" rel="stylesheet"/> "> ">

ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست - قسمت دوم

چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال
ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم
ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم
گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم
تا درگه او یابی مگذرد به در کس
زیرا که حرامست تیمم به لب یم
بام ها را فرسب خرد کنی
از گرانیت، گر شوی بر بام
بر رخ هزار زهره ثامور برشکفت
ایدون ز باغ قطره شبنم نیافتم
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پاره ایت برم
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
من بدان آمدم به خدمت تو
که برآید رطب ز کانازم
داری مرا بدان که فراز آیم
زیر دو زلفکانت به نخچیزم
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمرده بر آونگم
سرو بودیم چندگاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بتست و ما شمنیم
کنه را در چراغ کرد سبک
پس درو کرد اندکی روغن
یکی آلوده ای باشد، که شهری را ببالاید
چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد هن
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن
میلاو منی، ای فغ واستاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان
بسی خسرو نامور پیش ازین
شدستند زی ساری و ساریان
از پی الفغده و روزی به جهد
جانورسوی سپنج خویش جویان و روان
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه، چون رمه رفته شبان
خود غم دندان به که توانم گفتن؟
زرین گشتم برون سیمین دندان
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگان
کیر آلوده بیاری و نهی در کس من
بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
آرنگ نخواهد که شود شاد دل من
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکر با پیون
ای خریدار من ترا بدو چیز:
به تن و جان و مهر داده ربون
گرفته روی دریا جمله کشتی های بر تو
ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دریچه رنگین برون کند زرین
به سرو ماند، گر سو لاله دار بود
به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین
گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم
هم باد برین آید و هم باد فرودین
به چنگال قهر تو در، خصم بد دل
بود همچو چرزی به چنگال شاهین
ازان کوز ابری باز کردار
کلفتش بسدین و تنش زرین
چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی
نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین
آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو
چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک!
نماند فزون تر ز سالی پرستو؟
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه بابختو
دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو
رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو
ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه
هفت سالار، کندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه
نیست از من عجب که: گستاخم
که تو کردی باولم دسته
گاه آرامیده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
آتش هجر ترا هیزم منم
و آتش دیگر ترا هیزم پده
به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده
نمانیدست ساراوی و کره اوت مانیده
گر نعم های او چو چرخ دوان
همه خوابست و خواب باد فره
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشته او را نه عدد بود و نه مره
جعدی سیاه دارد، کز کشی
پنهان شود بدو در سرخاره
کز شاعران نوندمنم و نوگواره
یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره
ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه
کس برنداشتست به دستی دو خربزه
بتگک ازان گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه
یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه
خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله
ماه تمامست روی دلبرک من
وز دو گل سرخ اندر و پر گاله
ای بار خدای، ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه
بزرگان جهان چون بند گردن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه
زلفینک او نهاده دارد
بر گردن هاروت زاو لانه
ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بیهده ای
بر تو رسیده بهر دل تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش چاره ای
گه در آن کندز بلند نشین
گه بدین بوستان چشم گشای
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی
بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا
به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری
من کنم پیش تو دهان پر باد
تا زنی بر لبم تو زابگری
باغ ملک آمد طری از رشحه کلک وزیر
زان که افشک می کند مر باغ و بستان را طری
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری
که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟
نیل دمنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که تو راز به از من به سر بری
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری
از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی
موزه چینی می خواهم و اسب تازی
جهانا، همانا کزین بی گناهی
گنه کار ماییم و تو بی کنازی
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی
ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی
ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی
زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من
می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی
سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟
زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟
آمد این نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وین دیگر به جمله همه راوی
جز برتری ندانی، گویی که آتشی
جز راستی نجویی، ماناتر از وی
ای مایه خوبی و نیک نامی
روزم ندهد بی تو روشنایی