بلار او را بیرون آورد و با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست ، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد ، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند
و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید ؛ توقفی باید کرد تا قراری پیدا آید ؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید ، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود.
و در این تأخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری ؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او ؛ و سوم منتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
پس او را با طایفه ای از محارم که خدمت سرای ملک کردندی بخانه برد و فرمود که باحتیاط نگاه دارند و در تعظیم و اکرام مبالغت لازم شمرند.
و شمشیری بخون بیالود و پیش ملک چون غمناکی متفکر درآمد و گفت: فرمان ملک بجای آوردم.
چندانکه این سخن بسمع او رسید - و خشم تسکینی یافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او براندیشید رنجور گشت و شرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامی بیک دیگر متصل از خود فرانماید ، و بتأنی او واثق بود که تأخیری بجای آورده باشد ، و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارده که نازکی این حادثه بر هیچ دانا و نادان پوشیده نماندی.
چون وزیر علامت ندامت بر ناصیت ملک مشاهده کرد گفت: ملک را غمناک نباید بود ، که گذشته را در نتوان یافت و رفته را باز نتوان آورد ؛ و غم و اندیشه تن را نزار کند و رای راست را در نقصان افگند و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادی دشمنان نباشد و هرکه این باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد ، که از این نوع مثالی برفور بدهد و ، چون بامضا پیوست پشیمانی اظهار فرماید ، خاصه کاری که دست تدارک ازان قاصر است. و اگر فرمان باشد افسانه ای که لایق این حال باشد بگویم.
گفت: بگو.
وزیر گفت: آورده اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پر کنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذاریم.
ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودند نم داشت ، آوند پر شد.
چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود ، و نر غایب بود ، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت: این در وجه نفقه زمستانی بود، چرا خوردی؟
ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. می زدش تا سپری شد.
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست ، جزع و زاری بر دست گرفت و می نالید و می گفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.
و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد.
و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود ، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند.
و پادشاه موفق آنست که تأمل او از خواتم کارها قاصر نیاید و نظر بصیرت او باواخر اعمال محیط گردد ، و نهمت باختیار کم آزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و ، سخن بندگان ناصح را استماع نماید
و شاه ازین موعظت مستغنی است ، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد ، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرای اند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
چون ملک این فصل بشنود از هلاک زن بترسید ، گفت: بیک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردی و نفس بی نظیر را باطل گردانیدی و دران چنانکه لایق حال ناصحان تواند بود تأملی و تثبتی بجای نیاوردی ؟ در اثنای این عبارت بر لفظ راند که: سخت اندوهناک شدم بهلاک ایران دخت.
وزیر گفت: دو تن همیشه اسیر اندوه و بسته غم باشند: یکی آنکه نهمت ببدکرداری مصروف دارد ؛ و دیگر آنکه در حال قدرت ، نیکویی کردن فرض نشمرد، مدت دولت و تمتع نعمت بدنیا ایشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسیار.
ملک گفت: از تو دور و درست.
گفت: از دو تن دوری باید گزید: یکی آنکه نیکی و بدی یکسان پندارد و عقاب عقبی را انکار آرد ، و دیگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع فحش و غیبت و، فرج را از ناشایست ، و دل را از اندیشه حرص و حسد و ایذا باز نتواند داشت.
ملک گفت: حاضر جواب مردی ، ای بلار!
گفت: سه تن بر این سیرت توانند بود: پادشاهی که در ذخایر خویش لکشر و رعیت را شرکت دهد و زن که برای جفت خویش ساخته و آماده آید ، و عالمی که اعمال او بتوفیق آراسته باشد.
ملک گفت: رنجور گردانید تعزیت تو مرا ، ای بلار!
گفت: صفت رنجوری بر دو تن درست آید: سوار اسپ نیکومنظر زشت مخبر ؛ و شوی زن باجمال و جوان که دست اکرام ، و انعام و تعهد او ندارد ، پیوسته از وی ناسزا شنود. ملک گفت: ملکه را هلاک کردی بسعی ضایع بی حق متوجه.
گفت: سعی سه تن ضایع باشد: آنکه جامه ای سپید پوشد و شیشه گری کند ؛ و گازری که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ایستد و بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد.
ملک گفت: سزاواری که در تعذیب تو مبالغت رود
گفت: دو تن شایان این معاملت توانند بودن: یکی آنکه بی گناه را عقوبت فرماید ؛ دیگر آنکه در سوال با مردمان الحاح کند و اگر عذری گویند نشنود.
ملک گفت: صفت سفاهت بر تو درست می آید و کسوت وقاحت بر تو چست.
گفت: سه تن بابت این سمت باشند: درودگری که چوب تراشد و تراشه در خانه می گذارد تا خانه بر وی تنگ شود ؛ و حلاقی که در کار خویش مهارتی ندارد ، سر مردمان مجروح می گرداند و از اجرت محروم ماند ؛ و توانگری که در غربت مقام کند و مال او بدست دشمن افتد و بأهل و فرزند نرسد.
ملک گفت: آرزوی دیدار ایران دخت می باشد.
گفت: سه تن آرزوی چیزی برند و نیابند: مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد ؛ و بخیلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند ؛ و جاهلی که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخیزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نیک مردان برابر بود.
ملک گفت: من خود را در این رنج افگنده ام.
گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران یابد ؛ و بازرگان حریص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد می کند ؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود ، وبال باقی ماند ؛ و پیری که زن نابکار خواهد ، هر روز از وی سردی می شنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور می گرداند و آخر هلاک او دران باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نیک حقیر می نماییم که گزارد این سخن جایز می شمری !
گفت: مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید: بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد ، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش ، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بی بهر و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم ، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد ، و خود را رجحانی صورت کند ؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق ، منزلت اعتماد باید و بمخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: ترا باد دستی مضیع و سبک سری مسرف یافتم، ای بلار!
گفت: سه تن بدین معاتب ، توانند بود: آنکه جاهل سفیه را براه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید ، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد ؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتألف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد ، هر ساعت از وی دروغی روایت می کند و منکری بوی حوالت می شود و انگشت گزیدن دست نگیرد ، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش بتمالک و تیقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم.
گفت: جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد :
آنکه مال خود را بدست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد ؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تألف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد ، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است » و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
ملک گفت: می خواهی تا ما را ملک تلقین کنی و کفایت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهی؟
گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :
مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او با ساز و الحان یاران نسازد و نیامیزد ، و تمزیج زیر و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پیوندد و رنگ آمیزی نداند ؛ و شوخی بی مایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیردستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را ، ای بلار!
گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند ، و فعل و قول را بتحقیق نرساند ، و کاهلی که بر خشم قادر نباشد ؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد.
ملک گفت: ما از تو ترسانیم ای بلار!
گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و می ترسد از آنچه آسمان بر وی افتد ، و از برای دفع آن پای در هوا می دارد ، و کلنگ که هر دو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد ، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند ، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت.
گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تأویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی ، ای بلار!
گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد ، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود ؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: همه نیکیها را گم کردی !
گفت: این وصف چهار تن را زیبا نماید: آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد ؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد ؛ و آنکه با دزدان الف گیرد ، و آنکه زود در خشم شود و دیر برضا گراید.
ملک گفت: بتو واثق نشاید بود ، ای بلار !
گفت: ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد: ماری آشفته ؛ و ددی گرسنه ؛ و پادشاهی بی رحمت ، و حاکمی بی دیانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است.
گفت: مخالطت چهارچیز متعذر است: مصلح و مفسد و خیر و شر ؛ نور و ظلمت ؛و روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست.
گفت: چهارکس را اهلیت اعتماد نتواند بود: دزدی مقتحم ؛ حشم ستنبه ؛ فحاش آزرده ؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بی نهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایران دخت بودی و درد فراق ایران دخت را شفا نمی بینم.
گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است :
آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع ؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و یکدل باشد ؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بی رعایت نگذارد ؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد ؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسی ایران دخت را بما باز رساند زیادت از تمنی او را مال دهیم.
گفت: مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است: آنکه جنگ برای اجرت کند ؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد ؛ و آنکه بازارگانی دریا کند ؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد.
گفت: عداوت میان چهار کس بر این طریق متصور است: گرگ و میش و ؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و ؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدین ارتکاب ، خدمت همه عمر تباه کردی.
گفت: هفت تن بدین عیب موسوم اند:
آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذیت باطل کند ؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربیت کند ؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد ؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید ؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را بر ودیعت خویش معتمد پندارد ؛ و آنکه ببدگفت دوستان فخر کند ؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر و باطن در حق ایشان یکسان بدارد.
ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایران دخت را بکشتن او.
گفت: پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند :
خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید ؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دایم در مصافها نفس را بفنا سپارد ؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند.
ملک گفت: ما را با تو پس ازین کاری نماند ، ای بلار!
گفت: خردمندان را با شش کس آشنائی نتواند بود :
یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است ؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شایگانی تنگ آید ؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نماید ، و حریصی که مال را بر نفس ترجیح نهد ؛ و ضعیفی که سفر دوردست اختیار کند ؛ و خویشتن بینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودی ، ای بلار!
گفت: ده تن را بشاید آزمود:
یکی شجاع را در جنگ ، و یکی برزگر را در کشاورزی ؛ و مخدوم را در ضجرت ، و بازرگان را در حساب ؛ و دوست را وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت ، زاهد را در احراز ثواب ؛ فاقه زده را در درویشی بصلاح عزیمت ؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتن داری.
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم ، که اشتیاق بکمال رسیده است ؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم.
وانگاه گفت: زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده اند ، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود ، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ می راندم و قدم از اندازه خویش بیرون می نهادم ، البته خشمی بر ملک غالب نگشت.
ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی ، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و ، جانب عفو او بندگان را ممهد و ، خیرات او جملگی مردمان را شامل ؛ و آثار کم آزاری و رأفت او شایع.
و اگر از گردش چرخ بلائی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید ، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و ، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و ، رضا را بقضا از فرایض شناسد ، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت ، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است
و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند ، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود ، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند