زتو پیش بودند کنداوران
جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند
نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هرزمان سرفرازی بخشم
همی آب خشم اندرآری بچشم
بجوشد همی برتنت بدگمان
زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر
خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه ما را پدر کرده بود
کجا برمن ازکارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی
بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
بدستوری هرمز شهریار
کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پر هنر بخردان
بزرگان وکارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرآنکس که ما را نمودست رنج
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند
اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن وزاده بر پادشا
نخوانیم کس را مگر پارسا
ز شهری که ویران شداندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کمن مرد درویش را
پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان وکشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان
که نامم پس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دل را تو رازو کنیم
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار وباداد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بی گمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
تو ای پرگناه فریبنده مرد
که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
وگر تنبل و مکر ودستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست
چو من ناسزایم سزاوار کیست
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیان را بدی دار وگیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد برگذشت
سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو
سپاه وکلاه تو وتخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان
چوآشفته شیری که گردد ژیان
زدفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست
اگر بشنود مرد داننده راست
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که ای بیهده مرد پیکار جوی
اگر پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو کیی درجهان
همه رازیان از بنه خود کنید
دو رویند وز مردمی برچیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی
که شد با سپاه سکندر یکی
میان را ببستند با رومیان
گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاکدل ماهیار
کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان
بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر
نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود
اگر چند بی گنج ودینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت
سخن گفتن ماهمه بادگشت
کنون مهتری را سزاوار کیست
جهان را بنوی جهاندار کیست
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را زبن برکنم
چنین گفت خسرو که آن داستان
که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبی راه وخرد
سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
بگرد درناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز وبرترمنش
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
تو را کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین تو را دام گشت
بران تخت برماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بدو گفت بهرام کای بدکنش
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند
به گفتار با تو به دل بامنند
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری
نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان داد را
کنم تازه آیین میلاد را
من از تخمه نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
به ایران بران رای بد ساوه شاه
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان
برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار
بروچارصد بار بشمر هزار
زپیلان جنگی هزار و دویست
که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چودیو سترگ
چنان دان که کس بی هنر درجهان
بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید ازمغفرم
همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد
زتختت بروی زمین آورد
بدو گفت خسرو که ای شوم پی
چرا یاد گرگین نگیری بری
که اندر جهان بود وتختش نبود
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ندانست کس نام او در جهان
فرومایه بد درمیان مهان
بیامد گرانمایه مهران ستاد
بشاه زمانه نشان تو داد
زخاک سیاهت چنان برکشید
شد آن روز برچشم تو ناپدید
تو را داد گنج وسلیح وسپاه
درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند
کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی
که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو چه بندی میان
چواسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
توبا چهره دیو و با رنگ وخاک
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
زبی راهی وکارکرد تو بود
که شد روز برشاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم
زگیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بی رهان برترین پایه ای
هران خون که شد درجهان ریخته
توباشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آن را بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همی بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
که گوید کژی به از راستی
بکژی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست
یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه بازگشتن نباشی به رنج
نشاید کزین کم کنیم ارفزون
که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک
زیزدان ندارد به دل بیم وباک
بسالی همی داد بایدش پند
چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جستن تخت وارون تو
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان
سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش
ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری وپند داروی تست
بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد
مگر آز تاج از دلت بسترد
به پیروزی اندر چنین کش شدی
وز اندیشه گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند
به دل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدین سان سر از داد برتافتند
چومن گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه
برآن برنهادند یکسر سپاه
که هرگز نبینند زان پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند ومست
نباید که بردست من بر هلاک
شوند این دلیران بی بیم وباک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران
همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی
شکست اندر آید بتخت مهی
که بد شاه هنگام آرش بگوی
سرآید مگر بر من این گفت وگوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو که ای بدنهان
چودانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
که ساسان شبان وشبان زاده بود
نه بابک شبانی بدو داده بود
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سر به سر
سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی وبی بنان
نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش واین رای واین فرهی
بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید وبرگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
زخاقانیان آن سه ترک سترگ
که ارغنده بودند برسان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را
که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه
بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و ناباک بود
همی راند پرخاشجوی و دژم
کمندی ببازو و درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی بود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند
سرتاج شاه اندرآمد ببند
یکی تیغ گستهم زد برکمند
سرشاه را زان نیامد گزند
کمان را بزه کرد بندوی گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای
ندیدی مرا پیش اوبربپای
پس آمد بلشکر گه خویش باز
روانش پر ازدرد وتن پرگداز