" rel="stylesheet"/> "> ">

خاموش شدن سالک وصول از جواب - قسمت دوم

ره روان رفتند و تو درمانده خود
همچنان در گفتن خود مانده خود
آخر این چندین سخن برگفت و گفت
هم تو گفتن و کس دیگر نگفت
آخر این چندین سخن گفتی تو باز
باز ماندی اندرین ره مانده باز
آخر این چندین سخن تو گفته
یا نگفتی وز کسی بشنفته
آخر این چندین ملامت برده
همچنان مانده درون پرده
آخر این چندین ملامت تا بکی
بر کسی ماندی که گم کردی تو پی
آخر از این گفتنت مقصود چیست
عاقبت بر رفتنت مقصود کیست
آخر این چندین بگفتی نیک و بد
تو کسی مانی بمانده بی خرد
راه رو یا اندرین پرده بسوز
همچو این واصل در آنجا برفروز
ره رو آخر یاز خود بگذر بکل
یکزمان در سوی خود بنگر بذل
راه کن تا ره بری بر سوی او
تا همانجا گه ببینی روی او
راه کن تو تا مگر واصل شوی
در مراد خود مگر حاصل شوی
چون بدست تست دادن جان خویش
جان بده یا راه کلی گیر پیش
چون بدست تست خود را سوختن
کار از ایشان بایدت آموختن
چون بدست تست جان بازی چنین
نیست آسان کار جان بازان چنین
چون بدست تست هم جانت بباز
پرده از روی خود انداز باز
چون بدست تست با چندین گمان
می پزی آخر زمان اندر نهان
جان خود ایثار کن در وصل دوست
تا ببینی یکزمان تو وصل دوست
جان خود ایثار کن ای بی خبر
تا بسوزی وانماند هیچ اثر
همچو ایشان اندرین واصل شوی
هم ز حق گویی و از حق بشنوی
گر بخواهی ماند آنجا گاه باز
در نشیبی کی ببینی عین راز
گر بخواهی ماند اندر پرده تو
چند گوئی کرده گم کرده تو
این همه گفتم ترا ای دل ببین
بگذر از خود تا گمان گردد یقین
این همه گفتم ترا ای جان من
برده چندین زبانها در سخن
این همه گفتم نمردی یکدمی
یک نفس فرمان نبردی یکدمی
این همه گفتم چنین با تو براز
همچنان ماندی تو اندر پرده باز
این همه گفتم ببر فرمان دلا
تا زمانی جمله ما گردیم ما
چون شویم آن جایگه خود جزو کل
کل شویم و وارهیم از بند ذل
چون شوی فانی تو اینجا در صفت
آنگهی یابی کمال معرفت
هر که فانی شد بقای کل بیافت
بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت
هر که فانی شد خرد با او چکار
در بقای کل شود کل رستگار
هر که فانی شد برست از خویشتن
کل شد و وارست او از خویشتن
هر که فانی شد بقا اندر بقا است
از همه فانی صفا اندر صفاست
هر که فانی شد ز دید او دید دید
هم ز حق گفت و ز حق رازی شنید
هر که فانی شد بپرده بیند اوی
پرده بر افتد بپرده بیند اوی
چون تو را فانی بخواهی بد تنت
چند خواهی گفت مایی و منت
چون ترا فانی بخواهد شد عقول
چند خواهی بد در اینجا بی اصول
چون تو فانی میشوی از هر چه هست
بازدار از هر چه داری نیز دست
چون تو فانی می شوی از خود بمیر
بعد از آن تو حلقه آن در بگیر
چون تو فانی میشوی زین زندگی
این زمان تو پیش گیر افکندگی
چون تو فانی می شوی بگذر ز خود
تا نماند جملگی نیکت نه بد
چون تو فانی می شوی در چند و چون
گشته تو درمیان پرده خون
چون تو فانی می شوی بردار گام
هر زمانی در مکانی دار کام
چون تو فانی می شوی این جایگاه
هم در آنجا گرد فانی پیش شاه
چون تو فانی میشوی باری درین
پیش راهش میر بر عین یقین
چون تو فانی می شوی بر ذات او
هم بکن خود را زمانی گفت و گو
چون تو فانی می شوی نزدیک او
بگذر از این راه پر باریک او
چون تو فانی می شوی چندین مگوی
گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی
چون تو فانی می شوی زنده شوی
از مقام عرش افکنده شوی
بگذر از خود تا کمالی آیدت
بعد از آن وصل وصالی آیدت
بگذر از خود سوی حق اشتاب کن
خویش را در عین فتح الباب کن
بگذر از خود یکزمان ایمن مشو
هر چه پیش آید در آن ساکن مشو
بگذر از خود راه الا الله گیر
گر ببینی راه جمله راه گیر
بگذر از خود واصل درگاه شو
فانی اندر سر الالله شو
بگذر از خود تا وصال آید پدید
بگذر از خود تا کمال آید پدید
بگذر از خود حق شو و باطل مگوی
بیش از این باطل در این حاصل مجوی
بگذر از خود عقل را آواره کن
بعد از آن این راه را یکباره کن
بگذر از خود عشق شو گر عاشقی
بگذر از جان گر تو مرد صادقی
بگذر از خود ای بمانده بر دو راه
پرده را برگیر ای گم کرده راه
باز جوی از خود گذر کن در گذر
تا کمالی باشدت اندرنظر
چون گذشتی از خود آنگه کل شوی
جان ببخشی آن زمان تو کل شوی
بگذر و بگذار و بگذر از همه
چند خواهی بود عین دمدمه
هر که آمد از عدم اندر وجود
بود او اندر یقین بود و نبود
هر که آمد اندر آنجا بی خلاف
راه باید کرد او را بی گزاف
هر که آمد اندر آنجا باز ماند
لیک اینجا هم ازو او راز خواند
هر که آمد راز را با او بگفت
چون ندانی سر اسرارش نهفت
هر که آمد محرم اسرار گشت
از خودی در بیخودی بیزار گشت
هر که آمد جان و دل تسلیم کرد
هر چه گفت از جان جان تعلیم کرد
هر که آمد پای اندر ره نهاد
گر نه آگه بود آگه گشت و شاد
هر که آمد راه جانان باز یافت
لیک این راز جهان شهباز یافت
هر که آمد راز او هم بد همو
کام خود از کام خود بستد همو
هر که آمد رنج را دید و بلا
اندر این رنج و بلا شد در فنا
چون همی خواهی شدن باری ز پیش
راه حق گیر ای مرادت دیده پیش
نوش اندر نیش باشد کارگر
نوش کن نیش آر داری این خبر
هر که این ره را مسلم کرد او
اندرین ره جان معظم کرد او
ای بسا تنها کزین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
ای بسا جانها کزین حسرت برفت
عاقبت پردرد و پرحسرت برفت
ای بسا دیده که نادیده شد او
گرچه نادیده بود دیده شد او
ای بسا عالم که او راهی سپرد
اندر این ره ماند و ناکامی بمرد
ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت
ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت
ای بسا سالک که هالک شد ازین
گرچه در ره بود مرد راه بین
ای بسا قوت که از قوت برفت
بعد از آن او را ثباتی برگرفت
ای بسا عاشق که جان درباختند
تا کمال عشق خود بشناختند
ای بسا مؤمن که با توحید رفت
عاقبت در منزل تفرید رفت
ای بسا صاحب که بی صاحب بماند
ای بسا راحت که کام دل براند
ای بسا ساکن که اندر ره فتاد
در ره جانان ز دل ناگه فتاد
ای بسا عاقل که اندر عاقبت
باز دید او عاقبت در عافیت
ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت
تخم اینجا ناگهان افکند و رفت
ای بسا ره رو که اینجا باز ماند
در مقام عز هم در راز ماند
ای بسا مفلس که بگرفتند گنج
گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج
ای بسا نادان که دانایی بیافت
عاقبت عین توانایی بیافت
ای بسا معنی که بر دعوی بماند
عاقبت در رمز بی معنی بماند
ای بسا معنی که بر تقوی فتاد
راز خود بر عین تقوی برگشاد
ای بسا صورت بمعنی ره نبرد
عاقبت چون یافت با حسرت بمرد
ای بسا صاحب جنون ذوفنون
کامدندی از پس پرده برون
ای بسا شاهان که کمتر از گدا
آمدند آخر در این عین بلا
ای بسا درویش گشته پادشاه
کام خود دریافته در پیشگاه
ای بسا گردن که بی گردن بماند
عاقبت خود را برسوایی نشاند
ای بسا شیرین که بیخسرو نشست
کرد شیرین خسروی را پای بست
ای بسا وامق که بی عذرا شده
اندرین ره هر زمان عذرا شده
ای بسا لیلی که مجنون گشته اند
همچو مجنون عین مفتون گشته اند
ای بسا رامین که ویسش رام کرد
راه را بر راه او انجام کرد
ای بسا عاشق که بیدل گشته باز
اندرین ره بیدل و جان گشته باز
ای بسا بر درد و سودای فراق
داده جان خویشتن دراشتیاق
ای بسا صادق که در کار آمدند
از وجود و جان که بیزار آمدند
ای بسا ره بین که راه خود نیافت
گرچه بسیاری درین ره میشتافت
ای بسا واصل که او از وصل شاد
اوفتادند و نیامد هیچ یاد
ای بسا کاهل که ناگاهی براه
اوفتادند و شدند آن جایگاه
ای بسا در ره بماند عاقبت
راه بردند اندر آن کل عاقبت
ای بسا مؤمن که تن داده بباد
هیچشان یادی نیامد هم زیاد
ای بسا عزت که در دل اوفتاد
از نهیب عزت کل اوفتاد
ای بسا قربت که در فرقت بماند
بعد از آن در سوی آن قربت بماند
ای بسا هیبت که اندر ره فتاد
زان همه هیبت بکل ناگه فتاد
ای بسا زینت که بی زینت بماند
تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند
ای بسا وحدت که پنهان گشت باز
آشکارا شد که اعیان بود باز
ای بسا کثرت که در وحدت فتاد
ناگهان در قربت عزت فتاد
ای بسا شوکت که در رتبت شده
کام خود در کام جانها بستده
ای بسا راهی که بی رهبان بماند
زانک بی رهبان در آن رهبان بماند
ای بسا جاهی که اندر چه فتاد
کس دگر آن را نیاوردش بیاد
ای بسا کل گشت آنجا منتظر
شد میان در آب و در گل مشتهر
ای بسا شوریده عشق ازل
جان و تن کرده براه او بدل
ای بسا جان ها که ایثار رهست
تا نپنداری که راهی کوته ست
ای بسا معشوق عاشق گشته اند
اندرین ره چون فلک سرگشته اند
تا ندانی حیرت ذات و صفات
چون توانی یافت تو معنی ذات
چند گویم راه باید کرد راه
تا رهی در عز و قرب پادشاه
چند گویم بگذرم بر گفتنش
چند جویم اندرین در سفتنش
تا ز جان خود نبرم مردوار
کی توانم بود در ره مرد کار