کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیله یی بگمار و رسیله یی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده که ملک گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به ملک دکن
نه قندهار بماند به جای نه کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه و نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات به کیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نه منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نکر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه ومن
کند خراب اگر دا که است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنان که آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغر گذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
ز کاخ و کوخ هری بر هوارود هوزن
وزین کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری ز انگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سرآمد زبان چرب مگیر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر او گفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سر و علن
زبان مؤالف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدتی آسوده کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم وسن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارسخت و سپه چست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز درد برد و عذاب خمول و سجن شجن
به جای ابر به کهسار پشته پشته گیاه
به جای برف به گلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضه خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضه بیضا ز شاخ نسترون
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون روین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
به گرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هرسو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه باره سپهر اتقن
درون هریک گردان کمین کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهره فکن
مگر که باره شود رخنه رخنه چون غربال
مگر که قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
در افکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرف کنده آن باره را بیندایند
به لای و لوش و نی و نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فراخ
چو کام اژدر بهمن ربای، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مبین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه تخت شه ارم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفت و نکرد آنچه گفت و یک دوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوال گشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیده بان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ گفت که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضه کرد به شاه
که ای به خصم تو ناخوش تر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که می بزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمه آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان کن
بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملک شنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که کار
تباه گشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینه یی دوسه لشکر به شهر فارس فرست
مگر که شاه عنان باز دارد از دشمن
ملک بماند و سپه خواند و زرفشاند و نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان کشیده پی چاره گشت دستان زن
گسیل کرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شراره سخط پادشاه زبانه کشید
ز خشک ریشی آن خشک مغزتر دامن
چه گفت گفت که هان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطه فارس
که انگلیس خدا کرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو باده گسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیده او تیره شد چون پر پژن
بجا نماند جز این یک به دست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقایق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیم کانگلیس خدای
برو که چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
وگر نبرد نماید بزرگ بار خدای
بر آنچه حکم کند عین رحمتست و منن
عروس فتح و ظفر تا کراکشد در بر
شموش جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میر کابل و سردار قندهار نبشت
شگرف نامه یی از رنگ و بوی مینوون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافه ادمن
حدیث رفته و آینده بر شمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلاله سردار قندهار که هست
به تخت و بخت جوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به هر چه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نوید نامه به هر جانوشت و ز آمدنش
بسا رمیده روانا که آرمید به تن
امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودی نشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملک پرورا ملکا
تویی که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود ترا گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تا کسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگوید کسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسن سیرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همی نهند سپاس
نه زین قبلی که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکه هست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمی خواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدت کهین داشن
چو هست عزم جانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیله یی که عدو کرد می مباش دژم
که کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همان حکایت صفین بخوان و حیله عمر
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیأس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیده غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجا که شود جلوه گر برند گمان
که راست تازه عروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعام شاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست از آنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامه گدایان به جای خز ز خشن
ازین دو عیب چو می بگذری به خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامه دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاران اند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون