" rel="stylesheet"/> "> ">

زن پارسا - قسمت دوم

مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصه و بیخویشتن شد
از آن زن آب دریا موج زن شد
در آمد آتشی زان آب سوزان
که دریا گشت از آن آتش فروزان
بیکدم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
بشهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامه ای ساخت
که تا برهد ز دست عشقبازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
به تنهائی در آن کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنک بسته
بپرسیدند از آن خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصه خویش
خبر دادند از او شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
به تنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمی گوید دگر حال
ترا می خواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحص کرد حالش شاه هشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
بکشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دائم گاه و بیگاه
چو بیگاران آن کشتیم دیدند
بشهوت جمله مهر من گزیدند
ز حق در خواستم تا حق چنان کرد
که دفع شر مشتی بدگمان کرد
در آمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را برافروخت
ببین اینک یکی بر جایگاه است
که مردم نیست انگشت سیاه است
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بیشمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
بسازی بر لب بحرم تو امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بگوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون دست داد اینجا نشستم
شبانروزی خدا را می پرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانه کعبه است بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر می برد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمانده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیت
بجا آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو شد کالبد در زیر خاکش
بیک ره آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تو را شد پادشاهی
نکرد البته زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
توئی گفتند ای زاهد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
که تا باشد همی جفت حلالم
که هست اکنون ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
و لیکن جمله با مادر فرستید
که تا من نیز هر یک را ببینم
ز جمله هر که را خواهم گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
همه در انتظار آن که تا شاه
که را رغبت کند یا کیست دلخواه
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم از این بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را از آن آگاه کردند
که و مه هر کسی کان می شنودند
ز حال زن تعجب می نمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولیعهد و سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
و گر نه پادشاهی کن چو مردان
یکی را برگزید از جمله مقبول
وز آن پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان اینچنین بنمای یک تن
برفت آوازه زن در جهانی
که پیدا گشت یک صاحبقرانی
نظیرش مستجاب الدعوه کس نیست
زنی کور از مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازه او
نمی دانست کس اندازه او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست می جنبید و نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش می سوخت
گهی از درد بیدرمانش می سوخت
برادر حال زن پرسید از او باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سیاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگسارش گشت راضی
بزاری سنگسارش کرد آنگاه
تو باقی مان که زن برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
به کنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو می دید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتاب است
که پیش حق دعایش مستجاب است
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج و مقعد ره سپر شد
اگر خواهی برم آن جایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصه خر داشت
بر آن خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی در آن راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوانمرد
در آن شب هر دو تن را میهمان کرد
در آمد مرد اعرابی به گفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم من که جائی
زنی زاهد بود گوید دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
از او به شد به تعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
بمفلوجی و کوری شد گرفتار
بر آن زن برم او را مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بگفت آنگاه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا در خردمند
غلام من بزد او را به زوری
وز آن شو می شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
در آن ده سوی آن منزل رسیدند
که می کردند بردار آن جوان را
وثاقی بود بگزیدند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاع است و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کاین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید آن هر دو را بی دست و بی پای
ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست
بدو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جست او هم
پسر را برستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سحرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست هم بر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای آن هر سه گواهند
چو چشم هر سه می بینم چه خواهم
چه می گویم الهی بس گواهم
زن آمد پس نظر بر شوی انداخت
و لیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو تا چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که این مرد گنهکار
گر آرد بر گناه خویش اقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
و گر نه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و بر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
و گرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت رنج و درد صد سال
مرا بهتر از این بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر بتشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زان جرم گفتا مانده بر جای
کنون خواهی بکش خواهی ببخشای
برادر چون بیندیشید لختی
اگرچه آن بر او آمد چو سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شوم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
به یک ساعت ز صد رنجش جدا کرد
رونده گشت پس گیرنده شد باز
ز هر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که بر گو تو گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه می ترسی چه می آری بهانه
بگفت القصه آن راز آشکاره
که طفلت کشته ام در گاهواره
نبود آن زن در این کشتن گنهکار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خرید آن زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیکدم دیده ور گشت و روان نیز
از آن پس جمله را بیرون فرستاد
بشوهر گفت تا آنجا باستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی در میانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و ببالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
ترا او گفتمی ای گوهر پاک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نمردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
بسجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارنده پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که حد آن نه دل دارد نه جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
بر آمد بر فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر و آن جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اول آن زن ایشانرا خجل کرد
بآخر مال بخشید و بحل کرد
بگردانید شوی خویش را شاه
باعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس پر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت