" rel="stylesheet"/> "> ">

در خبر دادن سلطان العارفین با یزید فرماید - قسمت دوم

از آن باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آن ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آن ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اول ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش درخواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولیکن این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیده اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سر اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سر اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
از این جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذات کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرات
از این جوهر بین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگر داری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ایدوست
که تا یابی که این جوهر هم از اوست
ترا چشم یقین میباید اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ایدل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی اینزمان وقت فراز است
ترا چشم یقین از دید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام و آغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از در کل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ایمرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سر الهی
حضوری را طلب در وقت آندم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان و دل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان و دل آنوقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذراتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کار دانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان باز یابی
دراینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقاش
از اول در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اول در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اول در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد اینکار
حقیقت میشود هر نفس کل پاک
از اول تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطف الله
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست از دنیا فرو شوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آندم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چو آب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ جز دیدار مولا
وگر چون هر دو دست ایدوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را از دست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندر دست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آندم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آنزمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سر پیشان آخر ایدوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشنوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سر قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبر دار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تا در آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجا گاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تا در آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبر دار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم بر گشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
در اسرار باشد جمله بازت
در اسرار ایندم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین از دام زرق و مکر رستی
چو گفتی آنزمان الله واکبر
درون خویشتن الله بنگر
چو گفتی آنزمان الله از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آنزمان الله از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آنزمان الله در راز
حقیقت ذات کل بینی ز خود باز
چو گفتی آنزمان الله ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آنزمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آنزمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ایجان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلی نور گردان
طبیعت آندم از خود دور انداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که در جانت نماید روی جانان
حقیقت سجده حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق در جان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجده جانان کن اینجا
دلت چ ون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجده او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان و جملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفا
برای اسم و گم شو در مسما
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نور علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حقتعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او اوبین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هر چه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سر تا پایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می باز دانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سر کل اینجا خبردار
حقیقت اول و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هر چه دیدی
خدائی اینزمان در دید دیدی
حقیقت گوئی و هم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اول تا باخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
از اول تا باخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تو منصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری