مرا جانابجان آمد دل از تو
ولیکن حل نشد یک مشکل از تو
سبک چون آسیا، گردان از انست
که هرچ او میکند بارش گرانست
بسی غصه بحلق من فروشد
که تاکی کار من خواهد نکوشد
مرا جان سوزی و دل باز ندهی
وگر کشته شوم آواز ندهی
دلم را در میان خون نهادی
چو خون روی از برم بیرون نهادی
زبس خون کز توام در دل بماندست
دو پایم تا بسر در گل بماندست
منم دور از تو در صدرنج و خواری
بمانده در غریبستان بزاری
نیایی در غریبستان زمانی
نپرسی از غریب خود نشانی
ازان چندین مرا در بند داری
که با من در وفا سوگند داری
مرا تا عشق تو در دل مقیمست
کنار من پر از در یتیمست
مرا چندین گهر میخیزد از تو
که چشمم بر زمین میریزد از تو
میان صد هزاران دردمندی
گرفت این کار من از من بلندی
بلندی یافت تا چشمم، برامد
از آن اندر بلندی با سرامد
ز خون بگرفت همچون دید گانم
ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم
ز وصلت در دلم بویی نهانست
که بیتو زندگی من از انست
ز تو آن بو اگر با من نبودی
بجان تو که جان در تن نبودی
چوبی تو زندگانی دارم از تو
چرا خون جگر می بارم از تو
معاذالله نگویم از تو دلکش
ولی آبی زنم بی تو بر آتش
چنانم زارزومندی چنانم
که سراز پای و پای از سر ندانم
در افتاد از فراقت سوز در من
فروشد زارزویت روز برمن
مرا چون دیده روشن تویی بس
زعالم آرزوی من توی بس
چو جان گربامنستی چشم روشن
جهان بر من نبودی چشم سوزن
ز خشم جان خود با خود بکینم
که تو در جانی و من جان نبینم
ز دل جستم نشانت هر زمان من
کنون از دل هی جویم نشان من
کمر بربسته میگردم چو موری
که تا پیش تو باز آیم بزودی
چو موری گر مرا روزی بدستی
طلب کردن ترا آسان ترستی
مرا پرده چو مور و گیر جانم
که تا من با تو پرم گر توانم
خطا گفتم بتو نتوان رسیدن
که موری با تو نتواند پریدن
مرا مویی بتو امید از آنست
که من با تو رسم آن در میانست
مرا بر آسمان عشق امید
نکو وجهیست روشن همچو خورشید
گر این یکذره امیدم نماند
شبم خوش باد خورشیدم نماند
چه سازم دم ببندم از همه چیز
اگر صبح امیدم دم دهد نیز
ولیکن صبح جز صادق نباشد
دمم ندهد بدو لایق نباشد
همه امید روی تست کارم
بجز امید تو رویی ندارم
بدرد هجر در جاوید بودن
بسی آسان تر از نومید بودن
ندارم گر کنندم پاره پاره
من بیچاره جز امید چاره
اگر امید در جانم نبودی
بجان تو که ایمانم نبودی
بامیدم چنین من نیم زنده
که هرگز کس نماند از بیم زنده
دلا گر ذره یی امید داری
کجا تو طاقت خورشید داری
بنومیدی فروشو چندگویی
چه گم کردی و آخر چند جویی
تو هستی همچو موری لنگ درچاه
کجا یابی بطاوس فلک راه
زیارم می نبینم هیچ یاری
چو نیکو بنگرم در هیچ کاری
نبینی گرد او گر باد گردی
بسایی گر همه فولاد گردی
ترا با او نمی بینم روایی
روان کن اشک خونین از جدایی
چو تو محرم نیی با خویشتن ساز
چو تو مفلس شدی با خویشتن باز
دلم جانا ز نومیدی فرومرد
جهان غصه هر روزی فروبرد
چو وصلت نیست ممکن هیچکس را
بوصلت چون دهم دل یکنفس را
مرا شربت غم هجران توبس
مفرح درد بی درمان توبس
منم دل در وفایت چشم بردر
وفایت در دلم چون چشم بر سر
سرم گر چون قلم بری زتن تو
نیابی جز وفاداری زمن تو
چوآبی سرنهم در خنجر تو
بآتش گر شوم دور از برتو
و گر در خونم آری همچو خنجر
ز خنجر سر برون آرم چو گوهر
از آن در خنجرت گردم نهان من
که بیتو با تو خواهم در میان من
اگر من در وفای تو بمیرم
کم عهد و وفای تو نگیرم
وفای تو چون جان خویش دارم
که من بر دل وفایت بیش دارم
که گر روزی بخاک من شتابی
بجز بوی وفا چیزی نیابی
وگر عمری برآید از هلاکم
همه بوی وفا آید زخاکم
دلم خون کردی و بر جان سپردی
چه دعوی کرد دل با سر نبردی
برفتی و کمم انگاشتی تو
دل از دعوی من برداشتی تو
کنون از دعوی من باز نرهی
که تا روزی دل من باز ندهی
اگر صد سال از این دعوی برآید
مگر بر جان من دنیا سرآید
بدعوی کردنت میثاق دارم
هنوز از خون دل بر طاق دارم
چه گویم با تو چون می در نگیرد
فغان زین دل که دل می برنگیرد
مرا گویند بدان بت نامه یی ساز
ز اشک خون برو هنگامه یی ساز
ز چندین نامه من نامه یی نیست
که از اشکم بروهنگامه یی نیست
اگر برخاک و گر بر جامه بودم
میان اینچنین هنگامه بودم
چو با تو در نمیگیرد چه سازم
شوم با زلف و چشمت عشقبازم
الاای زلف چون چوگان کجایی
شدم چون گوی سرگردان کجایی
بمن گر سر فرود آید چوچوگانت
کنم سر همچو گوی از بهر میدانت
گر از مشک سیه چوگان کنی تو
سرم چون گوی سر گردان کنی تو
تو مشکی و من آهو چشم ایدوست
نه هردو بوده ایم آخر زیک پوست
نیی تو مشک، عنبر مینمایی
ولی در بحر چشمم می نیایی
اگر آیی بدین دریا زمانی
چو دریا از تو شور آرم جهانی
نیی عنبر، ولی زنجیر جانی
که از هر حلقه یی صد جان ستانی
تو زنجیری و من دایوانهئ نار
مرا بی بند و بی زنجیر مگذار
نیی زنجیری شستی عنبرینی
که بر جانم ز صد دردرکمینی
منم چون ماهی جان تشنه غرقان
دران شستم فکن تا بر هم از تاب
الا ای نرگس مخمور مانده
ز آب دیده من دور مانده
اگر در آب چشم من نشینی
ز آب چشم، چشم من نبینی
بیا تا زاب چشمم آب یابی
بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی
نیی نرگس که بادام تری تو
که جز از پرده بیرون ننگری تو
چو رخ در پرده از من درکشیدی
چرا پس پرده من بر دریدی
نیی بادام جادوی بلایی
که وقت جادویی مردم نمایی
ترا من دیده ام درجادویی دست
تویی جادوی مردم دار پیوست
چو مردم داری ای جادوی مکار
من آخر مردمم گوشی بمن دار
زهی رهزن که زیر طاق ابرو
تویی پیوسته تیرانداز جادو
چو تو در طاق داری جای آخر
چو من طاقم بر من آی آخر
الا ای خط که مه را دامنی تو
تویی آن خط که بر خون منی تو
چو بر خون منی چندی گریزی
بیا گر خون جانم می بریزی
مرا در خط نشان تا خود چه آید
خط اندازی مکن تا خود چه زاید
مرا در خط کشید ایام بی تو
کنون در خط شوم ناکام بی تو
نیی خط سبزه بی آب مانده
من از سودای تو بیخواب مانده
بآب چشم من یک روز بشتاب
که بس نیکو نماید سبزه در آب
شدم خاکی اگر تو سبزه داری
چرا از خاک سر می بر نیاری
بر آی از خاک تا از خون بر آیم
ولیکن بی تو هرگز چون برآیم
نیی سبزه که تو طوطی مثالی
بسر سبزی گشاده پرو بالی
چو هستی طوطی دلجوی آخر
بیا و یک سخن بر گوی آخر
الا ای پسته خونخواره آخر
دلم کردی چو پسته پاره آخر
اگر چه تنگ تو پر شکر آید
ولی گر شور باشی خوشتر آید
بیا ای پسته پیش من زمانی
که تا شور آورم پیشت جهانی
نیی پسته ولی هستی شکر تو
چرا زین تنگدل کردی گذر تو
الاای شکر افتاده در تنگ
جگر خوردی مر ازانی جگر رنگ
تو شکر من نی خشکم نظر کن
بیا و دست با من در کمر کن
گراین نی را ببینی زیر خون تو
از این نی چون شکر جوشی فزون تو
بشیرینی ز شمع خود بریدی
و زان بریدگی خونم چکیدی
نیی تو انگبین، لعل مذابی
که در یک حال هم آتش هم آبی
کسی کو آب و آتش با هم آمیخت
چرا پس با من مسکین کم آمیخت
بیا گر تنگ میجویی دلی هست
دگر با من بگو گر مشکلی هست
چو میدانی کزین دل تنگ داری
چرا پس از دل من ننگ داری
نیی تنگ شکر آب حیاتی
ز خط سبز سر سبز نباتی
مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران
در آب زندگانی کرده پنهان
اگر یک قطره آب زندگانی
بحلق جان این بیدل چکانی
مرا جانی که آن جان نیست مزدم
وگرنه دور از روی تو مردم
دلم پر آتش و چشمم پر آبست
اگر با من درآمیزی صوابست
الا ای لؤلؤ پیوسته در درج
بشکل سی ستاره در یکی برج
تو مروارید و مرجان سپیدی
ز تو چشمم سپید از ناامیدی
چو مرجانی تو از دریا برایی
چه گر از راه چشم ما برایی
چو دیدار ترا در چشم آرم
چو مردم آشنا در چشم دارم
نیی مرجان که هستی تو ستاره
بتو دریا توان کردن گذاره
چو در دریا ستاره می نبینم
درین دریا چنین گمراه ازینم
ستاره نیستی در یتیمی
خوشاب و مستوی و مستقیمی
کیم من در غریبستان اسیری
چو تو در یتیم و بی نظیری
بیاتا هر دو با هم راز گوییم
غم دیرینه خود باز گوییم
الاای گوی سیمین مدور
ز چوگان خطت گشته معنبر
چو بر ماهی تو در تو چاه چونست
عجب تر آنکه چاهی سر نگونست
اگر چون گوی آری سوی من رای
چو چوگانت دهم صد بوسه برپای
چو گویی تو که من بیتو بزاری
بماندم در خم چوگان خواری
تو هستی گوی میدان نکویی
جهان پر گفت و گوی تست گویی
نیی تو گوی، هستی سیب سیمین
ندیدم چون توالحق سیب شیرین
اگر نه تن نه دل نه زور دارم
بسی زان سیب شیرین شور دارم
ترا بر سیب سیمینست حالی
مرا از خال تو شوریده حای
مگر آمد بدان سیب تو آسیب
برون افتاد نا گه دانه سیب
سلام من بدان ماه دلارای
که بر من شد چنین مهتاب پیمای
سلام من بر آن زلف مشوش
که دارد پای همچون گل در آتش
سلام من بدان جزع جگرسوز
که دارد در کمان تیر جگر دوز
سلام من بران یاقوت خندان
که اوست الحق حریفی آب دندان
سلام من بدان یک پسته تنگ
که خط بر لعل دارد فستقی رنگ
سلام من بدان سی در خوشاب
که گه گه پسته میر یزد بعناب
سلام من بدان سیب دل افروز
کزورخ چون تهی دارم درین سوز
سلام من بدان خط گهرپوش
که از جانش توان شد حلقه در گوش
سلام من بر آن خورشید شاهی
که بر ماه افگند زلف سیاهی
سلام من بدان کس تا قیامت
کزو هرگز ندیدستم سلامت
از آن دردی که پر خون کرد جانم
یکی از صد نیاید بر زبانم
بهر دردی که از تو یادم آید
چو چنگ از هر رگی فریادم آید
چو بی رویت قلم برداشتم من
همه نامه بخون بنگاشتم من
اگر تو نامه خون آلود بینی
یقین دانم کز آتش دود بینی
هر آن خونی که چشم از پرده راند
زآه سرد من افسرده ماند
بس از تفت دلم بگداختی باز
قلم کار نبشتن ساختی باز
چگویم بیش ازین ای همدم من
که نتوان گفت در نامه غم من
چه گر چندانکه پیوندم بهم در
همی دور از تو ماندم من بغم در
بجای هر غمم صد شادیت باد
زاندوه جهان آزادیت باد
برین مسکین خدایت مهربان کن
برای حق تو این آمین زجان کن