شد کنون در بهشت محشر او
سبزجامه چو حور خنجر او
ای ز محمودیان ششم ز عدد
چون ششم دور ز انبیا احمد
نام شش هست لیک نزد خرد
در جمل نقش شش بود ششصد
یک و دو و سه و چهار و پنج کمست
پس چو شش دانگ شد یکی درمست
ای به رو آفت نگارستان
وی به خو نوبهار خارستان
تازه روی از تو شاخ و بیخ جهان
سخت پای از تو چارمیخ جهان
دولت از تو بهشت کوی شده
روزگار از تو تازه روی شده
گشت تا صدر ملک بگرفتی
وز دوامش قوام پذرفتی
پای بوس تو هامه هامون
طوق دا تو گردن گردون
زین سبب از برای عز و جلال
نه ز طبع ملول و روی ملال
از پی خدمت تو اندرحال
کرده از میم صدهزاران دال
تاجداران رکاب بوس شده
از تو جمله عمل پیوس شده
ملک هند نایب تو به هند
مهتر سند یافته ز تو سند
خاک بوسان درگهت به نیاز
کرده خاک درت چو سینه باز
کرده از مجلس تو روح از در
ابروار آستین و دامن پر
شد ز تأثیر رای شاه جهان
وز پی روی بی پناه مهان
مجلس بزمش از بهشت اثر
روز رزمش نمونه ای ز سقر
چون توبرداشتی نقاب جلال
زان اساریر بر سریر کمال
از لقای تو خیره شد خورشید
وز سخای تو مرد طفیل امید
شهریاران ز تو رسیده به کام
کرده سعی تو با هزار اکرام
زان همه خلق در سجود تواند
که گرانبار شکر جود تواند
مر ترا روز فضل و جود و کرم
به درم بنده گشت قلب درم
مرد مقلوب داده ای به نبرد
زان دهد جان خویش پیش تو مرد
شد ز خاک در تو در عالم
آز بسیار خوار سیر شکم
راست گفت اندرین حدیث آن مرد
کاز را خاک سیر داند کرد
گرچه در پادشاه باشد عدل
نان بی نان خورش بود بی بذل
آن بزرگان که وام جان توزند
رسم جان بخشی از تو آموزند
طمع از بوی دستت ای سر جود
پای کوبان درآید از در جود
هر که او جست خصمی تو درست
کودکانش یتیم کرده تست
روزی نیک مرد همچو بهشت
گویی اینجا خدای بر تو نبشت
تا درو درگهت پدید آمد
قفل امید را کلید آمد
نام تو آنکه بر زبان راند
نامه بخت او ملک خواند
چون نشستی به بارگاه جلال
چون نمودی به خلق ماه کمال
از تن دشمنان بکندی سر
بر سر دوستان فشاندی زر
جادوی آزرا به طبع کریم
خورد جود تو چون عصای کلیم
هم ملک بند و هم ملک جاهی
هم فلک قدر و هم جهان شاهی
عاقلان زمانه مست تواند
قلعه های بلند پست تواند
صاحب ذوالفقار و رخش تویی
پادشاه خزینه بخش تویی
بخت کو هست مایه شادی
دارد از بندگیت آزادی
آسمان از سنان جانسوزت
وز پی ناوک جگر دوزت
خور ز تیر تو با خطر تازد
زان ز مه گه گهی سپر سازد
از تف تیغ خشم اگر خواهی
کنی از بحر تابه ماهی
زهره را دیو تو شهاب کند
زهره را آتش تو آب کند
دشمنان را ز خلق جان افشان
خونبها بدهی و ببخشی جان
بر زمانه تویی شه مطلق
مملکت را تو شهریار بحق
از تو کمتر عطا که سایل برد
بیشتر دان ز گنج باد آورد
بی دلان را دل کریم تو بس
نیک و بد را امید و بیم تو بس
تا چه کردست غزنی از کردار
کز چو تو شاه گشت برخوردار
گر بخواهی تهی کنی ز حسام
نه فلک را ز بند چار اندام
گرچه چون آسمان بسیچد خصم
چون قضا دست تو نپیچد خصم
با خلاف تو تن کفن گردد
در ثنای تو جان سخن گردد
همچنان آید از تو در دل نور
که خوشی جان ز خوشه انگور
چون در گنج عقل بگشادی
هر کسی را ز داد دل دادی
گاه میدان و وقت ایوانت
شب اکرام و روز احسانت
دل خرد را ز جان ندای تو کرد
داد دل یافت جان فدای تو کرد
صدمت صور و عین تو گه جنگ
هر دو همره چو رنگ با آژنگ
هر که از سهم تو روان نسپرد
تا ابد نفس او نخواهد مرد
روز هیجا چو عاطفت ورزی
نیزه تست سوزن درزی
پاره ها را درست گرداند
سست را عزم چست گرداند
پس از این روی پشت خلق قویست
خشم تو چون یزید و دل علویست
گشت حیران عقول اهل هنر
ماند واله روان اهل بصر
ملک و ملت موفق از تو شهست
دین و دولت به رونق از تو شهست
ملت از تو چنان که خور ز سپهر
دولت از تو چنان که ماه از مهر
یافت از سعی تو سرافرازی
دین و شرع محمد تازی
گر به شمع تو نیستیش امید
چون لگن برنیامدی خورشید
نقش مهر تو نقش مهر جمست
که همه دین و دولتش بهمست
حاتم از جود تو سخا آموخت
دولت از ملک تو ثبات اندوخت
چه حدیثست کین مبارک پی
طی کند نام جود حاتم طی
قهر و لطف به گاه راحت و رنج
غم فزاینده است و شادی سنج
جود تو بهر جان آدم را
پاسبانست عرض عالم را
خاک حلم تو آتش نابست
امر تو بادپای چون آبست
باد عزم تو جان تمکین است
آب روی تو تازگی دین است
زورق رزق راکه اسبابست
جان این باپای از آن آبست
از پی قدر نامت ای خوش نام
عمر چرخ نام شد بهرام
زانکه بهرام را اگر سفریست
وقت رجعت صلابت عمریست
دل چو بر درگهت قرار کند
انده از فر تو فرار کند
شیر اگر با شب تو روز کند
کام چون یر عودسوز کند
ای هنرمند شاه دین گستر
وی حقیقت نیوش دین پرور
طمع آن را که چاکرت گردد
هر زمان آسمان سرت گردد
ای فرود آمده چو قطر از میغ
ملک بگرفته شمس وار به تیغ
بر جهانی شده به یکدم شاه
خه خه ای شه علیک عین الله
باره چون شمس بر فلک راند
تا نزد تیغ ملک نستاند
تو چو شمس و قمر گرفتی ملک
زان به تیغ و سفر گرفتی ملک
این چو تازنده و آن رباینده ست
لاجرم ملک هر دو پاینده ست
بس کسا کو چو ماه برگردد
سر آن گزدما که سر گردد
شمس از اول که ملک جوی شود
در و دیوار زردروی شود
ماه از آن جاه خویش بفزاید
خدمتت را مگر به کار آید
بادکین تو خاک محنت بیخت
زخم تیغ تو آب آتش ریخت
خصم تو جنگ جست و بخت ظفر
او دگر خواسته خدای دگر
تیره شد جان به تیر تو ز هوا
گنگ شد که ز گرز تو به صدا
چون بدیدند خلق رویش را
همه جویان شدند کویش را
از شهان حجاز و شام و عراق
بلکه از خلق جمله آفاق
من ترا دیده ام در این عالم
ملک میراث و ملک تیغ بهم
ملک میراث گرد گردانست
ملک شمشیر ملکت مردانست
تا بر او آتش تو آب براند
آتش دل بر آب خویش نماند
هر که چون رشته تافت گردن خویش
مهره گردنش فکندی بیش
خصم در دست قهرت افتاده
پایها دررکاب چون باده
گرچه رمح تو جان رباینده ست
جان او جانت را ستاینده ست
شیر اگر شور از آگهی کردی
پیش تو شیر روبهی کردی
راست گفته است شاعر استاد
محض توحید و داد شرع بداد
گر فزاید کسی و گر کاهد
عاقبت آن بود که او خواهد
دشمنت چون سر فضول آورد
دست او پای بند غول آورد
دشمن تو چه بابت تیغست
زو دریغست تیغ اگر میغست
جانش را خود سنان چرا باید
خود چو بوی تو یافت پیش آید
نیک بشناخت از دل روشن
قدر تیر تو دیده دشمن
لاجرم تا به دستش آوردست
فلک از سهم ایمنش کردست
کرده خصمت به نقش پر ذباب
رخته چون عنکبوت اصطرلاب
هیبت شاه راحت کل راست
گریه ابر خنده گل راست
تیر کز شست خصم گشت جدا
باز گردد به سوی او چو صدا
چون صدا بازگشته بر جانش
چون قضا تیره ره فراوانش
چون بیفشرد خصم را پالان
رفت چون چوب خورده کون مالان
گشت از فر پادشاهی تو
وز پی عدل و نیک خواهی تو
هر دو همره ز بازوی چیرت
ملک الموت و زخم شمشیرت
نه بجست از تو سوی برگی شد
که ز مرگی به سوی مرگی شد
هر که او خصم دولت و دین بود
قهر کردی و خود سزا این بود
خصم تو آنکه از تو بگریزد
خاک ادبارش آتش انگیزد
تو به تدبیر جان گمراهان
گور کن مزد گورشان خواهان
مرگ بنوشته بر دل دشمن
که کفن پیشتر خر از جوشن
گور کن گفت با دل خصمان
که کفن پیشتر خر از خفتان
هست عدل تو دوزخ ابلیس
سر تیز تو سنگ مغناطیس
قهر اعدای دین تو دانی کرد
که ز جان و تنش برآری گرد
هر کجا سهم و تیغ تو برسید
کس از آن بوم و بر فلاح ندید
تیغ تو زهر جان گزای آمد
امن تو سایه همای آمد
سر تیر تو جان بدخواهان
می کشد از تن شهنشاهان
بر سر تیر جان برافشانند
ورچه سنگین دل آهنین جانند
گر شوی سوی کوه پایه روم
کژ نماید ز بیم سایه روم
ور کمربند کوه درگیری
کوه را همچو کاه برگیری
آمده خصم باتو در میدان
زخم موتوا بغیظکم بر جان
لاله صورت شده رخش ز کمان
سر و بالا شده سرش ز سنان
کرده از سم به رغم اخترشان
بادپای تو خاک بر سرشان
آب و آتش نخوانده او را اسپ
خوانده این صرصر آنش آذر شسپ
جز ز عدل تونیست اندر کار
دور باش تو و مترس حصار
گویی آموخت عقل والایی
از تو آیین ملک پالایی
فتنه را داد امر امن توخواب
آب را برد آب تیغ تو آب
پیش عدلت بهار جان افروز
نزد عقلت سپهر پیش آموز
چون دل و جانش کر و فر تو دید
دل او مرد و جان ازو برمید
دید خود را در آینه دل خویش
دست و شانه جدا از مفصل خویش