" rel="stylesheet"/> "> ">

در بیرون کردن جبرئیل علیه السلام حضرت آدم صفی را از بهشت و نصیحت کردن جبرئیل او را فرماید - قسمت دوم

که مردان ره از هر چه گذشتند
نه چون مرغان بیهش باز گشتند
ز جان و دل گذشتی تو بیکبار
ز آب و گل گذر کردی بیکبار
مرو بار دگر در خانه محبوس
که ناگه زار مانی خوار و مدروس
چو آمد دوش جان تن شدستی
چو کفارت چرا بت میپرستی
بت نفس و هوا را باز بشکن
که تا رسته شوی از ما و از من
چرا در بت پرستی همچو کفار
دمادم میشوی از جان گرفتار
بترک هر چه گفتی آن مبین تو
اگر مرد رهی اندر یقین تو
بجز او منگر اندر عین وحدت
حدود نفس را از دید کثرت
بیک ره محو کند اندر فنا تو
که داری در جهان جان بقا تو
به یک ره محو کن این صورت خویش
که دیدستی حقیقت رازت از پیش
بیک ره محو کن بود وجودت
چو دیدستی عیان مربود بودت
به یک ره محو کن این جانمودار
شوی از جسم و جانت ناپدیدار
قدم زن همچو مردان طریقت
چو شد رازت همه فاش حقیقت
حقیقت بود اصل عاشقانست
ترا زینجایگه زینسان بیانست
که داری جوهر ذات هوالله
زنی دم دائما در صبغه الله
دم تو دم زده است اینجا چو منصور
شدت از نفس بت اینجایگه دور
دم تو از دم عین الیقین است
چو مردان اندر اینجا راز بین است
دم تو زان دمست ای مرد واصل
که ذرات جهان زین گشت واصل
دم تو زان دمست اینجا نهانی
که شد زو فاش اسرار و معانی
دم تو زان دمست اینجا دمادم
که الحق میزند او دم از آندم
دم تو زان دمست ای جان جانان
درون دل همی بینی باعیان
دم تو در جهان بس نادر افتاد
که راز مشکل عشاق بگشاد
دم تو از بقای ذات آمد
نمود جمله ذرات آمد
دم تو ازان دمست از کل سزاوار
از این دم شد حقیقت آن پدیدار
دم تو ز آن دم رحمان که آمد
مراد خود ز معنی دیدبستد
دمی داری که آن دم آن ندارد
ترا آن دم حقیقت درگذارد
دمی داری که دید انبیایست
از آن پیوسته در عین بقایست
دمی داری عجائب در معانی
که پیدا می کند راز نهانی
دمی داری که آن جوهر فشان است
برای زاد جمله رهروانست
دمی داری که ذات کل یقین است
در ایندم اولین و آخرین است
در ایندم هیچ غیری در نگنجد
جهان دون بیک ذره نسنجد
در ایندم آندم اینجا کرده فاش
نمودستی حقیقت دید نقاش
در ایندم جمله مردان اله ست
یقین دانی که این دیدار شاهست
در ایندم منکشف عین الیقین است
در ایندم اولین و آخرین است
در ایندم مر دمادم سر اسرار
همی آید ز یک معنی پدیدار
در ایندم هر چه بودست فاش گفتی
عیان این جوهر اسرار سفتی
در ایندم بحر معنی مر تو دیدی
چو مردان اندر او جوهر گزیدی
در ایندم دم مزن جز از یکی تو
که دیدستی در اینجا بیشکی تو
در ایندم دم زدی از جمله مردان
ترا جاگه شدست این چرخ گردان
در ایندم دم مزن جز از دم یار
چو گشتی در حقیقت همدم یار
در ایندم دم مزن جز از نمودش
چو پیدا کردی اینجا بود بودش
در ایندم دم مزن جز از حقیقت
نگه میدار اسرار شریعت
در ایندم دم مزن جز از عیان تو
یکی بین در تمامت جان جان تو
در ایندم دم مزن جز ذات بیچون
برافکن عرش و فرش هفت گردون
بر افکن هفت گردون از نظر تو
که تا مر ذات بینی سربسر تو
دم او زن که او بنمایدت راز
همو بینی تو در انجام و آغاز
دم او زن بجز او غیر منگر
سراسر در یکی در سیر منگر
دم او زن که او همدم ترا شد
نمود عشق هم آدم ترا شد
ترا بنمود از دیدار خود او
همیت دان حقیقت مر خدا تو
ترا بنمود از خود در جلالش
عیان چون تو ببردی در وصالش
ترا بنمود از خود او بعالم
که شرح او کن از جان تو دمادم
ترا بنمود از خود تا شد او کم
ازو بودت حقیقت گفتگو هم
ترا بنمود از خود ناگهانی
از او دیده چنین شرح و معانی
ترا بنمود از خود تا بدانی
زنی دم تو از او در لامکانی
تو ذات پاک بیچون خدائی
چو از بود خودت اینجا جدائی
از او گوی و وز او بشنو دمادم
مزن عطار جز یکی از او دم
یکی دیدی تو او بی مثل و مانند
وجود جانت شد با دوست پیوند
یکی شد جانت اندر دیدن یار
نمیگنجد بجز او هیچ دیار
یکی شد بود بودت در بر او
کند در جانت جانان رهبر او
یکی شد جانت اندر جوهر ذات
همه جان گشت اندر دوست ذرات
یکی شد جانت و گم شد دوئی باز
بدیدی بیشکی انجام و آغاز
یکی شد جانت اندر نزد دلدار
حقیقت جسم شد زو ناپدیدار
یکی شد جانت ایدل در بقایش
فنا بنگر عیان دید لقایش
یکی شد جانت و جانت بقا دید
نهان کرد و نمود خود فنا دید
یکی شد جانت و دلدار دریافت
بجز خود جملگی دلدار دریافت
چو دیدی ناپدیداری کنون تو
مشو اینجا دمادم در جنون تو
چو دیدی دید دیدار خدائی
از اینصورت گزیدی تو جدائی
چو دیدی آنچه گمکردی حقیقت
بدیدی باز در عین شریعت
چو دیدی یار گمکرده در اینجا
حقیقت بر گرفتی پرده زانجا
چو دیدی یار خود جان جهانی
ترا زیبد کنون سر معانی
حقیقت یار بنمودست دیدار
ولی در بی نشانی ناپدیدار
حقیقت یار بنمودست خود را
یکی کرده در اینجا نیک و بد را
حقیقت یار بنمودست رویم
از او باشد حقیقت گفتگویم
حقیقت جز یکی نبود نمودش
یکی باشد در اینجا بود بودش
حقیقت یار ما عین العیانست
ولی از بود پیدا و نهانست
حقیقت یار ما ذات و صفاتست
صفاتش بیشکی دیدار ذاتست
حقیقت یار ما در هرچه دیدم
بجز او هیچ دیگر می ندیدم
حقیقت یار ما در جمله پنهانست
نمود جملگی و جان جانانست
حقیقت یار ما با جمله یارست
ولی صورت چو معنی بیشمارست
حقیقت یار ما گویای خود شد
در اینجا گاه او جویای خود شد
حقیقت یار ما جان جهان شد
بر واصل بکل عین العیان شد
حقیقت یار ما گفت و شنودست
اگر دانی تمامت بود بودست
حیقت یار ما هم اولین است
نمود انبیا و مرسلین است
حقیقت یار ما دیدار خویش است
در این اسرارها گفتار خویش است
بسی آوردم و بنموده ام شان
ب آخر در فنا بنموده ام شان
بسی آوردم و بشکستم اینجا
ز ذات خود بخود پیوستم اینجا
بسی بنمودم و من بس نمایم
دمادم دید راز خود گشایم
منم پیدا و پنهان گشته در خود
که بنمودم حقیقت نیک و هم بد
دو عالم دیده ام از خود هویدا
ز خود گردم در اینجا گاه پیدا
ز خود مر خود نمودم آشکاره
ز خود در خویشتن کردم نظاره
ز خود گویا شدم در هر زمانم
من اندر هر زبان عین العیانم
ز خود بینایم و دانای اسرار
ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار
ز خودشان جملگی واصل کنم من
نمود خویششان حاصل کنم من
دو عالم دید بیچون من آمد
نمود هفت گردون من آمد
ز خود دائم توانم مینمانم
که من جمله بدید حق رسانم
حقیقت جسم و جان پرداختم من
ز دید خویشتن بشناختم من
حقیقت جسم و جان دیدار ما است
زبان جملگی گفتار ما است
من اندر هر زبان گویای خویشم
من اندر هر دلی جویای خویشم
من اندر دست جمله دستگیرم
خداوند جهان بی نظیرم
نمود من منم خود هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریاد رس نیست
نمود من دو عالم آمد و بس
بهشت و عین آدم آمد و بس
جمال خود نمودم عاشقانرا
نمایم سالکان و واصلان را
جمال من درون جان ببیند
همه با من ز من در من نشیند
جمال من همه آفاق دارد
نمود دیده عشاق دارد
جمال من ز هر ذرات پیداست
که ذاتم از نمود جمله یکتاست
جمال من عیان جمله آمد
ولی در کل پنهان جمله آمد
جمال من کسی اینجا ببیند
که با من خیزد و با من نشیند
جمال من یکی بیند سراسر
نمود نار و ریح و ماه و آذر
جمال ماست اینجا هرچه دیدی
اگر بینی چنین بیشک رسیدی
جمال ماست اینجا جمله اشیا
منم اینجایگه در جمله پیدا
جمال ماست در خورشید انور
که پیدا میکنم ذرات یکسر
جمال ماست در خورشید تابان
ز دید ماست در هر روز رخشان
جمال ماست اینجا نور او بین
اگر مرد رهی او را نکو بین
جمال ماست کو را میدواند
که تا ناگه بمقصودش رساند
جمال ماست در بدر منیرم
که رخشانست عین بی نظیرم
جمال ماست اندر ماه هر ماه
که نور اندازدم از وی بناگاه
جمال ماست کو را میگدازد
کسی کو تا که خود چون او ببازد
جمال ماست اندر هر کواکب
که رخشانست هر شب این عجائب
جمال ما همه نور و ضیایست
چو گلشنها صفا اندر صفایست
جمال ماست در عرش آمده کل
ز دیدارم ابر فرش آمده کل
جمال ماست در لوحی نمودار
قلم از من نوشته سر اسرار
جمال ماست اندر عین جنت
که دید حوریان از ذات قربت
جمال ماست اندر جان نهانی
که بنمایم همه راز نهانی
جمال ما چنین دیدار کردست
که اشیا نور ما اظهار کردست
ز نور ماست اینجا جوهر جان
بمانده از نمود خویش پنهان
ز نور ماست دل روشن نموده
در اعیان هفت گلشن را نموده
ز نور ما است عین دیده راز
حجابم کرد از دیدار خود باز
ز نور خود همه پیدا نمودم
بهر جانب دو صد غوغا نمودم
همه غوغای من بگرفت جانها
نمودم فتنه ها اندر جهانها
ندارم جز نمود خود یکی من
که دایم در عیان کل بیشکی من
ندارم اول و آخر بدیدار
هم آرم اول و آخر بدیدار
ندارم اول و آخر نمایم
نمود اول از ظاهر نمایم
ندارد اول و آخر نمودم
در آخر راز جمله برگشودم
ز صنع خود ببودم آشکاره
ز خود کردم یقین در خود نظاره
بدیدم دید خود را من ز اول
در آخر ذات خود کردم مبدل
نمود ذات خود کردم صفاتم
نمودار از نهان دیدار ذاتم
نمود خویش اندر جسم دو جهان
ز پیدائی شدم در جمله پنهان
بهر نوعی برآوردم نمودم
ظهور آوردم اینجا بود و بودم
نمودم تا مرا از من شناسند
اگر چه جمله بی فهم و قیاسند
نمودم تا یکی گردانم آخر
براندازم نهان دیدار ظاهر
حقیقت یار ما خود رخ نمودست
گره از کار خود او برگشودست
حقیقت یار خود بر گفت اسرار
دمادم در یکی معنی بتکرار
همی گوید که من جان جهانم
نمود آشکارا و نهانم
همی گویم که من بشناس و من بین
بجز من هیچ غیری را تو مگزین
همی گوید که من دیدار دیدم
ز خود گفتم یقین از خود شنیدم
همی گوید که من عین وصالم
درون جمله در دید جلالم
جلال من که میداند که چونست
که دید من ز عقل و جان برونست
جلال من یقین جمله آمد
وجود عاشقان از خویش بستد