" rel="stylesheet"/> "> ">

در نموداری اعیان و خورشید جان فرماید - قسمت دوم

ز من بشنو که این شرعست بیچون
یکی باش و مشو اینجا دگرگون
صفات خود منزه دار اینجا
که تا باشی تو برخوردار اینجا
صفات خود ز آلایش بپرهیز
بنور عشق ذات خود برآمیز
درونت با برون جز ذات منگر
خدا بین و تو در ذات منگر
درونت با برون منگر بجز دوست
یقین میدان که سر تا پای تو اوست
درونت با برون دیدار ذات است
از آن مر نحن اقرب در صفات است
ز نحن اقرب میگویم این سر
که تا دیدار خود یابی بظاهر
ز نحن اقرب ار میگویم اسرار
ز نوعی دیگرت شیخا خبردار
ز نحن اقرب اینجا می نگر شاه
اگر هستی ز سر عشق آگاه
خدا با تست نزدیک ار بدانی
تو اوئی او تو در اینجا نهانی
خدا با تست نزدیک ار ببینی
توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی
خدا پیوسته با تست و تو با او
حقیقت اوست اندر گفت و در گو
خدا با تست شیخ آگاه میباش
چو من در جزو و کل تو شاه میباش
سراپایت همه اوست ار بدانی
که گفتارم چه توحید است و خوانی
سراپایت بجز او نیست اینجا
ابی شک ذات او یکیست اینجا
سراپایت بجز جانان ندارد
دل و جان تو دیدن ندارد
چرا کاینجا بصورت بازماندی
از آن از دید دیدش باز ماندی
اگر هستی چو من اینجا خبردار
حقیقت این بود اینجا خبردار
ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست
یقین در عالم توحید کل اوست
ز چشم دل یقین بنگر عیان او
حقیقت جمله کون و مکان او
ز چشم دل یقین بین ذات اینجا
جهان و جمله ذرات اینجا
بچشم دل یقین بین آنچه پیداست
تو اوئی و تو اندر شور و غوغاست
ز چشم دل نظر کن دید جانان
تو اوئی این بود توحید جانان
ز چشم دل بسی دیدند رویش
بمردند آنگهی در آرزویش
ز چشم دل اگر سالک حقیقت
رباید گوی روحانی حقیقت
شود کانجا جمال بی نشانست
از آنعاشق در اینجا مست آنست
کمال سالک اینجاگاه اینست
که خود او بیند این عین الیقین است
کمال سالک اینجا جان فشانی است
پس آنگه دیدن راز نهانی است
نهان شو شیخ تا پیدا نمائی
دوئی بگذار تا یکتا نمائی
نهان شو شیخ پیدا گرد در دین
چو من در عشق رسوا گرد در دین
نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم
من اندر لاهمه وصلت نمائیم
نهان شو شیخ بیرن آی از دل
که تا جزء تو گردد در عیان کل
نهان شو شیخ بیرون آی از تن
که تا گردد ترا توحید روشن
نهان شو شیخ بیرون آی از جان
که وصل یار خود یابی تو اعیان
نهان شو شیخ تا در بی نشانی
همه اسرار منصورت بدانی
نهان شو شیخ تاگردی به کل ذات
حقیقت ذات گردد جمله ذرات
نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو
که تا آیی برون از عین دل تو
نهان شو شیخ اندر اصل بنگر
توئی اصل حقیقت وصل بنگر
نهان شو شیخ اندر عالم عشق
مزن دم هیچ شیخا همدم عشق
دم عشق ازل زن همچو ماتو
حقیقت چونشوی از خود فنا تو
دم عشق ازل زن همچو منصور
یکی بین و یکی دان شیخ مشهور
دم از عشق ازل زن همچو مردان
ز دید خود گذر از دید جانان
دم عشق ازل زن بر سر دار
اگر مرد رهی ایشیخ دیندار
دمی در عشق آید آنست دیدار
تو آندم شو بجان و دل خریدار
دمی کز عشق آمد زندگانیست
در آندم جملگی راز نهانیست
دمی کز عشق آید در وجودت
از آندم کن نظر دیدار بودت
سخن کز عشق آید آن یقین است
که بیشک ذات رب العالمین است
دمی کز عشق آمد هست آنذات
کند مر محو اینجا جمله ذرات
دمی کز عشق آمد مغز جانست
در آندم جمله اسرار نهانست
دم از این زن که منصور است ایندم
در ایندم زد در اینجا او دمادم
چه به زیبندم که سالک اندرینراه
شود دمدم ز بود خویش آگاه
چه به زیندم که جانان بازیابی
از ایندم ایندم آنجا باز یابی
چه به زیندم که اینجا در زنی باز
وز آندم باز بین انجام و آغاز
از ایندم به چه باشد تا بیابی
که بود خویشتن یکتا بیابی
ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق
نباشد هیچ چیزی برتر از عشق
ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت
که در عشقت است پیدا دید و دیدت
ز عشق ایجا شناسا شو چو منصور
ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور
حقیقت شیخ واصل شو درین سر
گه میگردانمت اسرار ظاهر
ز نور عشق اینجا بود خودبین
درونت بنگر و معبود خودبین
بنور عشق آنجا یاب جانان
درون خویش پنهان یاب جانان
بنور عشق ظاهر هر چه بینی
همه او بین اگر صاحب یقینی
بنور عشق اینجا آفرینش
همه گردان نگر در عین بینش
بنور عشق در خود سیر کن باز
درون خود به بین ما را سرافراز
همه درتو عیان و تو نه بینی
تو از عالم جهان بنگر چه بینی
تو معبودی بصورت آمدی پوست
حقیقت کن نظر در کسوت دوست
بعشق اینراز اینجاگه کنی فاش
اگر یکره بیابی دید نقاش
بعشق این سر توانی یافت اینجا
وگرنه باش در نایافت اینجا
بعشق اینجا نظر در خویشتن کن
یکی بین بود جانان بی سر و بن
همه از عشق میگویند اینجا
همه در عشق می پویند اینجا
بعشق خویش آوردت پدیدار
تو از اوئی و او از تو پدیدار
چگویم سر عشق لایزالی
که در وصلی چو با او در وصالی
چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق
مگر بنمایدت اینجا ز توفیق
کمال عشق بیشک عشق داند
بجز منصور سر او نداند
اگر از عشق بوئی یافتی تو
درون جزو و کل بشتافتی تو
اگر در عشق واصل گردی ایشیخ
همی اندر دو عالم فردی ایشیخ
نداند سر عشق اینجای خود بین
کجا هرگز بداند مرد بدبین
هر آنکو شد ز سر عشق آگاه
نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه
اگر آگه شوی در عشق اینجا
بمانی تا ابد در جمله یکتا
اگر آگه شوی از عشق بیشک
نماید جزو و کل نزدیک تو یک
اگر آگه شوی از دیدن شاه
تو باشی عشق و معشوق اندرینراه
اگر آگه شوی از نور عشقش
زیان یابی در اینجا بود عشقش
ز بود عشق اینجا بی نشانم
بجز دیدار عشق اینجا ندانم
ز بود عشق اینجا باز بینم
جمال شاه یکتا باز بینم
ز بود عشق واصل گشتم از یار
دگر از عشق او من گشته ام یار
ز بود عشق اینجا ذات دیدم
عیان در جمله ذرات دیدم
ز بود عشق اینجا دم ز دستم
چسود اکنون که بیرون شد ز دستم
سر رشته دمادم باز بینم
همی انجام و هم آغاز بینم
بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است
که بیشک عشق دیدار عزیز است
حقیقت عشق اسرار است جانان
کسی کو یافت دیدار است جانان
دمی در عشق شو گر عاشقی تو
بجز جانان مبین گر صادقی تو
دمی در عشق شو تا در فنایت
نماید در یکی عین بقایت
دمی در عشق شو تا آنچه جوئی
تو خود بینی که اندر گفت وگوئی
ز سر عشق واصل گرد در یار
که پیدا گرددت اسرار بسیار
تو می بین و ولیکن خود مبین تو
اگر خواهی یقین عین الیقین تو
ز عشق اینجا به بین عین الیقینست
حقیقت اولین و آخرینست
همه عشق است و اندر تو نهانست
ز عشقت ظاهر صورت عیانست
همه عشق است در صورت پدیدار
ولیکن عشق باشد ناپدیدار
همه عشق است عشق اندر تمامت
کند هر لحظه صد شور و قیامت
همه عشق است اگر دانی در اینجا
حقیقت سر ربانی در اینجا
ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو
همه بیند ز ذات عشق نیکو
خبر از عشق یاب و آشنا شو
بنور عشق گم گرد و خدا شو
کسی کز سر عشق است آمده راه
همه شاهش همی بیند همه شاه
همان بهتر که یابی بهره از عشق
که منصور است کلی زهره از عشق
حقیقت تا دل و زهره نباشد
ترا از عشق کل بهره نباشد
دلی پر زهره میباید در اینجا
که بگشاید مر او را در در اینجا
شب و روزی در اینجا گاه جویان
بسر درراه عشق افتاده پویان
شب و روزی عجب در ره فتاده
گهی در گور و گه در چه فتاده
شب و روزی تو در اینمنزل برد
که تا یابد شعاعی جانت از درد
کجا یابی دورا اینجا تو از یار
که بیهوده همیگوئی تو بسیار
کجا یابی دوای درد جانان
که در اینره نه تو مرد جانان
کجا یابی دوا چون اندرین راه
نه از سر او موئی تو آگاه
کجا یابی دوا ایغافل اینجا
که تا بیشک نگردی واصل اینجا
اگر واصل شوی اینجا دوایت
نماید دوست اندر جان لقایت
همه درد تو در اینجا ز قلب است
حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است
همه درد تو اینجا هست صورت
نمی بینی دمی اینجا ضرورت
همه درد تو از جانست اینجا
وگرنه یار اعیانست اینجا
عجایب مانده چون حلقه بر در
که بگشاید ترا این حلقه در؟
تو خود بگشای در اینجا در خویش
حقیقت پرده را بردار از پیش
تو خود بگشای در تا یار بینی
درونشو تا حقیقت یار بینی
تو خود بگشای در تا اتصالت
شود پیدا و هم عین وصالت
تو خود بگشای در گر کاردانی
که وصلت حاصلست اندر معانی
تو خود بگشای در ایسالک راه
از آن پس تا نگردی هالک راه
تو خود بگشای در ایندم که هستی
چرا پیوسته اینجاگاه مستی
تو خودب گشای در اینجا که در خود
درون شو تا به بینی رهبر خود
تو خود بگشای در تا در عیانت
شود پیدا همه راز نهانت
تو خود بگشا اگر چه در گشاد است
که بیشک بستگی آخر گشاد است
چو بگشادی در خود در حقیقت
روی در اندرون دید دیدت
چو بگشائی حقیقت بینی اینجا
نمود خویشتن در جمله پیدا
درون جان جانت یار خود بین
حقیقت بیشکی دلدار خود بین
ترا کی عاشقی خوانم درینراه
کزین معنی نگردی هیچ آگاه
ترا کی عاشقی خوانم درین سر
که اینجا می نه بینی یار ظاهر
ترا کی عاشقی خوانند مردان
که اینجا گه نیابی ذات جانان
ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار
که از صورت نگردی ناپدیدار
توئی اینجا حقیقت تا بدانی
همه اسرار و انوار معانی