" rel="stylesheet"/> "> ">

در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید - قسمت دوم

در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
براو شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان و دل طاق
حقیقت یار دیدست او نهانی
از او میگوید اینراز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم واندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بد از نمودار
که تا گردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در ایجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سر نهانی
زدم دم در عیان لامکانی
مکانرا محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی برجان ریشم
زمانرا با زمین کلی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دیگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بود در عالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
و را می جستم واندر برم جان
از او ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دو جهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم از وی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سر دلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
بر افکنده نمود آب با خاک
منم امروز سر لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
زبهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت می کند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندر وی نهانم دائما اوست
مرا هم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوه عشق
بهر کس تا خورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوت گرفتست
که ذرات دو عالم در گرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عشاق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام و خاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت در معنی میچکانم
در ایندنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذردارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی می نمایم این نه تقوی
منزه از همه از جان جانان
شدستم در نمود ذات یکسان
نمود ذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم بجز من کس نبودم
همه گفتار من سر اله است
ولی ذرات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را باز دارند
همه ذرات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زینراز امید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجا گاه تابان
تمامت ذره رقصانند و تابان
همه در سوی خورشیدند ذره
شده اینجایگه بر خویش غره
نمی بینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زینمعانی باخبر کن
همه ذرات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه در گردش اند سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجا بمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی وی اندر ایجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگر چه ره کنند اینجایگه دور
فتادست اینره اینجا دور میدان
حقیقت ذره ها را نور می دان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان در کوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سور دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
بر امیدی که آید تا بر شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تا دلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ از تن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه از نیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا قرب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی بر خیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
بر خورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چو سوی ذات آیند از نهانی
شوند آنگه عیان اندر عیانی
نمی بینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع او دیوانه ناگاه
چو نور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدایی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
در آید پر زنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفروزد او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطره در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سر فنا را باز دانی
همه آفاق خورشید است و توکور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست نا پروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجا گه عیان نور ذاتی
چو دریا شو که در بخشی و جوهر
ز دریا گر تو غواصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که در داری و دریا می پرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شر و شور
چو دریا باشی و در بخش اندر او تو
بجز دیدار یار از آن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتر از دو عالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یکزمانی آرمیدم
ب آرام اینهمه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم از دید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدار نام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبر تست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترا دردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترا دردیست از دلدار مانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر برخود ناگهانی
بدان میگویمت تا خوش بدانی
بدان این سر که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ایدل تا بدانی
همیگویم تراراز نهانی
نهان خواهی شد اینجا گاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانند خورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیده در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سر آمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن اینزمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردان جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذره و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در اینراه کار است
که در اینره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تا گردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجا گاه ای دل
بیاید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشه ها استغفرالله
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سر کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سر آمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقه آز
که پیدا می نشد مر تخته باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست