مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
زمن هیچ ازنکویی باز نگرفت
ولی باوی دل من ساز نگرفت
نه مانندست چهر او بچهرم
نه بر وی می بجنبد هیچ مهرم
عجب درمانده ام در کار خودمن
که بی پیوندم از روی خرد من
منم امروز بیکس در زمانه
چو من بس بیکسم، زانم یگانه
نیارم بردپای از یکدگر جای
که می دزدیده گیرندم بهرجای
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
دلش در بر گواهی داد صدبار
که نور چشم تست او را نگهدار
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
به هرمز گفت دست از جامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
نشانی بود قیصر را بشاهی
که براجداد او دادی گواهی
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گریستن کرد آغاز
زبی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
وزان پس خواند مادر را بپیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
در آمد مادر و در بر گرفتش
زدیده روی در گوهر گرفتش
خروشی تا بگردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
چنان آن هر سه ماتم در گرفتند
کزان آتش، دو عالم در گرفتند
بیکجا سور با ماتم بهم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
علی الجمله چو شه گنج گهریافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
بران کار از میان جان در استاد
کسیرا سوی خوزستان فرستاد
که تا مهمرد را آرد بر شاه
برفت القصه آوردش بشش ماه
چو مهمرد از در ایوان درآمد
بخدمت پیش قیصر برسر آمد
بر شه دید هرمز ایستاده
مرصع افسری بر سر نهاده
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
بحرمت در جوار خویشش آورد
فزون از حد او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
پس آنکه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر باما بگوراست
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اول تا بآخر جمله بر گفت
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنها بحرمت برزمینش
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجم گفت آنگاه
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد بعالم جاودانه
ولی در پیشش اول کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چو آب زندگانی
نه چندان داد سیم و زر بدرویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
ازان شادی بعشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
بهر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
بزاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
فتاده می میان رگ بتگ در
زمی خون کرده سرپی گم برگ در
می سرزن چنان غواص گشته
که در سر مغز سر رقاص گشته
نهاده می بصید عقل دامی
شده سر مست هر موی از مسامی
حریف چرب مغز خشک، درسر
در آب خشک کرده آتش تر
زتری خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالا گرفته
شراب و ابگینه راز کرده
بسوی شیشه سنگ انداز کرده
چکان مرغ صراحی را زمنقار
چو خال سیب شیرین، دانه نار
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
زاشک و گریه تلخ صراحی
شکر خنده زده مشتی مباحی
زشادی و نشاط باده نوشان
در افگندند خرقه خرقه پوشان
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زاوای نرمش شیر میخورد
چنان شد دف ززخم نابریده
که جان دف بچنبر شد رسیده
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
شکر پاشی رگ عودی گشوده
زموسیقار داودی نموده
زخار زخمه زخم از خار رفته
زکار آب آب از کار رفته
بفال نیک بهر نیم جرعه
بپهلو گشته مستان همچو قرعه
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
بدین شادی بهم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند یکماه
ز عیش و خوشدلی و شاد کامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
شهش نگذاشت بی برقع ببازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
چو خسرو شاه را در روم ششماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
برنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت بصد زاری بیفتاد
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یکنفس بی همنفس دم
چو گل بر بوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلشن بودی دل خویش
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
اگر هست از پدر چیزیت در خواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من بانواع
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
مرا سوگند داد اول که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
دگر آنجا یگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
بزودی پیش خدمت باز گردم
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
و گر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
پدر را با پسر کاریست نازک
بتندی کار نپذیرد تدارک
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری بناکام
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
بهر درویش درمانی دگر کرد
بر رنجیش گنجی پرگهر کرد
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و در آب انداز
وزان پس لشکری باده خزانه
بخسرو داد و خسرو شد روانه
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم درسر
بزودی بوک همچون شیر آیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد از گرد او در خاک میرفت
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان بجز نامی ندیدند
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان ابی
سرا و کاخها با خاک هموار
زمینی رت نه درمانده نه دیوار
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که دروی جغد خلوتخانه کرده
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
کسیرا جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
گریزان گشته شه در قلعه یی دور
همه کار ولایت رفته از نور
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون از حد، فزون از هر شماری
بخوزان آمدند و تیغ در چنگ
بیک هفته نیاسودند از جنگ
بآخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
نخستین راه قصر شاه جستند
بسوی دختر وی راه جستند
گل محروم را ناگاه بردند
بدست خادمانش در سپردند
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
دمار از ما بر آوردند صد بار
که ظالم باد دایم سرنگونسار
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می نیاسود
بهر جایی که با گل بود کاریش
برست آنجایگه از هجر خاریش
نگرید ابر گرینده بنوروز
چنان کومیگریست از گل بصد سوز
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
بزیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
بآخر ناتوان شد شاه از ان کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
درید، جامه و بنشسته برخاک
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر ببالین بلا باز
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
زباد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
ز بدبختی سیه شد روز برمن
فتاد از آتش دل سوز بر من
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
کجایی ای گل مهجور گشته
بدل نزدیک و ا زتن دور گشته
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
چنان بیرون تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود، عمریم کارست
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
بدینسان بود خسرو قرب یکماه
که تا پیکی در آمد ناگه از راه
ز گلرخ نامه یی آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آرره را
که تایکره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز