براق صدر عالم چون روان شد
چو برقی تا بهفتم آسمان شد
سواره تا سر کرسی بر آمد
که او صاحب براق و منبر آمد
یمینش حاملان عرش بودند
یسارش حافظان فرش بودند
فلک زیر براق او زمین بود
و شاق در گهش روح الامین بود
علم بر عالم عرشش گشاده
قدم در مقعد صدقش نهاده
خروش آمد ز سکان سموات
که آمد خواجه عالم بمیقات
یتیمی کز پی بوطالب آمد
کنون در یتیم طالب آمد
ز حضرت صد هزاران جان عالی
باستقبالش آوردند حالی
گذر بودش چو یوسف بر مسیحا
جوان کردش به پیری چون زلیخا
ز روح روح او روح الله پاک
دگر ره زنده شد گوئی بر افلاک
سلیمان آمد و اکلیل بنهاد
بدریوزه گری زنبیل بنهاد
روانه شد کلیم از حرمت او
ببوی آن که باشد ز امت او
خلیل آورد نقد ما حضر را
که تا قربان کند پیشش پسر را
ز کشتی نوح آمد پیش او باز
ز بود او بجودی شد سر افراز
در آمد آدم و آندم طرب کرد
ز سرش گوهر آدم طلب کرد
شراب آورد رضوان پیش بازش
بسی پرسید از راه درازش
مگر خشکی اثر کردش در آن راه
شراب سلسبیل آوردش آنگاه
مگر گرمی عشقش کرد محرور
مزاج آن شرابش بود کافور
مگر برد یقین بسیار بودش
شراب زنجبیل ایثار بودش
چو آخر اعتدالش قصد دل کرد
عسل با شیر آنجا معتدل کرد
چو از طاهاش قسم اخلاص افتاد
شراب او طهور خاص افتاد
شراب او رحیقی بود مختوم
بجز حق را نبود آن مهر معلوم
سپهری کافتابش دست خوش بود
براقش را در آن شب قودکش بود
جناغی بود زرین آفتابش
مه نو پای بوسی چون رکابش
براق خاص او را خرمن ماه
ز جوزا داد جو وز کهکشان کاه
مگر آن شب در آن ره تیز می تاخت
براقش بر فلک نعلی بینداخت
مه نو بود آن نعل براقش
فلک در گوش کرد و بست طاقش
سماکش پیشکش از نیزه کرده
ز رأس الغول ره پاکیزه کرده
همه حوران به یک سو راه رفته
ز ماهی سر بسر تا ماه رفته
شب تاریک این پیروزه گلشن
برویش کرده چندین چشم روشن
ز شادی عرش بسته چار طاقش
نهاده چار بالش در وثاقش
ز دو گیسوش طوبی برده پایه
فکنده بر سر فردوس سایه
ذنب چون رأس پیش او کشیده
ز سهمش همچو عقرب دم بریده
فلک جاروب کرد از خوشه وانگاه
دو تا شد تا برفت از بهر او راه
چون آب روی او خرچنگ بشناخت
دو اسبه خویشتن بر آب انداخت
بسرهنگیش چون جوزا کمر بست
ترازو آمد و شاهینش در بست
کمان پیشش کمان از زه فرو کرد
دو خانه داشت وقف جان او کرد
حمل با جدی در بریان نهادند
ز مه تا گاو ماهی خوان نهادند
اسد چون شیر شادروان او شد
چو چرخی دلو سرگردان او شد
چو هر دو خواهران رویش بدیدند
ز شوقش مقنع از سر بر کشیدند
دو نسرین بی صفت گشتند حاضر
که تا واقع نگردد هیچ طائر
اگر چه بود هفت اورنگ گردان
بگرد قطب همچون هفت مردان
چو مردی و حیات او بدیدند
بنات مرده را نعشی کشیدند
در آمد هر ملک با مجمری خاص
که عود عشق او سوزد باخلاص
گشاد از خلد رضوان هشت در را
ز کوثر آب زد نه ره گذر را
جهان را خازن فردوس خوش کرد
که از حوران جنانی پیشکش کرد
نجنبید از شکوهش عرش از جای
چو کرسی مانده پیشش بر سر پای
چو قدر خاک پایش نوح بشناخت
چو شیعی سجده گاه از لوح گل ساخت
چو پر گشت از جمالش عالم نور
خراب عشق او شد بیت معمور
نثارش را فلک الحق بحق کرد
که هر نقدی که بودش بر طبق کرد
بتحفه هر فلک صد بدره آورد
حلالی بود از آن کز سد ره آورد
فلک حق القدوم او ز حق خواست
حقش از اختران هر شب بیار است
از آنگه باز کین حق القدوم است
مثل ز اصحاب پاکش کالنجوم است
چو آن شب آفتاب معتبر بود
از او هر نجم را نوری دگر بود
زحل را مه دهی آسمان داد
بفتوی مشتری را طیلسان داد
بجلادی سر مریخ بفراخت
بگیسو سایه بر خورشید انداخت
بپاسخ زهره را شیرین زبان کرد
عطارد را بحکمت خط روان کرد
بماه آمد چو یوسف آشکاره
ترنج ودست مه را کرد پاره
چنان کرد آفتاب شرع تحویل
که با ششصد هزاران پر جبریل
نه در گردش رسیدستی زمانی
نه از وی یافت نام و نه نشانی
ملایک را چو از وی کرد صف صف
جهانی دید همچون قاع صفصف
جهانی در وی آثار جهان نه
هم از صفصف هم از رفرف نشان نه
جهانی خالی از نزدیک وز دور
زنورالنور او نور علی نور
زمین آن جهان از حلم می دید
همه آب روانش علم می دید
معظم آسمانی از جلالش
منور آفتابی از جمالش
چنان از شوق حق جانش عرق کرد
که صدره صدره را آن صدر شق کرد
بلی چون صدره او آسمان بود
همه شق کرد کان شب روی آن بود
نشان آن شق است اندر مجره
که شد نه پرده بروی ذره ذره
زمعراجش از آن نه پرده شق بود
که دائم پرده گی خاص حق بود
خطاب آمد زحق کای خواجه آخر
بر این در آمدی ماالحاجه آخر؟
دلت با امتان پر گناهست
که سیروا سیر اضعفکم زراهست
پیمبر گفت علم تو به حالم
بسندست ای خداوند از سؤالم
چو خلعتهای تو پیوسته آمد
زلا احصی زبانم بسته آمد
وجودم را به کل سرمایه گم شد
همه خورشید ماند و سایه گم شد
چو ضعف خود بدید آن صدر کونین
قوی بازوش کرد از قاب قوسین
محمد چون زبردست جهانست
ببازوی محمد آن کمانست
کمانی نیک پی تر هندوی عین
نه بیند از کمان قاب قوسین
در آن ساعت که غرق معرفت بود
در او از تیرگوئی دو صفت بود
یکی در استقامت ایستادن
دوم چون تیر در سیر اوفتادن
چو در ذاتش ز تیر این دو نشان بود
مثال از دو مقامش دو کمان بود
در اول چون بسوی حق روان شد
رونده همچو تیری از کمان شد
بآخر چون بخلقش باز دادند
چو تیرش از کمان پرواز دادند
چو این دو سیر او از دو کمان خاست
مثال قاب قوسینش از آنجا است
کمان را چون همه وقتی دو خانه است
دو خانه آن کمان را جاودانه است
یکی بیت الاحد گر می بدانی
دگر یک بیت احمد جاودانی
به یک جذبه ز حق چون تیر بشتافت
چو موئی میم احمد از دو بشکافت
برون شد میم احمد از میانه
احد گشت و یکی شد هر دوانه
در این شب بود طاووس ملایک
بصد جان زاغ زلفش را فذلک
ز دو گیسوی او دو زاغ می بین
ز دو بادام او مازاغ می بین
کمان قاب قوسین از دو ابروش
دو زاغ آن کمان دائم دو گیسوش
بلی چون گیسوی او جمله نور است
چنان دو قوس روحانی دهد دست
کمان قاب قوسینش زمانی
نمی بینم ببازوی جهانی
چو زاغ زلف گردد بیقرارش
ز طاووس فلک زیبد شکارش
زهی قوس و زهی شست و زهی زاغ
زهی ماکان و ما اوحی و مازاغ
زرشگ قاب قوسین پیمبر
فلک دو قوس دارد گرد محور
خداوندی که آدم را بتعظیم
ز راه وحی اسما داد تعلیم
محمد را مسمی پیش آورد
از آنش امی و درویش آورد
چو او از اسم در بی اسمی افتاد
ز خواندن فارغ آمد امی افتاد
چو او بی نقش در راه حق آمد
ز بی نقشی فقیر مطلق آمد
چو از بی نقشی و فقرش سبب یافت
هم از ام الکتاب امی لقب یافت
چو پنجه داد در اول نمازش
برای او به پنج آورد بازش
اگر از جزو و کل آن شب سبق برد
چو از خود پاک بد کلی بحق برد
دلا اقبال جان پیوسته گردان
بدین فتراک خود را بسته گردان
میان دربند پیشش در غلامی
که تا تو خواجه گردی و گرامی
چه گویم یا رسول الله از این بیش
که من عاجز نیم آگاه از این بیش
زهی جبریل پیک درگه تو
همه کارش شد آمد در ره تو
چو میکائیل دیده پادشاهت
شده اجری کش خیل سپاهت
بجلادی تو با تیغ در دست
کمر در بسته عزرائیل پیوست
سرافیل امین پیش در تو
شده یک نوبتی بر درگه تو
ملایک چاوشان آستانت
کرام الکاتبین دو پاسبانت
دبیر درگه تو آدم پیر
بسی اسماء ذاتت کرده تحریر
تو را ادریس چون اخترشناسی
نهاده در بهشت از تو اساسی
چو بگرفته جهان سلطانی تو
گزیده نوح کشتیبانی تو
بجان صالح شتربانیت کرده
بشیر ناقه مهمانیت کرده
چو ابراهیم بنای تو گشته
همه کعبه حرم جای تو گشته
چو اسمعیل کیش تو شنیده
پسر قربان شده سر نابریده
ترا یعقوب مشتاق حزینی
ببوی تو شده خلوت نشینی
بجسته یوسف از زندان و از چاه
ز ملح تو صد خوبی نمک خواه
ز آب چشمه خضر عالی انساب
زده هر شب سر کوی تو را آب
به الیاس از تو جانداری رسیده
از آن تا حشر جانداری گزیده
به یونس آشنائی داده در راه
که تا رفته بدریا آشنا خواه
بسی داود شوق جانت دیده
بصد جان نوحه عشقت خریده
چو ایوبت طبیب عشق دیده
تن از کرمان سوی کلبه کشیده
سلیمانت چو دیده شاه عالم
به پیش تو کمر کرده چو خاتم
چو یحیی سر نهاده افسرت را
منادی گر شده هارون درت را
عصاکش گشته در راه تو موسی
مبارک نام هندوی تو عیسی
چو داری مونسی چون قل هوالله
خطی درکش بگرد ما سوی الله
عیال بولهب کز غصه بگداخت
اگر خاری ترا در راه انداخت
گل غیبی تو خوش میباش بر جای
که یک گل نشکفد بی خار در پای
چو هر دم نیکوئی یی رخ نمودت
سپند چشم بد بس قل اعوذت
بهر انگشت چرخ هفت پاره
چراغی در گرفتست از ستاره
ترا می خواند از دردی و داغی
کسی خورشید جوید از چراغی
تو سلطان زمین و آسمانی
چراغ این جهان و آن جهانی
فلک پیوسته زان گردد چو گوئی
که تا دریابد از قدر تو بوئی
در آن مجمع که قدرت را مجالست
فراز آسمان صف نعالست
ز قدرت گرچه بیرون از حسابست
برون نه فلک نهصد حجابست
زرشگ قدرت این طاق دل افروز
ز سر تا پای می آید شب و روز
ز قدرت ذره ای بر آسمان تافت
مه و خورشید زان یک ذره جان یافت
چه گویم چون صفات تو چنانست
که صد عالم ورای عقل و جانست
جهان گر سربسر خشخاش گیری
بهر یک مادحی درباش گیری
ندانم تا ثنایت گفته آید
وگر آید ترا پذرفته آید
تو می دانی که از گویندگان کس
چنین نعتی نگفت الا من و بس
عروسی است این که جودت سایه اوست
قبولت زیور و پیرایه اوست
اگر بپذیریم کارم بر آید
و گرنه جان غمخوارم برآید
اگر بپذیری از من این سخن را
بصنعت نو کنم چرخ کهن را
اگر چه حضرتت بحری عظیم است
ولی این قطره هم دری یتیم است
چه گر دریا جهانی آب دارد
ولی هم قطره ای را تاب دارد
نه بینی آنکه بحر بی سرو پای
بلطف خود دهد هر قطره را جای
چه گویم یا رسول الله دگر من
بقدر خویش گفتم اینقدر من
کریم مطلقی و هم تو دانی
اگر صد خلعتم بخشی توانی