" rel="stylesheet"/> "> ">

در عین العیان توحید گوید - قسمت دوم

سجودت میکنم اینجا به تحقیق
که دارم از تو جان و سر توفیق
سجودت میکنم در پاکبازی
چنان خواهم که بود پاکبازی
سجودت میکنم اندر مکان باز
بشکر آنکه دیدم جان جان باز
سجودت میکنم مانند مردان
سجود ما کنون بر قدر مردان
سجودت میکنم زیرا که ذاتی
حقیقت هم حیات و هم مماتی
در اینجا سجده خواهم کرد با تو
چه در عین فنا در پرده با تو
دمادم سجده دلدار باید
بگردن خاصه بر ایندار باید
هر آنکو کرد چون ما سجده بردار
چو ما دلدار بر او شد نمودار
نمودار است دلدارم حقیقت
یقین اندر سر دارم حقیقت
نمودار است و میگوید بخود راز
که دیدستم دگر اینراز خود باز
دگر باره مرا داراست ذرات
رسیده در چنین معنی سوی ذات
همه بیما و با ما ما بینند
ابا ما در سوی خلوت نشینند
بخلوت بعد از این ما را به بین باز
همه ما بین تو در عین یقین باز
اگر عین یقین اینجا نباشد
در اینره مرد دل دانا نباشد
دل دانا در اینره یار یابد
ره آخر سوی جان دلدار یابد
دل دانا کشد اینجا بلا او
که تا آید بکلی پیشو او
درینره دل چه خون گردد حقیقت
برون آید بکلی از طبیعت
در این اسرار مردی باید و پاک
که خون گردد حقیقت در دل خاک
چو خون شد دل حقیقت خاک جوید
دگر باره صفات پاک جوید
چو در خون رفت دل مانند منصور
میان خون خود یابد یکی نور
از آن نور حقیقت بی طبیعت
بیابد با زنی نقش طبیعت
کند از جزء و ره اندر سوی کل
بیابد او چو مردان آنگهی ذل
کشد خواری چو واصل شد درینراه
حقیقت همچو من اندر بر شاه
مرا خواری است در نزدیک بیچون
دلم یکبارگی افتاد در خون
دلم غرقست درخون تا بدانی
چو مادر خون فنا شو گر توانی
فنا در خون و در بیچون نظر کن
همه ذرات در خود بی بشر کن
بشر بردار تا یابی بشارت
بشارت باشدت دیدار یارت
چو اول در فنا باشی حقیقت
نشیب خاک و خون گردد طبیعت
از آن خون بعد از آن نور است پیدا
حقیقت دید منصور است پیدا
تو بردار آ اگرچه خودشناسی
وجود خود نه نیک و بد شناسی
تو بر داری دمادم عقل با تو
کند اینجایگه همه نقل با تو
از آن هر عقل و هر راهی صفاتی
در آن عین صفت کلی تو ذاتی
از آن ذاتی که اصل تو وجود است
که اینجا با عیان دیدار بوده است
دمی در پوست می آیی عیان تو
دمی با دوست می آیی نهان تو
یکی با پوست دیگر در عیانت
ابی صورت بود آنجان نهانت
نهان تو بود پیدا درین باب
درینمعنی ز پنهانی تو دریاب
هر آنکو شد ز خود پنهان جانان
همه جانان بود در عین پنهان
هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور
یکی گردد ز سر تا پای پر نور
چو پنهان نیست او را جمله پیدا
تو در پنهان و پیدا باش یکتا
چو در یکتائی جانان رسیدی
ز پیدائی ورا پنهان بدیدی
در آندم چونشوی پنهان در اینجا
همه پیدائی و پنهان در اینجا
سخن بسیار ایشیخ حقیقت
ولی پنهان منصور از طبیعت
کنون پنهان شد و پیدا به بینش
در ایندم شورش و غوغا به بینش
از آن پنهان شدم در پاکبازی
که در پنهانی آمد سرفرازی
از این پنهانی منصور بنگر
درون جملگی در نور بنگر
سراسر نور منصور است اینجا
که اندر جمله مشهور است اینجا
چو نورم در همه اینجا پدید است
از آن پنهانیم پیدا پدید است
همه نور منست و مینمایم
درون جملگی روشن نمایم
همه نور من است و من یقین جان
بودم هم جملگی هم نور جانان
همه نور من است و هیچ نبود
حقیقت نقش بیجا هیچ نبود
چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ
که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ
چنان نقشی نهادم در بر خود
که تا آن نقش آمد رهبر خود
چنان نقشی نهادم خوب و زیبا
که دیدارم درین نقشست پیدا
چنان نقشی نهادم در صفاتم
که تا پیدا شود زو عکس ذاتم
چنان زین نقش ذات من هویداست
که در کون و مکان این نقش پیداست
چنان زین نقش مردان راز بینند
کزین نقشم حقیقت باز بینند
چنان زین نقش اینجا در نمودم
که گوئی اندر اینجا خود نبودم
طلبکارند نقشم جملگی راز
همی جویند ذاتم جملگی باز
منم با جمله لیکن می ندانند
همه در نقش ایمن می ندانند
کجا هرگز بلا بینند و بر ما
که یک لحظه نه بنشستند با ما
جهانی در غم غمخوار مانده
میان خاک و خونم زار مانده
جهانی در غم جانها بداده
جهانی در پی شادی فتاده
جهانی منتظر تا کی نمایند
در پرده در اینجا کی گشایند
جهانی منتظر در دید دیدم
فتاده در پی گفت و شنیدم
جهانی منتظر در بیم و امید
شده تابنده بر مانند خورشید
جهانی منتظر اندر دل خاک
که تاکیشان بود آن خاک ناپاک
جهانی منتظر بر رحمت من
که تا کی باز یابند قربت من
جهانی منتظر در عقل و گفتار
جهانی دیگر اندر کل طلبکار
جهانی دیگرم در جست و جویند
همی بینند و دیگر باز جویند
جهانی دیگرند اندر سر دار
همی بینند و از ماهان خبردار
خبرداران ماها را بیابند
بکل در سوی ما اینجا شتابند
خبرداران ما یابند رازم
که در بود شما کل سرفرازم
جنید اگر خبر داری ز بودم
دمادم کن حقیقت مر سجودم
جنیدا روز امروزاست پیروز
مرا در آتش عشقت بکل سوز
جنیدا سر بگفتارم بنه تو
منت منت نهم منت منه تو
جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری
که ما را نیست هان زنهار خاری
جنیدا حکم شرع ما بران هان
که حاجت نیستم در نص و برهان
جنیدا میزنم دم در حقیقت
نمودت می نیابم در شریعت
اناالحق میزنم در نزد عشاق
که من اندر خدای کل شدم طاق
جنید پاک دین پاک رهبر
چو من کن پاکبازی پاک و رهبر
که چندین سر که گفتم پاکبازم
از آن در پاکبازی بی نیازم
اگرچه من در اینجا پاکبازی
حقیقت پاکباز بی نیازی
هر آنکو پاکباز آمد درینراه
رسید از پاکبازی تا بر شاه
نشان مرد عشاق پاکبازیست
که منصور اندر اینجاگه ببازیست
نشان عاشقان اینست بنگر
که اندر دار بیند مرد بی سر
نه سر دارم نه پای و پایدارم
بلای قرب خود را پایدارم
حقیقت من سریر سرورم من
از آن بر هر دو عالم سرورم من
شما را سرور و هم پیشوایم
که اصل کل شما را مینمایم
شما را مینمایم تا بدانید
که بودم ذات حق است و بدانید
که من بود شمایم در حقیقت
که بنمودستم اینراز شریعت
اگرچه رهبر دینی در اینجا
کجا بود یقین یابی در اینجا
تو بود من نه بینی زانکه اینجا
نه بینی سر بودم جمله در ما
مگر آنکه ندانی اینخبر باز
که هم از ما کنی در ره نظر باز
نظر از ما هم اندر سوی ما کن
چو ما سرگشته خود درکوی ما کن
چو ذره باش سرگردان بر ما
که تا کلی شوی اندر بر ما
تو اینجاگه اگرچه سوی مائی
ستاده اینزمان در کوی مائی
منم با تو تو با من بیقراری
منم بر دار و تو بر پایداری
دلت شیخا در اینجا رازدار است
ز ما لیکن عجایب بیقرار است
دلت شیخا در اینجا راز ما باز
همی گردد که باشد زود سرباز
اگر با ما دمی بیدار آید
چو بیمار سر سزای دار آید
شود واصل چو ما در لامکانه
نشان عین گردد در نشانه
شود واصل چو ما اینجا یقین باز
چو ما آید یقین در عزت راز
برو اینجا نباشد هیچ پوشش
که اینرا هست اینجا گاه کوشش
نه عاشق باش اینجا گه نه از دوست
که معشوقست بیشک دید خود اوست
گه این سر مینماید بر سر دار
که با عشاق گرداند سر دار
هر آنعاشق که اینجا آشنا شد
ز لیلی همچو مجنون در بلا شد
هر آنعاشق که اینجا دید دیدار
بجان شد دید جانان را خریدار
هر آنعاشق که چون من عاشق آمد
قبای دار بر وی لایق آمد
بلای قرب مردان راست اینجا
که چون عشاق باشد راست اینجا
قبای قرب از دیدار برخاست
از آن منصور سوی دار برخواست
بلای قرب چون دیداربنمود
مرا اینجایگه بردار بنمود
طریق عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
بلای دوست را به دان در اینجا
یقین عین سعادت دان در اینجا
بلای یارکش همچون صبوران
اگر نزدیک باشی نه زدوران
تو از نزدیکیان بارگاهی
حقیقت اینزمان نزدیک شاهی
جنیدا در بلایم سر برافراز
مرا امروز سر از تن بینداز
چو نتوانی تو اینجاگه فنایم
کشیدن کی توانی این بلایم
اگرچه من در اینمعنی حقیقت
کنم با تو درین دعوی حقیقت
بدان گفتم که میدانی تو رازم
کجا یابی درینمعنی تو بازم
کجا یابی دگر یار اینچنین یار
که بردارت کند اینجا خبردار
خبردارت دمادم میکنم من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگرچه سالکی هم گرد واصل
که از وصلم کنی مقصود حاصل
اگر از وصل من نابود گردی
از آن نابود کل معبود گردی
اگر از وصل من یابی فنا تو
از آن عین فنا گردی بقا تو
اگر وصل من اینجاگه بدانی
ترا روشن شود راز نهانی
ز وصلم برخور و هجران رها کن
پس آنگه روی در درگاه ما کن
ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو
یکی می بین وجودت با عدم تو
ز وصلم برخور اینجا در حقیقت
یکی گردانم از کفر طریقت
تو وصلم در حقیقت داری اینجا
ولی از نقش برخورداری اینجا
به هر نوعی است گفتم راز اینجا
مرا بین صاحب هر راز اینجا
منم اصل و منم وصل و منم یار
که اینک با تو میگویم در این دار
مرا دان هیچ دیگر را مبین تو
حقیقت اینست می بین شیخ دین تو
هر آنکو دید دیداری یقین شد
نمود اولین و آخرین شد