ستیزه در آن کار نامد صواب
فرو ماند یک بارگی در جواب
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه
به دارای خود بر خود را پناه
چو دانست نوشابه کان تند شیر
هراسان شد از تندی آمد به زیر
بدو گفت کی خسرو کامگار
بسی بازی آرد چنین روزگار
میندیش و مهر مرا بیش دان
همان خانه را خانه خویش دان
ترا من کنیزی پرستنده ام
هم آنجا هم اینجا یکی بنده ام
به تونقش تو زان نمودم نخست
که تا نقش من بر تو گردد درست
اگر چه زنم زن سیر نیستم
ز حال جهان بی خبر نیستم
منم شیر زن گر توئی شیر مرد
چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
در آب آتش انگیزم از دود تیغ
کفلگاه شیران برآرم به داغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
گرفته مزن بر گرفتار خویش
منه خار تا در نیفتی به خار
رهاننده شو تا شوی رستگار
تو آنگه که بر من شوی دست یاب
زنی بیوه را داه باشی جواب
من ار بر تو چربم به هنگام کین
بوم قایم انداز روی زمین
درین هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
چنین آمدست از نقیبان پیر
که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
که بر جهد آن گز تو چیزی کند
بکوشد به جان تا ترا بفکند
تنم گر چه هست از مقیمان شهر
دلم نیست غافل ز شاهان دهر
ز هندوستان تا بیابان روم
ز ویران زمین تا به آباد بوم
فرستاده ام سوی هر کشوری
فراست شناسی و صورتگری
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
کند صورت هر کسی بر حریر
نگارنده صورت از هر دیار
سرانجام نزد من آرد نگار
چو آرند صورت به نزدیک من
در او بنگرد رای باریک من
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
ز هر کس که این از که دارد سرشت
چو گویند نقش فلان پادشاست
پذیرم که آن نقش نقشیست راست
پس از ناخن پای تا فرق سر
گمارم بهر صورتی بر نظر
ز هر سال خوردی و هر تازه ای
بگیرم به قدر وی اندازه ای
بد و نیک هر صورتی از قیاس
شناسم که هستم فراست شناس
شب و روز بی چاره سازی نیم
درین پرده با خود به بازی نیم
ترازوی همت روان می کنم
سبک سنگن خسروان می کنم
ز هر نقش کان یافتم بر پرند
خیال تو آمد مرا دلپسند
که با جان به مهر آشنائی دهد
برآزرم خسرو گوائی دهد
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر
ز تخت گرانمایه آمد به زیر
فرو ماند شه را در آن دستگاه
که یک تخت را برنتابد دو شاه
نبینی دو شاهست شطرنج را
که بر هر دلی نو کند رنج را
پریچهره چون از سر تخت خویش
فرود آمد و خدمت آورد پیش
عروسانه بر کرسی زر نشست
شهنشاه را گشت پایین پرست
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
چو زرافه از رنگ می شد به رنگ
به دل گفت کاین کاردان گر زنست
به فرهنگ مردی دلش روشنست
زنی کو چنین کرد و اینها کند
فرشته بر او آفرینها کند
ولی زن نباید که باشد دلیر
که محکم بود کینه ماده شیر
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بی پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشید با رای زن
که یا پرده یا گور به جای زن
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
که در بسته به گرچه دزد آشناست
دگر باره گفت این چه کم بود گیست
شفاعت درین پرده بیهوده گیست
به تلخی در اندیشه را جوش ده
در افتاده ای تن فراموش ده
بجای چنین دلبر مهربان
که زیبا سرشتست و شیرین زبان
گرت دشمن کینه ور یافتی
بجز سر بریدن چه بر تافتی
از اینجا اگر برکشم پای خویش
نگهدارم اندازه رای خویش
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان
نگیرم ره و رسم دیوانگان
دل بسته را برگشایم ز بند
گره بر گره چون توانم فکند
چو درطاس رخشنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور
شکیبائی آرم در این رنج و تاب
خیالیست گوئی که بینم به خواب
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار
بپرسیدش از مهربانان یکی
که خرم چرائی و عمر اندکی
چنین داد پاسخ که عمر این قدر
به غم بردنش چون توانم بسر
درین بود کایزد رهائیش داد
در آن تیرگی روشنائیش داد
بسا قفل کو را نیابی کلید
گشاینده ای ناگه آید پدید
ازین در بسی گفت با خویشتن
هم آخر به تسلیم در داد تن
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
بدو دیو را دست گردد دراز
مغنی چو بی پرده گوید سرود
زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
چو لختی منش را بمالید گوش
نشاند آتش طیرگی را ز جوش
شکیبندگی دید درمان خویش
به تسلیم دولت سرافکند پیش
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران
ز هر گونه آرایش خوان کنند
بسیچ خورشهای الوان کنند
کنیزان چون شمع برخاستند
ملوکانه خوانی برآراستند
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته از چند گون
رقاق تنک، گرده گرد روی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی
همان قرصه شکر آمیخته
چو کنجد بر آن گرده ها ریخته
اباهای نوشین عنبر سرشت
خبر داده از خوردهای بهشت
ز بس کوهه گاو و ماهی چو کوه
شده در زمین گاو و ماهی ستوه
ز مرغ و بره روی رنگین بساط
برآورده پر مرغ وار از نشاط
مصوص سرائی و ریچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز
ز بس صاف پالوده عطر سای
بسا مغز پالوده کامد بجای
ز لوزینه خشک و حلوای تر
به تنگ آمده تنگهای شکر
فقاع گلابی گل شکری
طبرزد فشان از دم عنبری
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر او چار کاسه ز بلور ناب
یکی از زر و دیگر از لعل پر
سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز
به شه گفت نوشابه بگشای دست
بخور زین خورشها که در پیش هست
به نوشابه شه گفت کی ساده دل
نوا کج مزن تا نمانی خجل
در این صحن یاقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
چگونه خورد آدمی سنگ را
طبیعت کجا خواهد این رنگ را
طعامی بیاور که خوردن توان
به رغبت برو دست کردن توان
بخندید نوشابه در روی شاه
که چون سنگ را در گلو نیست راه
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوری های ناکردنی
به چیزی چه باید برافراختن
که نتوان از او طعمه ای ساختن
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
درو سفلگانه چه آریم چنگ
در این ره که از سنگ باید گشاد
چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
کسانی که این سنگ برداشتند
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
تو نیز ار نه ای مرد سنگ آزمای
سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
ز بیغاره آن زن نغزگوی
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیر مردان به توش و توان
سخن نیک گفتی که جوهر پرست
ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
ولیک آنگه این نکته بودی درست
که گوینده جوهر نجستی نخست
مرا گر بود گوهری بر کلاه
ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
ملامت نگر تا که را درخورست
چه باید به خوان گوهر اندوختن
مرا گوهر اندازی آموختن
زدن خاک در دیده گوهری
همه خانه یاقوت اسکندری
ولیکن چو میبینم از رای خویش
سخنهای تو هست بر جای خویش
هزار آفرین بر زن خوب رای
که مارا به مردی شود رهنمای
زپند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه زر چو زر بر زمین
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش
زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدانهای نادیده گرد
نخست از همه چاشنی برگرفت
در آن چابکی ماند خسرو شگفت
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه
ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد در آزار نوشابه جهد
بفرمود شه تا وثیقت نبشت
بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
سکندر چو زان شهر شد باز جای
فریب از فلک دید و فتح از خدای
بدان رستگاری که بودش هراس
رهاننده را کرد صد ره سپاس
شب از روز رخشنده چون گوی برد
چراغی برافروخت شمعی بمرد
بتاوان آن گوی زر بر سپهر
بسا گوی سیمین که بنمود چهر
شه آسایش و خواب را کار بست
دو لختی در چار دیوار بست
برآسود تا صبحدم بر دمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید
سر از خواب نوشین برآورد شاه
یکی مجلس آراست چون صبحگاه
که خورشید نارنج زرین بدست
ترنج فلک را بدو سر شکست
پری چهره نوشابه نوش بهر
به فال همایون برون شد ز شهر
چو رخشنده ماهی که در وقت شام
بر آید ز مشرق چو گردد تمام
کنیزان چو پروین به پیرامنش
ز تارک درآموده تا دامنش
روان ماهرویان پس پشت او
چو ناهید صد در یک انگشت او
پریرخ چو در لشگر شاه دید
جهان در جهان خیل و خرگاه دید
ز بس پرنیانهای زرین درفش
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
ز بس نوبتیهای زرین نگار
نمیبرد ره بر در شهریار
نشان جست و آمد به درگاه شاه
سر نوبتی دید بر اوج ماه
زده بارگاهی بریشم طناب
ستونش زر و میخش از سیم ناب
فرود آمد از بارگی بار خواست
زمین بوس شاه جهاندار خواست
رقیبان بارش گشادند بار
درآمد به نوبتگه شهریار
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایه یک کلاه
کمر بر کمر تاجداران دهر
به پیش جهان جوی پیروز بهر
چنان کز بسی رونق و نور و تاب
شده چشم بیننده را زهره آب
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه آوای گفت
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار
زمین بوسه داد آفرین برگرفت
درو مانده آن شیر مردان شگفت
بفرمود خسرو که از زر ناب
یکی کرسی آرند چون آفتاب
عروسی چنان را نشاند از برش
عروسان دیگر فراز سرش
بپرسید و بس مهربانی نمود
بدان آمدن شادمانی نمود
نشیننده را چون دل آمد بجای
اشارت چنان رفت با رهنمای
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهای خوش در میان آورد
نخستین ز جلاب نوشین سرشت
زمین گشت چون حوضهای بهشت
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب
نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
نهادند خوان آنگهی بی دریغ
گراینده شد گرد عنبر به میغ
ز هر نعمتی کاید اندر شمار
فرو ریخته کوهی از هر کنار
حریری رقاق دو پرویزنی
چو مهتاب تابنده از روشنی
همان گرده نرم چون لیف خز
کزو پخته شد گرده گرده پز
اباهای الوان ز صد گونه بیش
به خوانهای زرین نهادند پیش
جهان را یکی خورد الوان نبود
کزان خورد چیزی بران خوان نبود
چو خوردند چندان که آمد پسند
ز جام و صراحی گشادند پند
می ناب خوردند تا نیمروز
چو می در ولایت شد آتش فروز
نشاط ابروی می پرستان گشاد
ز نیروی می روی مستان گشاد
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب به رامشگری
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد
بدان لعبتان گفت سالار دهر
یک امشب نباید شدن سوی شهر
چنانست فرمان که فردا پگاه
براریم بزمی ز ماهی به ماه
به رسم فریدون و آیین کی
ستانیم داد دل از رود ومی
مگر چون برافروزد آتش ز جام
شود کار ما پخته زان خون خام
زمانی ز شغل زمین بگذریم
به مرجان پرورده جان پروریم
فروزنده گردیم چون گل به می
بدان کوره از گل برآریم خوی
زمین را به جرعه معنبر کنیم
به سرشوی شادی گلی تر کنیم
پریزادگان بوسه دادند خاک
پریوار هم شاد و هم شرمناک
فروزنده نوشابه در بزم شاه
فروزان تر از زهره در صبحگاه
چو شب زیور عنبرین ساز کرد
سر نافه مشک را باز کرد
شه از زلف مشگین آن دلگشای
کمندی برآراست عنبر فشان
مه و مشتری را به مشگین کمند
فرود آورید از سپهر بلند
شب جشن بود آن شب دل نواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز
مگر کاتشی برفروزند لعل
در آتش نهند از پی شاه نعل
بفرمود شه آتش افروختن
به رسم مغان بوی خوش سوختن
ز باده چنان آتشی پرفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت
به رود و می و لهوهای دگر
همی برد شب را به شادی بسر
چو شنگرف سودند بر لاجورد
سمور سیه زاد روباه زرد
دگر باره در جنبش آمد نشاط
درآموده شد خسروانی بساط
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
خرامش درآمد به کبک و تذرو
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآیین بود مهر در مهرگان
ز بیجاده گون باده دل فروز
فشاندند بیجاده بر روی روز