله تا چهار فرسنگ که میآمدیم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و کوشک و منظر بود که هیچ بریده نشد و شاخهها از این نهر به هر جانب باز میشد که هر یک مقداری رودی بود چون به شاطی عثمان رسیدیم فرود آمدیم برابر شهر ابله و آنجا مقام کردیم، هفدهم در کشتی بزرگ که آن را بوصی میگفتند نشستیم و خلق بسیار از جوانب که آن کشتی را میدیدند دعا میکردند که یا بوصی سلکک الله تعالی. و به عبادان رسیدیم و مردم از کشتی بیرون شدند و عبادان بر کنار دریا نهاده است چون جزیره ای که شط آنجا دو شاخ شده است چنان که از هیچ جانب به عبادان نتوان شد الا به آب گذر کنند و جانب جنوبی عبادان خود دریای محیط است که چون مد باشد تا دیوار عبادان آب بگیرد و چون جزر شود کم تر از دو فرسنگ دور شود و گروهی از عبادان حصیر خریدند و گروهی چیزی خوردنی خریدند دیگر روز صبحگاهی کشتی در دریا راندند و بر جانب شمال روانه شدیم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دریا میخوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در میان دریا در می رفت و چون آفتاب برآمد چیزی چون گنجشک در میان دریا با دید آمد چندان که نزدیک تر شدیم بزرگ تر مینمود و چون به مقابل او رسیدیم چنان که بر دست چپ تا یک فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند پرسیدم که آن چه چیز است گفتند خشاب، صفت او : چهارچوب است عظیم از ساج چون هیئت منجنیق نهادهاند مربع که قاعده آن فراخ باشد و سر آن تنگ و علو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفالها و سنگها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که دیدبان بر آنجا شود، و این خشاب را بعضی میگویند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گیرنده است و دریا تنک چنان کمه اگر کشتی بزرگ به آنجا رسد بر زمین نشیند و کس نتواند خلاص کردن، دوم آنکه جهت عالم بدانند، و اگر دزدی باشد ببینند و احتیاط کنند و به شب آنجا چراغ سوزند، در آبگینه، چنان که باد در آن نتواند زد و مردم از دور بینند و احتیاط کنند و کشتی از آنجا بگردانند. و چون از خشاب بگذشتیم چنان که نابه دید ناپدید شد دیگری بر شکل آن به دید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانستهاند کردن و از آنجا به شهر مهروبان رسیدیم. شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آنجا سه کاروانسرای بزرگ ساختهاند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آنجا رسیدم این شهر به دست پسران باکالیجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهرها و ولایتها برند که آنجا بجز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آنجا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راهها ناایمن است از آن که پسران باکالیجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری میکشیدند و ملک مشوش گشته بود، گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل، او را شیخ سدید محمد بن عبدالملک گویند چون این سخن شنیدم از بس که از مقام در آن شهر ملول شده بودم رقعه ای نوشتم بدو و احوال خود اعلام نمودم و التماس کردم که مرا از این شهر به موضعی رساند که ایمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سیوم سی مرد پیاده بدیدم همه با سلاح به نزدیک من آمدند و گفتند ما را شیخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رویم و ما را به دلداری به ارغان بردند ارجان شهری بزرگ است و در او بیست هزار مرد بود و بر جانب شرقی آن رودی آب است که از کوه درآید و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظیم بریدهاند و آب از میان شهر به در برده که خرج بسیار کردهاند و از شهر بگذرانیده و آخر شهر بر آن باغها و بستانها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زیتون بسیار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمین خانه ساختهاند در زیر زمین همچندان دیگر باشد و در همه جا در زیر زمینها و سردابها آب میگذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زیر زمینها آسایش باشد، و در آنجا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعید بصری میگفتند. مردی فصیح بود و اندر هندسه و حساب دعوی میکرد و مرابا او بحث افتاد و از یکدیگر سوالها کردیم و جوابها گفتیم و شنیدیم در کلام و حساب و غیره، و اول محرم از آنجا برفتیم و به راه کوهستان روی به اصفهان نهادیم. در راه به کوهی رسیدیم، دره تنگ بود. عام گفتندی این کوه را بهرام گور به شمشیر بریده است و آن را شمشیر برید میگفتند و آنجا آبی عظیم دیدیم که از دست راست ما از سوراخ بیرون میآمد و از جایی بلند فرو میدوید و عوام میگفتند این آب به تابستان مدام میآید و چون زمستان شود باز ایستد و یخ بندد، و به لوردغان رسیدیم که از ارجان تا آنجا چهل فرسنگ بود و این لوردغان سر حدپارس است، و از آنجا به خان لنجان رسیدیم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بیک نوشته دیدم و از آنجا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظیم ایمن و آسوده بودند هریک به کار و کدخدایی خود مشغول.
از آنجا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمائه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاه فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید وشهر دیواری حصین بلند دارد و دروازهها و جنگ گاهها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلتها و کوچهها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکال بن سلجوق رحمه الله علیه آن شهر بگرفته بود مردی جوان آنجا گماشته بود نیشابوری، دبیری نیک با خط نیکو، مردی آهسته، نیکو لقا و او راخواجه عمید میگفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کریم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن میرفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران سوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آنجا رسیدیم جو میدرویدند و یک من و نیم نان گندم به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آنجا میگفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است، و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال بنهند تباه نشود و بعضی گفتند پیش از این که بارو نبود هوای شهر خوشتر از این بود، و چون بارو ساختند متغیر شد چنانکه بعضی چیزها به زیان میآید اما هوای روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه میافتاد بیست روز در اصفهان بماندم بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم، به دیهی رسیدیم که آن را هیثماباد گویند و از آنجا به راه صحرا و کوه مسکنان به قصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا آنجا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم به دیه گرمه از ناحیه بیابان که این ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم امیر گیلکی این ناحیه از ایشان بستده و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده گویند بنشانده و آن ولایت را ضبط میکند و راهها ایمن میدارد و اگر کوفجان به راه زدن روند سرهنگان امیر گیلکی به راه ایشان میفرستد وایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ این راه این بود و خلق آسوده، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معین باد و بر روان های گذشتگان رحمت کناد و در این راه بیابان به هر دو فرسنگ گنبدکها ساخته اند و مصانع، که آب باران در آنجا جمع شود به مواضعی که شورستان نباشد ساخته اند و این گنبدکها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نیز به گرما و سرما لحظه ای در آنجا آسایشی کنند. و در راه ریگ روان دیدیم عظیم که هر که از نشان بگردد از میان آن ریگ بیرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتیم زمینی شور بدید آمد برجوشیده که شش فرسنگ چنین بود که اگر از راه کسی یک سو شدی فرو رفتی. و از آنجا به راه رباط زبیده که آن را رباط مرا میگویند برفتیم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بیابان گذر نکردی و از آنجا به چهاردیه طبس آمدیم به دیهی که آن را رستاباد میگفتند. و نهم ربیع الاول به طبس رسیدیم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ میگفتند.
طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نماید و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستانها باشد و بساتین و چون از آنجا سوی شمال روند نیشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبیص روند به راه بیابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی ابن محمد بود و به شمشیر گرفته بود و عظیم ایمن و آسوده بودند مردم آنجا چنان که به شب در سرایها نبستندی و ستور در کویها باشد با آن که شهر را دیوار نباشد و هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس و عدل او و از آنچه من در عرب و عجم دیدم از عدل و امن به چهار موضع دیدم یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان، دویم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم به مصر در ایام المستنصربالله امیرالمومنین، چهارم به طبس در ایام امیر ابوالحسن گیلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ایزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد و رکابداری از آن خود با من بفرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد چون از طبس دوازده فرسنگ بیامدیم قصبه ای بود که آن را رقه میگویند. آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدینه و دیهها و مزارع تمام دارد.
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از شهر تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به گنابد میرفتیم» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن آن جماعت یکی را پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ میرود و آن را گفتند کیخسرو فرموده است کردن. و بیست و سوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسید یم. از تون تا آنجا هجده فرسنگ میدارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آنجا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال بروند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ است به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست میگفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون این حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد گفت پس آن معنی را که عقل اثبات میکند نهایت هست از آنجا نب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند میرفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رئیس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آنجا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم. دویم جمادی الاخره به شهر سرخس رسیدیم وا ز بصره تا سرخس سیصد و نود فرسنگ حساب کردیم از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزدیک هم بر راه است بیامدیم دوازدهم جمادی الاخره به شهر مروالرود رسیدیم و بعد از دو روز بیرون شدیم به راه آب گرم نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی وشش فرسنگ بود و امیر خراسان جغری بیک ابوسلیمان داود بن میکال بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناایمنی راه سوی سمنگان رفتیم از آنجا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر میگفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورقان میرفت. برادرم که با من بود پرسید که «این از آن کیست؟»گفتند: «از آن وزیر» گفت:«شما ابوالفتح عبدالجلیل را شناسید؟»گفتند:«کس او با ماست» در حال شخصی نزدیک ما آمد و گفت:« از کجا میآیید؟» گفتیم: «از حج» گفت: «خواجه من، ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته واو پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان میپرسد نشان نمی دهند» برادرم گفت: «ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو دهیم» چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت:« تو نامه ناصر میخواهی یا خود ناصر را؟ اینک ناصر!» آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان میرفت. چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز سه شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخره سنه اربع و اربعین و اربعمائه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گزاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم :