غرفه دیرینه بد فرود آمد
کار نیکان به بد نینجامد
این ز مویی و آن به مویی رست
این ازین سو شد آن ازان سو جست
تا نبینندشان بران سر راه
دور گشتند ازان فراخیگاه
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم می خورد
شد کنیزک نشست با یاران
بر دو ابرو گره چو غمخواران
رنجهای گذشته پیش نهاد
چنگ را بر کنار خویش نهاد
ناله چنگ را چو پیدا کرد
عاشقان را ز ناله شیدا کرد
گفت کز چنگ من به ناله رود
باد بر خستگان عشق درود
عاشق آن شد که خستگی دارد
به درستی شکستگی دارد
عشق پوشیده چند دارم چند
عاشقم عاشقم به بانگ بلند
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست
گرچه بر جان عاشقان خواریست
توبه در عاشقی گنه کاریست
عشق با توبه آشنا نبود
توبه در عاشقی روا نبود
عاشق آن به که جان کند تسلیم
عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم
ترک چنگی چو درز لعل افشاند
حسب حالی بدین صفت برخواند
آن دو گوهر که رشته کش بودند
در نشاط و سماع خوش بودند
در دل افتادشان که درد و چراغ
تند بادی رسیده است به باغ
یوسف یاوه گشته را جستند
چون زلیخا ز دامنش رستند
باز جستندش از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند
کامشب این جایگه وطن سازیم
از تو با کار کس نپردازیم
نگذاریم بر بهانه خویش
که کس امشب رود به خانه خویش
مگر آن ماه را که دلبر تست
امشب اندر کنارگیری چست
روز روشن سپید کار بود
شب تاریک پرده دار بود
کاین سخن گفته شد روانه شدند
با بتان بر سر فسانه شدند
شب چو زیر سمور انقاسی
کرد پنهان دواج بر طاسی
تیغ یک میخ آفتاب گذشت
جوشن شب هزار میخی گشت
آمدند آن بتان وفا کردند
وان صنم را بدو رها کردند
سرو تشنه به جوی آب رسید
آفتابی به ماهتاب رسید
جای خالی و آنچنان یاری
که کند صبر در چنان کاری
خواجه را در عروق هفت اندام
خون به جوش آمده به جستن کام
وانچه گفتن نشایدش با کس
با تو گفتم نعوذبالله و بس
خواست تا در به لعل سفته شود
طوق با طاق هر دو جفته شود
گربه وحشی از سر شاخی
دید مرغی به کنج سوراخی
جست بر مرغ و بر زمین افتاد
صدمه ای بر دو نازنین افتاد
هر دو جستند دل رمیده ز جای
تاب در دل فتاده تک در پای
دور گشتند نا رسیده به کام
تابه پخته بین که چون شد خام
نوش لب رفت پیش نوش لبان
چنگ را برگرفت نیم شبان
چنگ می زد به چنگ در می گفت
کارغوان آمد و بهار شکفت
سرو بن برکشید قد بلند
خنده گل گشاد حقه قند
بلبل آمد نشست بر سر شاخ
روز بازار عیش گشت فراخ
باغبان باغ را مطرا کرد
شاهی آمد درو تماشا کرد
جام می دید و برگرفت به دست
سنگی افتاد و جام را بشکست
ای به تاراج برده هرچه مراست
جز به تو کار من نگردد راست
گرچه با تو ز کار خود خجلم
بی توی نیست در حساب دلم
راز داران پرده سازش
آگهی یافتند از رازش
باز رفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند
باز رفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته به مزد
در خزیده به جویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ
خیره گشته ز خام تدبیری
بر دمیده ز سوسنش خیری
باز جستند از آنچه داشت نهفت
یک به یک با دو رازدار بگفت
فرض گشت آن نهفته کاران را
که به یاری رسند یاران را
بازگشتند و راه بگشادند
آب گل را به گل فرستادند
آمد آن دستگیر دستان ساز
مهر نوکرده مهربان را باز
خواجه دستش گرفت و رفت از پیش
تا به جائی که دید لایق خویش
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته بر اوج کله تخت به تخت
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستنگاهی ساخت
دلستان را به مهر پیش کشید
چون دل اندر کنار خویش کشید
زاد سروی بدان خرامانی
چون سمن بر بساط سامانی
در کنارش کشید و شادی کرد
سرو باگل قران بادی کرد
خواجه را مه درآمده به کنار
دست بر کار و پای رفته ز کار
مهره خواجه خانه گیر شده
همبساطش گرو پذیر شده
چون بران شد که قلعه بستاند
آتشی را به آب بنشاند
موش دشتی مگر ز تاک بلند
دیده بد آخته کدوئی چند
کرد چون مرغ بر رسن پرواز
از کدوها رسن برید به گاز
بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی به شکل چون طبلی
بانگ آن طبل رفت میل به میل
طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل
باز بانگ اندر اوفتاد به هوز
آهو آزاد شد ز پنجه یوز
خواجه پنداشت کامدست به جنگ
شحنه با کوس و محتسب با سنگ
کفش بگذاشت و راه پیش گرفت
باز دنبال کار خویش گرفت
وان صنم رفت با هزار هراس
پیش آن همدمان پرده شناس
چون زمانی بران نمود درنگ
پرده در گشت و ساخت پرده چنگ
گفت گفتند عاشقان باری
رفت یاری به دیدن یاری
خواست کز راه آرزومندی
یابد از وصل او برومندی
در کنارش کشد چنانکه هواست
سرخ گل در کنار سرو رواست
از ره سینه و زنخدانش
سیب و ناری خورد ز بستانش
دست بر گنج در دراز کند
تا در گنج خانه باز کند
به طبرزد شکر برامیزد
به طبرخون ز لاله خون ریزد
ناگه آورد فتنه غوغایی
تا غلط شد چنان تمنایی
ماند پروانه را در انده نور
تشنه ای گشت از آب حیوان دور
ای همه ضرب تو به کج بازی
ضربه ای زن به راست اندازی
تو مرا پرده کج دهی و رواست
نگذرم با تو من ز پرده راست
کاین غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر یافتند همرازان
سوی خواجه شدند پوزش ساز
یافتندش کشیده پای دراز
شرم زد گشته دل رمیده شده
بر سر خاک آرمیده شده
به نوازش گری و دلداری
برکشیدندش از چنان خواری
حال پرسیده شد حکایت کرد
آنچه در دوزخ آورد دم سرد
چاره سازان به چارهای خودش
دور کردند از خیال بدش
بر دل بسته بند بگشادند
بی دلی را به وعده دل دادند
که درین کار کاردان تر باش
مهربانی و مهربان تر باش
وقت کار آشیانه جائی ساز
کافت آنجا نیاورد پرواز
ما خود از دور پی نگهداریم
پاس دارانه پاس ره داریم
آمدند آنگهی پذیره کار
پیش آن سرو قد گل رخسار
تا دگر باره ترکتازی کرد
خواجه را یافت دلنوازی کرد
آمد از خواجه بار غم برداشت
خواجه کان دید خواجگی بگذاشت
سر زلفش گرفت چون مستان
جست بیغوله ای در آن بستان
بود در کنج باغ جائی دور
یاسمن خرمنی چو گنبد نور
برکشیده علم به دیواری
بر سرش بیشه در بنش غاری
خواجه به زان نیافت بارگهی
ساخت اندر میانه کارگهی
یاسمن را ز هم درید بساز
نازنین را درو کشید به ناز
بند صدرش گشاد و شرم نهفت
بند صدری دگر که نتوان گفت
خرمن گل درآورید به بر
مغز بادام در میان شکر
میل در سرمه دان نرفته هنوز
بازیی باز کرد گنبد کوز
روبهی چند بود در بن غار
به هم افتاده از برای شکار
گرگی آورده راه بر سرشان
تا کند دور سر ز پیکرشان
روبهان از حرام خواری گرگ
کافتی بود سهمناک و بزرگ
به هزیمت شدند و گرگ از پس
راهشان بر بساط خواجه و بس
بر دویدند بر دو چاره سگال
روبهان پیش و گرگ در دنبال
خواجه را بارگه فتاد از پای
دید لشگرگهی و جست از جای
خود ندانست کان چه واقعه بود
سو به سو می دوید خاک آلود
دل پر اندیشه و جگر پر خون
تا چگونه رود ز باغ برون
آن دو سروش برابر افتادند
کان همه نار و نرگسش دادند
دامن دلبرش گرفته به چنگ
چون دری در میانه دو نهنگ
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست
در خصال تو این چه اهرمنست
چند برهم زنی جوانی را
کشتی از کینه مهربانی را
با غریبی ز روی دمسازی
نکند هیچکس چنین بازی
چند بار امشبش رها کردی
چند نیرنگ و کیمیا کردی
او به سوگند عذرها می خواست
نشنیدند ازو حکایت راست
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع را دید در میان دو گاز
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید
گوهر او ز هر گنه پاکست
هر گناهی که هست ازین خاکست
چابکان جهان و چالاکان
همه هستند بنده پاکان
کار ما را عنایت ازلی
از خطا داده بود بی خللی
وان خللها که کرد ما را خرد
آفتی را به آفتی می برد
بخت ما را چو پارسائی داد
از چنان کار بد رهائی داد
آنکه دیوش به کام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد نکند
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور اینجا حرام زاده بود
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری
خاصه آن کو جوانیی دارد
مردی و مهربانیی دارد
لیک چون عصمتی بود در راه
نتوان رفت باز پیش گناه
کس ازان میوه دار برنخورد
که یکی چشم بد درو نگرد
چشم صد گونه دام و دد بر ما
حال ازینجا شدست بد بر ما
آنچه شد شد حدیث آن نکنم
و آنچه دارم بدو زیان نکنم
توبه کردم به آشکار و نهان
در پذیرفتم از خدای جهان
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکار پذیر
به حلالش عروس خویش کنم
خدمتش ز آنچه بود بیش کنم
کار بینان که کار او دیدند
از خدا ترسیش بترسیدند
سر نهادند پیش او بر خاک
کافرین بر چنان عقیدت پاک
که درو تخم نیکوئی کارند
وز سرشت بدش نگه دارند
ای بسا رنجها که رنج نمود
رنج پنداشتند و راحت بود
و ای بسا دردها که بر مردست
همه جاندارویی دران دردست
چون برآمد ز کوه چشمه نور
کرد از آفاق چشم بد را دور
صبج چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمین تنید لعاب
بادی آمد به کف گرفته چراغ
باغبان را به شهر برد ز باغ
خواجه برزد علم به سلطانی
رست ازان بند و بنده فرمانی
ز آتش عشقبازی شب دوش
آمده خاطرش چو دیگ به جوش
چون به شهر آمد از وفاداری
کرد مقصود را طلبکاری
ماه دوشینه را رساند به مهد
بست کابین چنانکه باشد عهد
در ناسفته را به مرجان سفت
مرغ بیدار گشت و ماهی خفت
گر بینی ز مرغ تا ماهی
همه را باشد این هواخواهی
دولتی بین که یافت آب زلال
وانگهی خورد ازو که بود حلال
چشمه ای یافت پاک چون خورشید
چون سمن صافی و چو سیم سپید
در سپیدیست روشنائی روز
وز سپیدیست مه جهان افروز
همه رنگی تکلف اندودست
جز سپیدی که او نیالودست
هرچ از آلودگی شود نومید
پاکیش را لقب کنند سپید
در پرستش به وقت کوشیدن
سنت آمد سپید پوشیدن
چون سمن سینه زین سخن پرداخت
شه در آغوش خویش جایش ساخت
وین چنین شب بسی به ناز و نشاط
سوی هر گنبدی کشید بساط
به روی این آسمان گنبدساز
کرده درهای هفت گنبد باز