چو دختر دید موی مشک بیزش
گل تر کرده ازلب خشک خیزش
رخی چون روز و وزلفی همچو شب داشت
بخوبی سی ستاره زیر لب داشت
رخ گل را بشب در روزی بودی
بروز اندر ستاره مینمودی
چو دید آن روز و شب دختر، نهانی
شبش خوش کرد روز شادمانی
چو گلرخ روز و شب بنمود با او
بروز و شب تو گفتی بود با او
عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت
چو باران شبنمش از ذوق میریخت
بدکانی ببر باز اوفتاده
دل دختر بپرواز اوفتاده
چو مردان خویشتن آراسته بود
بدستی دیگر از نو خاسته بود
عرق بر روی آن دلبر نشسته
چو مروارید بروی رسته بسته
سر زلفش ز پیچ و تابداری
لب لعلش ز لطف و آبداری
یکی گفتی ز جانم تاب برده ست
دگر گفتی ز چشمم آب برده ست
چنان شد دختر از سودای آن ماه
که از منظر بخواست افتاد بر راه
دلش در عشق گل دریای خون شد
بزیر دست عشق او زبون شد
رخش از خون دل گلگون برامد
دلش چون لاله یی از خون برامد
کنیزی را بخواند و گفت آن ماه
بجان آمد دلم زین خفته در راه
ازین برنای زیبا، جان من شد
دلم خون گشت و از مژگان من شد
چو دیدم زلف او چون مارپیچان
بزد مارم، شدم زان مار بی جان
چو مشکین بند زلفش دلستانست
دل مسکین من در بند آنست
مرا در عشق او از خود خبر نیست
نکوتر زو بعالم در، پسر نیست
به چین گرچه بسی دلخواه باشند
بر این ماه خاک راه باشند
ازو گرکام دل حاصل نیاید
مرا شادی دگر در دل نیاید
دلم از پسته او شور دارد
ازان از دیده آب شور بارد
مرا با او بهم بنشان زمانی
که بستانم ازو داد جهانی
کنیزک چون سخن بشنود برجست
برگل رفت چون بادی و بنشست
زخواب خوش برامد سیمبرماه
کنیزک را برخود دید بر راه
بترکی گفت کای هندوت خورشید
تویی زنگی ولی در چین چو جمشید
قدم را رنجه کن با چاکر خویش
که میخواند تراخاتون بر خویش
اگر فرمان بری جانت بکارست
وگرنه جای تو زندان و دارست
که گرترکی نه در فرمانش آید
چو پیلی یاد هندستانش آید
مگر بختت براه آمد که آن ماه
بمهر دل تراگیرد بجان شاه
چو خاتون در جهان یک سیمبرنیست
بعالم در، چنین باغی دگر نیست
تراست این باغ و خاتون هر دو با هم
شمادانید اکنون هر دو باهم
چو بشنود این سخن گلرخ فروماند
بجای آورد و تا پایان فروخواند
بدل گفتا نبود این هیچ سامان
که بیرون آمدم شبه غلامان
اگر همچون زنان میبود می من
ازین دیگر زنان آسودمی من
ولیکن گر زن و گر مرد باشم
محال افتد که من بی درد باشم
نداند دید بی دردم زمانه
ازین در درد ماندم جاودانه
هنوز اندوه خود با سر نبردم
رهی دیگر بنو باید سپردم
دل مسکین من گمراه افتاد
برون آمد زگو درچاه افتاد
زهی گردنده چرخ کوژ رفتار
بدرد دیگرم کردی گرفتار
پیاپی غم مده کزجان برایم
مکن تعجیل تا با آن برایم
جهانا هر زمان رنگی براری
که داند تا تو در پرده چه داری
چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد
ز گفت آن کنیزک تنگدل شد
بدو گفت ای مرا در خون نهاده
قدم از حد خود بیرون نهاده
چو تو کار غریبان دانی آخر
غریبی را چرا رنجانی آخر
مکن بد نام خاتون جهانرا
ترا به گر نگهداری زبانرا
که باشم من، که جفت شاه باشم
نیم خورشید تا با ماه باشم
بروبریخ نویس این گرم کوشی
ز سردی چون فقع تا چند جوشی
منم مردی غریب از پیش من دور
گدایی را نباشد هیچ منشور
منم اینجا غریبی دل شکسته
چه میخواهی ازین در خون نشسته
بگفت این وزخون دل چو باران
فرو بارید از نرگس هزاران
کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه
بر خاتون خود آمد همانگاه
مه احوال با خاتون بیان کرد
سه بار دیگرش خاتون روان کرد
چونگشاد از کنیزک هیچ کاری
خود آمد پیش گلرخ چون نگاری
بگلرخ گفت ای سرو سمنبری
نگو داری همه چیزی بجز خوی
منم دل در هوایت ذره کردار
که تا چون آفتاب آیی پدیدار
منم پروانه یی دل در تو بسته
طواف شمع رویت را نشسته
چو دل بردی بجانم رای داری
که الحق دلبری را جای داری
هوایت را دل من گشت بنده
که دلها از هوا باشند زنده
چو دیدم در بساطت نقد عینی
بگردانیم با هم کعبتینی
چرا در باغ شاه چین نیایی
چو خسرو در بر شیرین نیایی
تویی شمع و دلم پروانه تست
دمی تشریف ده کاین خانه تست
چو آتش تندخو افتاده یی تو
مگر از تخم شاهان زاده یی تو
بیاتا خوش بهم باشیم پیوست
بزیر گل گهی خفته گهی هست
گل تر گفت میباید مرا این
ولی در روم با خسرو نه در چین
چو بسیاری بگفت آن سروچینی
پدید آمد ز گلرخ خشمگینی
برابر و زد گره از خشم آن ماه
گریزان شد ز پیش چشم آن ماه
چو بر نامد ازان گل هیچ کارش
نه صبرش ماند در دل نه قرارش
برآن دلبردل او کینه ور شد
ز نافرمانیش زیروزبر شد
میان باغ در شد آن فسونگر
ازار پای کرد آنجا بخون در
برآورد از جهان بانگ خروشی
ز خلقش در جهان افتاد جوشی
فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر
که ای دردا که رسوا گشت دختر
کنیزک بود گرد باغ بسیار
چو عنبر خادمان نام بردار
زبانگ او همه از جای جستند
چو دل آشفتگان برپای جستند
فتاده بود آن دختر بخواری
چومی جوشان چونی نالان بزاری
بدیشان گفت جایی خفته بودم
بپیش بادگیری رفته بودم
خبر نه از جهان در خواب رفته
چسان باشد میان مرگ و خفته
غریبی آمد و با من چنین کرد
برسوایی زمن خون بر زمین کرد
چو حاصل کرد کام خویش ناگاه
نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه
دویدند و گرفتندش بخواری
در افگندنددر خاکش بزاری
یکی مشتش زدی دیگر تپانچه
یکی مویش بر آوردی بپنجه
چو بردندش بپیش دختر شاه
بیستاد آن سمنبر بر سرراه
چو دختر روی آن ماه زمین دید
رخش چون گل لبش چون انگبین دید
بدیشان گفت کاین را باز دارید
بر شاه این سخن را راز دارید
که تالختی بیندیشم درین کار
که کار افتاد و من مردم ازین بار
بزودی خانه یی را در گشادند
بسان حلقه، بندش برنهادند
گل تر در میان خاک و خون ماند
بزیرپای محنت سرنگون ماند
ز خون دیده خاک خانه گل کرد
زمژگان ابرو دریا را خجل کرد
نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز
که باران ریزد آن در یک شبانروز
فغان میکرد کای چرخ دونده
نگونسارم چو خود در خون فگنده
مرا از جور تو تا چند آخر
کنی هر ساعتم در بند آخر
فرو ماندم ندیدم شادمانی
بجان آمد دلم زین زندگانی
بگوتا کی دهی این گوشمالم
که از جورت درامد تنگ، حالم
زمن برساختی بازارگانی
چه میگردانیم گرد جهانی
گهی آغشته دریام داری
گهی سرگشته صحرام داری
بکن چیزی که خواهی کرد با من
که من بفشاندم از تو پاک دامن
چو سوزی باره باره هر زمانم
بیکباره بسوز و وارهانم
ز سوزم نیک سودی بر نخیزد
که گر سوزیم دودی برنخیزد
ز مرگم گر چه تیماری نباشد
گلی را سوختن کاری نباشد
دلم در عشق خسرو آن بلا دید
که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید
اگراندوه من کوهی بیابد
بیک یک ذره اندوهی بیابد
مرا درد فراق از بسکه جان سوخت
ازان تفت مردمم در دیدگان سوخت
سزد گر دل ازین تف می سوزم
که گر بر دل نهم کف می بسوزم
مرا چندانکه از رگ خون چکیدست
ز زیر پای من بر سر رسیدست
ز بس خونابه کافشاندم زدیده
چو چوبی خشک برماندم زدیده
دریغا کاین زمانم گریه کم شد
دلم مستغرق دریای غم شد
چو جانم آرزومندی گرفتی
دلم از گریه خرسندی گرفتی
بسی غم زاشک چون باران بدرشد
کنون چشمم ازان باران بسر شد
بخوردم خون دل دیگر ندارم
کنون بی رویش از چشمم چه بارم
چه میگویم که چندانی بگریم
که از هر مژه طوفانی بگریم
ازان از دیده بارم نار دانه
که دل پرنار دارم جاودانه
منم کاهی چنین دلخسته از تو
چو کوهی سنگ بردل بسته از تو
تن من طاقت کاهی ندارد
دل من قوت آهی ندارد
مرا گر هیچ گونه تن پدیدست
ازان دانم که پیراهن پدیدست
ز زاری خویش را من می نبینم
درون پیرهن تن می نبینم
رخ آوردم بدیوار از غم تو
شدم سرگشته کار از غم تو
چو نه دل دارم و نه یار دارم
سزد گر روی در دیوار دارم
بهم بودیم چون موم و عسل خوش
جداماندیم از هجران چو آتش
گل تر را، چو بلبل قصه دارست
غراب البین اینجا بر چه کارست
تویی جان من و من مانده بی جان
بگو تا چون بود تن زنده بی جان
چه خواهم کرد بی جان تن بمانده
عجب دارم تو بی من، من بمانده
نیم من مانده کز من آنچه ماندست
سر مویست از تن آنچه ماندست
سرمویی چه خواهد کردبیتو
که جانم نیست و تن درخورد بیتو
دلی دارم درین وادی هجران
بحکم نامرادی کرده قربان
گلم، باعمر اندک، چون بگویم
غمی کز هجر تو آمد برویم
غم و اندوه من از کوه بیشست
چه دریا و چه کوه اندوه بیشست
مرا چون خورد غم، غم چون خورم من
مگر تاجان سپارم خون خورم من
منم خاکی بسر خون خورده بیتو
چو خاکی روی درخون کرده بیتو
گر از من سیر گشتی نیست زین باک
کم انگار از همه عالم کفی خاک
اگر در راه مشتی خاک نبود
زمشتی خاک کس را باک نبود
زهر نوعی سخن میگفت آن ماه
ز چشم او شفق بگرفته آن راه
چو بحر شب برامد از کناری
همه چین گشت همچون زنگباری
چنان شد روی گردون از ستاره
که گفتی گشت گردون پاره پاره
در آن شب دختر افتاده در دام
بخون میگشت از انمرغ دلارام
چو از شب نیمه یی بگذشت دختر
بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر
بیامد شمع پیش ماه بنهاد
دران خانه رخش بر راه بنهاد
وزان پس شد برون، خوان پیش آورد
شراب و نان بریان پیش آورد
بگل گفت ای نکویی مایه تو
رخ زیبای تو پیرایه تو
دلم آتش فروزی در گهت را
دو چشمم آب زن خاک رهت را
رخت بر ماه نو زنهار خورده
شده نیمی از و زنگار خورده
برت بر سیم دست سنگ بسته
بمن بربسته تو تنگ بسته
منم از لعل گلرنگت شکر خواه
تو نیز آخر زمن یک چیز درخواه
ز عشق آن شکر دل خسته دارم
که بیتو چون جگر دل بسته دارم
خوشی با من بهم بنشین شب و روز
که تو هم دلبری من هم دل افروز
دودستی جام خور پیوست با من
مرا باش و یکی کن دست بامن
مکن، از خون چشم من حذر کن
کسی دیگر طلب خونی دگر کن
مکن، با من نشین گر هوش داری
که بر چشمت نهم گر گوش داری
به دست خود دریدم پرده خویش
پشیمانم کنون از کرده خویش
ولیکن دل چنین کز عشق برخاست
نیاید عشق با نام نکو راست
ز تو چون سیم اندامی ندیدم
بدادم نام و بدنامی خریدم
مدار این عاشق خود را تو عاجز
مگر عاشق نبودستی تو هرگز
اگر در عشق همچون من توزاری
ز عشق من خبر آنگاه داری
ولی چون نیستی از عشق آگاه
کجا داری بسوز عاشقان راه
چه میدانست آن درخون فتاده
که از عشقست گل بیرن فتاده
چه بسیاری بگفت آن تاب دیده
چو نرگس کرد ازو پر آب دیده
اجابت می نکرد آن ماه دلبر
که از گل می نیاید کار دیگر
ز زن مردی نیاید هیچگونه
ولیکن بود آنجا باژگونه
گلش گفت ای خردیکسو نهاده
بخون جان خود بازو گشاده
تو میخواهی که چون زلف سیاهت
بمن برتابی و اینست راهت
اگر تو فی المثل چون آفتابی
بقدر ذره یی بر من نتابی
و گر تو زارزوی من بسوزی
زمن روزی نخواهی یافت روزی
وگر خونم بریزی بر سر خاک
بحل کردم ترا من از دل پاک
وگر بر سرکنی خاک از غم من
همه با دست تاگیری کم من
کسی خو کرده درصد ناز و اعزاز
چگونه از کسی دیگر کشد ناز
برون آمد زپیش گل چو گردی
بسی بگریست چون باران بدردی
بسر آمد نخستین بار چون گاز
ولی چون شمع شد آخر بسر باز
درآمد خاک بر سر آب در چشم
برون شد دل پر آتش سینه پرخشم