نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطره ای صد رود گشتی
از آن آتش یکی اخگر نکشتی
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبه جفت
غریوان با دل نالان همی گفت
نگارینا روا داری بدین سان
تو در خانه من اندر برف و باران
تودیگر دوست را در برگرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بی کس و بی یار مانده
دو پای اندر گل تیمار مانده
تو در خوابی و آگاهی نداری
که عاشق چون همی گرید بزاری
ببار ای برف بر جان من آتش
که بی دل را همه رنجی بود خوش
گر آهی بر زنم ابرت بسوزد
جهان همواره ز آتش برفروزد
الا ای باد تندی کن زمانی
در آن تندی بهم بر زن جهانی
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
به گوشش درفگن آواز زارم
بگو با وی که من چون دل فگارم
به تنهایی نشسته بر چه حالم
به برف اندر به کام بدسگالم
مگر لختی دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر
چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاری رام
شتاب دوستی در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد
همی تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتی بی شکیب و بی روان بود
فرود آمد به زودی دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام
نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا
چرا یکباره بر من چیر گشتی
چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
من آنم در وفا و مهربانی
که تو دیدی، چرا پس تو نه آنی
من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا
تو در شادی و من در رنج و تیمار
تو با خوشی و من با درد و آزار
مگر دادارمان قسمت چنین کرد
ترا آسودگی داد و مرا درد
اگر یزدان همه کامی ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد
ازو خواهم که هر کامی بیابی
که تو نازک دلی غم برنتابی
مرا باید همیشه بندگی کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد
تو شادی کن که شادی را سزایی
بران کامت که بر من پادشایی
همی دانی که من چون مستمندم
به دل دربند آن مشکین کمندم
شب تاریک و من بی صبر و بی کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام
چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
به دیدارت همی امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم
شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
به سرمای چنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز
مرا بنمای روی جان فزایت
به من برسای زلف مشک سایت
بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو بهم به
دلم در مهر تو گمراه گشتست
به راهم بر فراقت چاه گشتست
به درد من مشو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاد مپسند
گر امیدم ز دیدارت ببری
هم اکنون پرده صبرم بدری
مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفایت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بی آتش بجوشید
به دایه گفت چار من تو دانی
مرا از دست موبد چون رهانی
کهاو خفتست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند
ترا با وی بیباید خفت ناچار
برآیینی که خسپد یار با یار
بدو کن پشت و رو از وی بگردان
که او مستست و باشد مست نادان
تن توبر تن من نیک ماند
اگر بپسایدت کی باز داند
بدان مستی و بیهوشی همی کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوی بگذاشت
به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم
بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب
سیه روباهی از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه برکند
گل و نرگس به هم دیدی به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
بسان مشتری پیوسته با ماه
و یا چون دانشی پیوسته با جاه
زمین پر لاله بود از روی ایشان
هوا پر مشک بود از بوی ایشان
برفت ابر و پدید آمد ستاره
همانا شد به بازی شان نظاره
هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهربار
دو عاشق در خوشی همراز گشته
به خوشی هردوان انباز گشته
گهی بودی ز دست ویسه بالین
گهی از دست مهرافزای رامین
تو گفتی شیر و می بودند در هم
و یا برهم فگنده خز و ملحم
بپیچیده به هم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچد یار بر یار
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجیدی میان هر دوان موی
همه شب هر دوان در راز بودند
گهی در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند
چو از مستی در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
چه مانستی به ویسه دایه پیر
کجا باشد کمان ماننده تیر
بهدستش دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خروشان گشته چون ابر
گرفته دست آن جادو همی گفت
چه دیوی تو که هستی در برم جفت
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتاد پیوند
بسی از پیشکاران سرایی
چراغ و شمع جست و روشنایی
بسی پرسید وی را تو کدامی
بگو تا تو چه چیزی و چه نامی
نه دایه هیچ گونه پاسخش داد
نه کس بشنید چندان بانگ و فریاد
مگر رامین که بود اندر بر یار
بخفته یار او او مانده بیدار
همی بوسید بیجاده به شکر
همی بارید بر گلنار گوهر
ز بام و روزاندیشه همی کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد
سرودی سخت خوش با دل همی گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
شبا بس خرمی، بس دلفروزی
همه کس را شبی ما را چو روزی
چو هر کس را برآید روز روشن
ز تاریکی پدید آمد شب من
به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
خوشا کارا که بودی آشنایی
اگر با وی نبودستی جدایی
جهانا جز بدی کردن ندانی
دهی شادی و بازش می ستانی
گر از نوشم دهی یک بار کامی
به پایانش دهی از زهر جامی
بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین
من آنگه کشتی اندر موج بردم
که دل بر هر بدی خرسند کردم
قضای بد مرا در مهری افگند
فزون از مهر مام و مهر فرزند
چه در دست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس
چو نزدیکم همی ترسم ز دوری
چو دورم نیست بر دردم صبوری
نه همچون خویشتن دانم اسیری
نه جز دادار دانم دستگیری
خدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتی مرا کس
همی نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش
ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلنار و سنبل کرده بالین
خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان
تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را برانگیخت
بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
تو از مستی شدی در خواب نوشین
زهی بیدار و دلخسته به بالین
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم
من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدی دیگر پدید آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم
همی گوید درین ساعت مرا دل
که برکش پای خود یکباره از گل
فرورو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز
به جان من که خون این برادر
ز خون گربه ای بر من سبکتر
جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختی از خرد آب
چو رنجت را سرآید روز هنگام
ابی خون خود برآید مر ترا کام
پس آنگه همچو گوری جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر
نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سرمست
سمن بر رفت و بر بالینش بنشست
مرو را گفت دستم ریش کردی
ز بس کاو را کشیدی و فشردی
یکی ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
شهنشه چون شنید آواز بت روی
نبود آگه ز محکم چاره اوی
رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایی بلایه
سمن بر ویس را گفت ای نگارین
چرا بودی همی خاموش چندین
چرا چون خواندمت پاسخ ندادی
دلم بیهوده بر آتش نهادی
چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیری یافت ویس ماه رخسار
فغان در بست و گفت: ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
چو مار کج روم گرچه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست
مبادا هیچ زن را رشک بر شوی
که شوی رشک بر باشد بلاجوی
به بستر خفته ام با شوی خودکام
به رسوایی همی از من برد نام
به پوزش گفت وی را شاه موبد
مکن با من گمان دوستی بد
که تو جانی مرا وز جان فزونی
که جانم را به شادی رهنمونی
ز مستی کردم این کاری که کردم
چرا می خوردم و زوبین نخوردم
مرا در بزمگه می بیش دادی
از آن بیشی بلای خویش دادی
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی
بخوهم عذر اگر کردم گناهی
نکو کن عذر چون من عذر خواهی
گناه آید به نادانی ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان
خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار
به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق خوار باشد
گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید
بسا آهو که دیدم مرغزاری
خروشان پیش وی شیر شکاری
بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
اگر عاشق شود شیر دژ آگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی
هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند
مکاراد ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کشته بار آرد و بالش