" rel="stylesheet"/> "> ">

در هدایت یافتن در شریعت فرماید - قسمت سوم

توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ایجان آگه تو
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که می بینم در اینجا دید دیدت
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
تو خورشیدی چگویم من درین راز
تو می آئی و دیگر میشوی باز
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
تو خورشیدی که در آئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه ز نور تست روشن
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجاگه بسوزان
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
دل پاکیزه می باید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
هر آیینه تودر منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هر آئینه تو در منصور جانی
ابااو گفته راز نهانی
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هر آئینه بریدی دستم ایدوست
ز بوی خویش کردی مستم ایدوست
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت برگرفته دوست از پیش
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجاگه جمالت باز دیدم
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و می ندانند
هر آیینه توئی ایصاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفته اسرار مطلق
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
از آن آیینه دیدستی تو خود باز
همیگوئی یقین از نیک و بد باز
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
بد و نیک تو یکسانست با تو
مرا اینسان نه آسانست با تو
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تو دانی
نه بر گردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینه تو
ته برگردد ز تو ایشاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
تو شاهی و تمامت بنده تو
ببوی عشق اینجا زنده تو
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که با دید تو اینجا آشنایم
تو شاهی در حقیقت بنده خود
بنور خویش کن تا بنده خود
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
تو شاهی بنده را بنواز ایشاه
تو برگیرش کنون از خاک اینراه
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
از اول تا ب آخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
از اول تا ب آخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
از اول تا ب آخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
از اول تا ب آخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
از اول تا ب آخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبر دارم بخورده جامت اینجا
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
منم جام تو خورده در حقیقت
زمستی دم زده اندر شریعت
منم از جام تو مست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیده ام آغاز و انجام
منم بیهوش باهوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
اگر مستم من از دست تو مستم
حقیقت کشته عهد الستم
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتاده ام در گفت و گویت
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرار اینجا
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرار اینجا
اگر مستم من از دیدارت ایجان
بمستی گفته ام اسرار ایجان
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
بحق رازت در اینجا گفته ام من
در اسرارت اینجا سفته ام من
بمستی گفتم اسرار تو ایدوست
حقیقت بر سر دار تو ایدوست
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
اگر کامم دهی اینجا ب آخر
کنی در بود خود پیدا ب آخر
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
ز دست عقل ایجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
چنان از دست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از اینمی
که گردم محو کلی من ز لاشیی
خلاف عقل خواهم خورد از اینجام
که می بینم بقای خود سرانجام
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخه صور
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
بده ساقی دگر جامی که مستم
بت خود را در این مستی شکستم
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
بده جامی دگر در دست از صاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست از عالم بشسته
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تاکل در دمد در جملگی صور
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درینمیدان چو گویت
دلم خون گشت ایساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
که در انست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور و قیامت
هوالله می ندانم بیش از این من
هوالله گفته ام کل پیش از این من
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظر داری تو در شرح و بیانم
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تا گردد حقیقت در عیان طاق
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
اگر ره برده در پرده راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
برافکن اینزمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
چنان شادم که در دنیای غدار
نمی آیم من از شادی پدیدار
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیده ام در زندگانی
مرا از زندگانی حاصل این است
که در جان و دلم عین الیقین است
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا ان باشد اینجاگاه ظاهر
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او را در میانه اصل دیدم
وصال ما کنون در گفت اویست
که بشک اوست کاندر گفتگویست
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
کلاه عشق جانان داد هر کس
همو قدر کله میداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سرببازیست
سر و جان اندرینره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
کنون وقت سراست کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
سر ما بهر پای جان جانست
که دراین سرکشی راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
الا تا چند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاکره عنبر فشانی
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذره بودی و گشتی تو خورشید
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
فنا خواهی بدن یکدم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا بین
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معنی بهتر است از زندگانی
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
حقیقت گشت اینجاگه زبونم
من او دانم در اینجاگه که چونم
چو وقت اینست ایدل درحقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
چو داری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
فکندن با جمالش باز بینی
شوی از میان و راز بینی
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازیندر گاه تو یکذره مگذر
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
همانره جوی وز آنره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
چو آخر اینچنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را با دیر بگذار
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترا دادند ره در کعبه تنها
حقیقت دوستانرا خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
بباید مرد آخر در وجودت
که درمردن بیابی بود بودت
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یاد گیر این رایگان تو
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد بازگشتت سوی آندم
چو آنره کامدستی باز گردی
در آندم نیز صاحب راز گردی
حقیقت این بود اکنون تو بشنو
بگفتار من ایدلدار بگرو
خوشا آنکش که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجا مغز با پوست
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
برون شو یکزمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
ترا اینصورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پرکدورت
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
چو علم آموختی دل کن بر خود
در او یابی ب آخر راهبر خود
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشته گم کرده را باز
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجاگاه رهبر
بجز قرآن نمی بینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بشکی در عشق نقاش
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جانرا باز دیدند
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت در گذر و از ریش و دستار
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی