" rel="stylesheet"/> "> ">

سپری شدن کار خسرو - قسمت دوم

چه گر خسرو نهان شد زیر کافور
ولیکن بد تن سیمینش پر نور
دو بادامش بپژمرد از لطیفی
چو جوزی درگوافتاد از ضعیفی
دو لعل سبز پوش او بزودی
چو نیل خام شد از بس کبودی
سر زلفش که دام جان و دل بود
همی شد تا بریزد زیر گل زود
دهانش را که بودی چشمه خور
بمحلوجش بیا گندند و کافور
بآخر چون کفن پوشید خسرو
گلش شد تابگنبد خانه، پس رو
شه روی زمین چون رویش این بود
کفن پوشید و شد زیر زمین زود
گل تر، پیرهن را نیلگون کرد
چو نیلوفر با فسون سر برون کرد
کبود از بهر آن پوشید آن ماه
که شد روزش سیه بی طلعت شاه
چو گلرخ در کبودی شد بزودی
ز خجلت ماه شد زیر کبودی
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
مجاور گشت گل بر آستانه
بسی گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامداز آن گنبد شب و روز
فرو میریخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف میرفت از زمین خاک
چو در دل داشت گل زانگونه یاری
نبودش روز و شب جز گریه کاری
چو آن بیدل بزاری خون گرستی
ز صد ابر بهار افزون گرستی
هر اشکی کو در آن ماتم شمردی
ز دل بگداختی وزدم فسردی
شده یکبار گی بر وی جهان تنگ
جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
فغان میکرد و میگفت ای دل افروز
کجا جویم ترا در عالم امروز
چرا گل راز خود مهجور داری
ز نزدیکانت دامن دور داری
تهی چون بینم از تو تخت ایدوست
بمردم من زمرگت سخت ایدوست
نخواهم جان شیرین در جوانی
ز مرگ تلخ توای زندگانی
بناخن سنگ کندن هست آسان
شکیبا بودن از روی تو نتوان
چو ناخن گر ببرندم سرازتن
براید زارزومندی سر از من
کجارفتی بدین زودی نگارا
زهی حسرت دریغا رنج ما را
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندین زور دروی
شبانروزی بوصلم غرقه بودی
که بامن چون نگین در حلقه بودی
کنون از حلقه بیرونم نهادی
شدی در خاک و در خونم نهادی
بسی شب در غمم تا روز بودی
کنون چون شمع دل پر سوز بودی
دلم زین غم چو بانیرو بسوزد
یقین دانم که آتش زو بسوزد
توانم سوخت گردون را بیک آه
چنانک آتش بننشیند بیک ماه
ولی ترسم که گر آهی بر آرم
گریز حلق را راهی برآرم
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندان زور بروی
زهی محنت که در دل دارم از تو
زهی حسرت که حاصل دارم از تو
ازین محنت وزین حسرت چگویم
فرو ماندم بصد حیرت چگویم
بآخر هم بدینسان بود آن ماه
توان بودن بدینسان از چنان شاه
نه نان خوردی و نه شب خواب کردی
بهر روزی یکی جلاب خوردی
چنان گشت آن سمنبر از نزاری
که بر وی خون گرستندی بزاری
جهانگیرش شدی هر دم بر او
ببوسیدی ز پایش تا سراو
بسی خواهش بسی زاری بکردی
دلش دادی و دلداری بکردی
ولیکن گل نبردی هیچ فرمان
که نپذیرفت دردش هیچ درمان
بآخر چون برامد یک مه و نیم
فروشد ماه آن خورشید اقلیم
بوقت صبحگاهی بود تنها
بدل میگفت با خسرو سخنها
ز حال او بجز حق را خبرنه
بدل دانا، زبانش کارگرنه
درامد آتشی از مغز جانش
روان شد سیل خون از دیدگانش
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشی خوش برآورد از دل پاک
بزاری گفت ای خسرو من اینک
ندانم جان کجاست اما تن اینک
کنون میآیمت گر می بخوانی
وگرنه میروم گر می برانی
هزاران جان پاک از سینه من
فدای همدم دیرینه من
مراجان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
بحمدالله که ماندم از جهان باز
نهادم روی جانان را بجان باز
کنون جان میدهم از ناصبوری
که جان دادن بسی به کز تو دوری
بگفت این و بسر برد این جهان را
بصد زاری بجانان داد جان را
زبان او که شوری در شکربست
بیکدم آن زبان را قفل بر بست
یکی خادم که خدمتگار بودش
بگردانید سوی قبله زودش
عنایت کرد حق تا از عنارست
بیک ساعت زصد گونه بلارست
خداوند جهان فرمان بداده
دورخ برخاک گلرخ جان بداده
درین بستان چو گل از خاک خیزد
ببادی تند هم بر خاک ریزد
گلی برخاک ریخت از جور ایام
که به زان گل نبیند دور ایام
چه خواهی دید ازین گردنده پرگار
که خواهی شد بدام او گرفتار
کزین گردنده پرگار سبک رو
نماند هیچکس نه گل نه خسرو
برامد تند بادی از کناری
ببرد آن هردو تن را چون غباری
چه حاصل گر چه عمری غم کشیدند
که ببریدند چو در هم رسیدند
چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش در خواب رفتند
چو چرخ پیر خونخواری ندیدم
بجز خون خوردنش کاری ندیدم
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
تو میباید که چندان پندگیری
ازان یک مرگ کز محنت بمیری
تو خود از غایت غفلت چنانی
که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
چو بسیاری بلا در پیش داری
نیی عاقل که دل بر خویش داری
چو چندینی بلات از پیش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
عجب میآیدم گر می ندادنی
که با چندین بلا چون زنده مانی
عجب کاریست کار آدمیزاد
که در کم بود گی و درکمی زاد
بدست خود سرشتندش بآغاز
بدست دیو دادند آخرش باز
زهی بیقدری او کزچنان دست
بدست دیو افتد غافل و مست
کسی کز دست دیوان سر افراز
بدست دوست نرسد عاقبت باز
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدین صورت که مردم هست امروز
دلا تو خفته یی و هر زمانی
بدین وادی بی پایان چه مانی
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزین وادی که بیرون خواهد آمد
چه دریاییست این دریای خونخوار
که کس دروی نمیآید پدیدار
بسی گردون بسر خواهد گذشتن
گذشتست و دگر خواهد گذشتن
بسی افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
اگر در زندگی در خاک و افلاک
توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
وگر این هر دو بندت بسته دارد
ترا در ماتم پیوسته دارد
سعیدی، گر تو در افلاک مانی
شقی باشی اگر در خاک مانی
و گرزین هر دو بگذشتی چو مردان
برستی از زمین و چرخ گردان
ازین بیغوله قصد آشیان کن
چه میباشی زهمت نردبان کن
اگر چون جعفر طیار ازین دام
برون پری، شوی مرغی دلارام
چو جعفر این سفر گر هست رایت
بود بی دست و پایی دست و پایت
چو پروانه درین ره ترک جان کن
سفر بی پا و سر چون آسمان کن
چرا تو کشته نفس و هوایی
ذبیح الله شو گر مرد مایی
سه سد سخت دشوارست در راه
یکی نان و یکی مال و یکی جاه
چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
اگر خواهی کزین دو بگذری پاک
ازین هر سه مشو آلوده در خاک
تنت مرد و تو دل در خویش داری
نداری برگ وره در پیش داری
چرا ره را نسازی برگ راهی
که برگ ره نداری برگ کاهی
بمردی گویی آن ساعت که زادی
شب آمد بر در آن بامدادی
گرفتار آمدی در بند تن تو
زجان دادن بترس ای جان من تو
فلک از مرگ چندین میگریزد
زمین میتازدش تا خون بریزد
چو هستی لشکری کم گیر بنگاه
که آدم هست سر خیل تو در راه
بلشکر گاه آدم برره امروز
که گورستانت آن لشکر گه امروز
پشیمانی ندارد سود در خاک
چو زهرت کشت چه حاصل ز تریاک
تو در دنیا که جای رنج و بارست
اگر صد کار داری هیچ کارست
ترا چاهی قوی افتاده در راه
که آن دنیاست و گنبدداردان چاه
چو گنبد در درون چاه باشد
پس این گنبد چرا برماه باشد
ولی چون کار دنیا باژگونه ست
چه میپرسی که این گنبد چگونه ست
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
فلک دود و زمین گرد و توخیره
چگونه دم زنی با این دو تیره
دمت زان با دو آید بر سر راه
که دم دارد چو همدم نیست این چاه
گرت انصاف دادن نیست پیشه
تویی چاهی که دم داری همیشه
زهی چاهی نجس سر بر فگنده
دمی آینده و دیگر شونده
درونی داری ای غافل برون گیر
دلی سرگشته و نفس زبون گیر
اگر بیرون نیایی زین درون تو
بگردی چون بخاک آیی بخون تو
زهی نفس عدو پرور کجایی
که بر یک جای صد جامینمایی
زهر شاخی دگر داری بری نیز
برون کردی زهر روزن سری نیز
تو بااین جمله طراری یقینست
که روی حق نبینی رویت اینست
اگر کفش کهن یا ژنده داری
و گرنانی بخاک افگنده داری
چرا ندهی برای حق بدرویش
یقین میدان که بستانی از آن بیش
مپز سودا مشو مطمع مپندار
که جو کاری و آرد گندمت بار
بمویی گر بدنیا بسته باشی
چو مردی در غم پیوسته باشی
و گرمویی نباشد کوه باشد
میندیش آنکه چون اندوه باشد
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پیدانه خسرو
چو گل را دم فروشد صبح دم زد
سپیدی بر سواد شب رقم زد
چو در جنبش فتاداین آتشین صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
جهانگیر از پگاهی روز دیگر
برگل رفت و خورد آن سوزدیگر
میان خاک مادر را چنان دید
گلی را زردتر از زعفران دید
بپیش خاک خسرو جان بداده
بزاری درغم جانان فتاده
چو جان بی طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
زنی را در وفا این بود کردار
تو چون او باش اگر هستی وفادار
اگر یاری کنی باری چنین کن
عزیزان را وفاداری چنین کن
دگر ره ماتمی از سر گرفتند
دگر ره بانگ وزاری در گرفتند
پسر میگفت کای مادر کجایی
چو دست من فروبست این جدایی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
بدیدار پدر بس زود رفتی
سبک رفتی چو بادی پیش خسرو
که احسنت ای وفادار سبک رو
بآخر سیمبر گل نیز چون باد
بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک برسر
گلی کز ناز از یک گرد بگریخت
کنون با خاک ره باهم برآمیخت