" rel="stylesheet"/> "> ">

سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمه الله - قسمت دوم

دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سری که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سر مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خدا گفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خدا گفت و خدا بشنید از خویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت و خود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون ز خود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو ایندم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطار
دمادم مینماید راز بیچون
همیگوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاج گویم
سخن بالا گرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سر کل اینجا پدیدار
تو عطاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطار ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نص و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهر الذات
چنان گفتیم اینجا جوهر الذات
بدانند و کنند اداراک اینجا
که تا گردند از غش پاک این جا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ایدوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بر دستم در اینجا
بسی خونابه من بعالم
که تا گفتیم یقین سر دمادم
بی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابیم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سر
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سر تو ای یار
اگر از سر ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سر جانان
وگر بر سر خود سر در گریبان
بده سر تا بیابی جوهر الذات
یقین خورشید گردان جمله ذرات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفیکه که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجاگه دل مشتاق بگرفت
دل عشاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطار خون بد آخر کار
وز آنجا نافه ها آمد پدیدار
هزاران ناقه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز ناقه
که باشد همچو پور بوقحانه
علی بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدیق باشد عاشق حق
ز چندین نافه ها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدیق راهی آشکارست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدیقانه زین معنی نظر کن
مرید دین احمد هست عطار
زبوبکر و محمد هم خبردار
خبر داری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بن غار
اگر چه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر و شوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او در آمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بد نص و برهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل می بین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریایی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سر معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجا بعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرات کلی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجا گه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت و دیدار
که تا ذرات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که می بینم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میاید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونت
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماه گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و آن جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلی پرده ها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سر اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهر نامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تا باشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهر نامه سر تا سر فرو خوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی بر جواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجا گاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت باز یابی
کتابی خوان کز اینجا بیشکی ذات
بیابیدر نمود جمله ذرات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در او دیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
باخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سر کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صحف در اینجاست برخوان
اگر ره برده دریاب در این
دمادم سر کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهر دم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود می بین الهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
ز خود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست را در جان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیأ
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خورده ام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خورده ام در سال و در ماه
که تا گشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خورده ام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب ایندم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند و هیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست ایندم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست ایندم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بردست
حجابی نیست جانان آشکارست
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست ایندم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسخ
تناسخ گر چه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ درون اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر ترا کی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفرو ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صد هزاران راز یابی
بهر دم صد هزار از اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد اکنون در سر قرآن
جواهر ذات را می بین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سر پدیدار
تمامت اینزمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت اینزمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در اینمعنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السری و دانی
که تو گفتی همه سر و تو خوانی
الهی عالم السری در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السری حقیقت
که خود می بینی اینجا دید دیدت
الهی اینزمان عطار با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تو دید جمله ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هر چه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هر چه خواهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی