گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
ور طیاری بال و پرت سوختنی است
سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع
تا خواهد بود یک سرت سوختنی است
تا تو به بلای عشق تن در ندهی
هرگز نرسی به وصل آن سروسهی
می سوز چو شمع و صبر می کن در سوز
آخر چو بسوزی برهی یا نرهی
گر هست دلت سوخته جان افروز
از شمع میان سوختن عشق آموز
شبهای دراز ماهتابی چون روز
چون شمع نخفت می گری و می سوز
ای آن که دل زنده تو مرد از تو
ناخورده ز صاف عشق یک درد از تو
عمری است که علم شمع می آموزی
چه سود که پروانه سبق برد از تو
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
در کوی هوس عمر بسر برده مباش
چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق
می سوزندش که نیز افسرده مباش
آن را که درین حبس فنا باید مرد
چون برق جهنده کم بقا باید مرد
منشین ز سر پای که تا چشم زنی
همچون شمعت بر سر پا باید مرد
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست
دل مرده چو مرد بی خبر نتوان مرد
در نزع چو شمع در سحر نتوان زیست
چون گل به دل افروخته می باید بود
چون غنچه به لب دوخته می باید بود
چون هست وبال ما سخن گفتن ما
چون شمع زبان سوخته می باید بود
در عشق چو شمع سوز باید آورد
پس روی به دلفروز باید آورد
در گریه و سوز و سر بریدن باری
با شمع شبی به روز باید آورد
چون تن زده سر به راه می باید داشت
بگشاده زبان گناه می باید داشت
چون شمع برون داشت زبان ببریدند
درکام زبان نگاه می باید داشت
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
بریده ز انگبین به صد تلخی باز
شاید که زبانش در دهان گیرد گاز
تا در آتش زبان چرا کرد دراز
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت
جان دادکه یک سخن به آواز نگفت
شاید که ببرند زبانش که به قطع
تا در دهن گاز نشد راز نگفت
از دل غم دلفروز می باید دید
وز جان چو چراغ سوز می باید دید
وین از همه سخت تر که ماننده شمع
سوز شب و مرگ روز می باید دید
بس شب که چو شمع با سحر باید برد
در هر نفسی سوز دگر باید برد
عمری که بدو چو شمع امیدی نیست
هم بر سر پای می بسر باید برد
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
این خنده به سر بریدنش باری چیست
در عشق چو شمع مرده می باید زیست
پس در همه کس چو شمع روشن نگریست
گفتم: شمعا! چند گدازی مگداز
گفتا: تو خبر نداری از پرده راز
چون نگدازد کسی که او را همه شب
بر سر دوموکل بود از آتش و گاز؟
گفتم:شمعا!چون همه شب در کاری
از گرمی کار و بار برگی داری
گفتا که درین سوختن و دشواری
اشکم بارست و آتشم سرباری
ای شمع سرافراز چه پنداشته ای
کز سرکشی خویش سرافراشته ای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشته ای
ای شمع!فروختی و لاف آوردی
آتش به سر خود به گزاف آوردی
در سینه چو من نهفته در آتش عشق
از بهر چه سر را به طواف آوردی
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز،گفت:تو بی خبری
زان می سوزم تا برهم زود از خویش
می پرسیدم دوش ز شمع آهسته
کاخر چه خوش آیدت؟ بگو ای خسته!
گفت: آن که مرا به درد من بگذارند
تا می سوزم به درد خود پیوسته
شمع از در جمع چون درآمد حالی
گفتم که ترا کار برآمد حالی
گر آتش سوزنده در افتاد به تو
شکر ایزد را کان به سرآمد حالی
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد
وز سوختنش بی سر و پا خواهد کرد
کردش ز عسل جدا به گرمی آخر
وز موم به نرمیش جدا خواهد کرد
از روغن شمع بوی خون می آید
کز پیش عسل تشنه کنون می آید
این طرفه که در مغز وی افتاد آتش
روغن همه از پوست برون می آید
ای شمع! ترا نیست ز سوز آگاهی
زیرا که ز سوختن بسی می کاهی
می نالم من ز شادی سوز مدام
پس عشق درآموز اگر می خواهی
ای شمع! برو که سوختن حد من است
مقبول نیی که سوز تو ردمن است
تو می سوزی به درد و من می نالم
پس سوز نه بر قد تو بر قد من است
ای شمع! ترا ز سوز محروم کنند
گر سوز منت تمام معلوم کسنند
فرقی است ز سوزی(که) همه جان سوزد
تا آن که به دست خویش از موم کنند
ای شمع!تویی علی الیقین دشمن تو
خود را کشتی خون تو در گردن تو
با آتش سوزنده گرفتی سر خویش
تا چند ز سرگرفتگی کردن تو
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
تا دست به گردن بلا در کردی
در سر مکن از خویش و غم خود خور ازانک
بی سرگشتی از آنچه در سر کردی
ای شمع! اگر چه مجلس افروخته ای
اما تن نرم نازکت سوخته ای
تو سر زده در دهان گرفتی آتش
نفط اندازی از که در آموخته ای؟
ای شمع! چو توهیچ کس آشفته ندید
در سوز یکی مست جگر تفته ندید
هرگز چشمی در همه آفاق چو تو
یک سوخته ز سر برون رفته ندید
ای شمع! مگر چنان گمانت افتادست
کاتش ز زبان در دل و جانت افتادست
هر دم گویی در دلم آتش افتاد
این چه سخنی است کز زبانت افتادست
از آه دلم کام و زبان می سوزد
چه کام و زبان همه جهان می سوزد
ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است
زیرا که مرا جمله جان می سوزد
ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد
و اشکت همه دامن توتر خواهد کرد
سر در آتش نهاده آگاه نیی
کاین کار سر از کجا به در خواهد کرد؟
در شمع نگاه کن که جان می سوزد
وز آتش دل همه جهان می سوزد
آتش دل اوست برگرفته است از خویش
بر خود دل گرم او از آن می سوزد!
شمع است که همچو سرکشی می خندد
وز بی خبری در آتشی می خندد
پس می گرید جمله شب در غم صبح
برگریه او صبح خوشی می خندد
شمعی که به یک دو شب فرو می گذرد
گه سوخته گه کشته به کو می گذرد
در خنده بی فایده او منگر
بنگر چه بلا بر سر او می گذرد
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
در شمع سرافروز و سرافراز مشو
گر شمع! شهد دور شد آن همه رفت
چه بر سر او زنی پیش باز مشو
ای شمع! دمی از دل مضطر می زن
می سوز و نفس چو عود مجمر می زن
در صحبت شهد خام بودی می سوز
چون محرم او نیامدی سر می زن
در عشق تو عقل و سمع می باید باخت
مردانه میان جمع می باید باخت
من غرقه خون چو لاله سیر آبی
سر در آتش چو شمع می باید باخت
ماتم زده تو جان سرگشته ماست
غرقه شده تو دل آغشته ماست
چون شمع به سوز رشته جان سوزم
درد دل و سوز عشق سررشته ماست
روی تو که عقل ازو خجل می آید
ماهی است که بس مهر گسل می آید
دور از رویت چو شمع ازان می سوزم
کز شمع رخت سوز به دل می آید
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم
تا دست در آن کمندپرخم نزنم
ور توبه کنم ز عشق تو ننشینم
تا همچو سر زلف تو بر هم نزنم
تا از سر زلفت خبرم می ماند
جان بر لب و خون بر جگرم می ماند
من شمع توام که در هوای رخ تو
در سوخت تنم تا اثرم می ماند
من شمع توام که گر بسوزم صدبار
گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار
چون شمع نداریم زمانی بیکار
تا می سوزم به درد و می گریم زار
بر بوی وصال می دویدم همه سال
گفتی بنشانمت ازین کار محال
جانا من برخاسته دل شمع توام
گر بنشانی مرا بمیرم در حال
پیوسته کتاب هجر می خواهم خواند
بر بوی وصال اشک می خواهم راند
کار من سرگشته چو شمع افتادست
می خواهم سوخت تا که می خواهم ماند
در اشک خود از فرقت آن یار که بود
غرقه شدم از گریه بسیار که بود
چون کار من سوخته دل سوختن است
با سر بردم چو شمع هرکار که بود
گفتم: جانا! عهد و قرارت این است
می نشمریم هیچ، شمارت این است؟
گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز
چون روز درآید همه کارت این است
دل بی غم دلفروز نتوان آورد
جان در طلبش به سوز نتوان آورد
گر چون شمعم هزار شب بنشانند
بی سوز تو شب به روز نتوان آورد
دی می گفتم دست من و دامن او
چون خون من او بریخت در گردن او
پروانه به پای شمع ازآن افتادست
تا شمع به اشک خود بشوید تن او
امروز منم فتاده زان دلکش باز
خو کرده به اضطرار از او خوش خوش باز
سررشته بسی جسته و آخر چون شمع
سر رشته خود یافته در آتش باز
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چکنم با که برآرم نفسی
تا دور فتاده ام ازان شمع چگل
چون شمع سرخویش ندارم نفسی
ای شمع!کسی که چون تو آغشته بود
در علت و درد خویش سرگشته بود
خوردی عسل و رشته و دق آوردی
بس گرم دماغ تر نه از رشته بود
ای شمع جهان فروز! در هر نفسی
از پرتو تو بسوخت پروانه بسی
این گرم دماغی از کجا آوردی
کس گرم دماغ تر ندید از تو کسی
ای آتش شمع بر تن لاغر او
رحمت کن و بگریز ز چشم تر او
وی داده طلاق او و زو ببریده
امشب نتوانی که شوی با سر او
چون شمع یک آغشته تنها بنمای
در سوز به روز برده شب ها بنمای
گر بر پهنا برفتی آتش با شمع
کی گویندی بدو که بالا بنمای