" rel="stylesheet"/> "> ">

حضور رسالت - قسمت دوم

پریدم در فضای دلپذیرش
پرم تر گشت از ابر مطیرش
حرم تا در ضمیر من فرو رفت
سرودم آنچه بود اندر ضمیرش!
بآن رازی که گفتم پی نبردند
ز شاخ نخل من خرما نخوردند
من ای میر امم دل از تو خواهم
مرا یاران غزلخوانی شمردند
نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم
گره از رشته ی معنی گشادم
بامیدی که اکسیری زند عشق
مس این مفلسان را تاب دادم
تو گفتی از حیات جاودان گوی
بگوش مرده ئی پیغام جان گوی
ولی گویند این ناحق شناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی
رخم از درد پنهان زعفرانی
تراود خون ز چشم ارغوانی
سخن اندر گلوی من گره بست
تو احوال مرا ناگفته دانی
زبان ما غریبان از نگاهیست
حدیث دردمندان اشگ و آهیست
گشادم چشم و بر بستم لب خویش
سخن اندر طریق ما گناهیست
خودی دادم ز خود نامحرمی را
گشادم در گل او زمزمی را
بده آن ناله ی گرمی که از وی
بسوزم جز غم دین هر غمی را
درون ما جز دود نفس نیست
بجز دست تو ما را دست رس نیست
دگر افسانه ی غم با که گویم؟
که اندر سینه ها غیر از تو کس نیست
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمه ی خود در گدازی
تو میدانی چه می جوید چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
نم و رنگ از دم بادی نجویم
ز فیض آفتاب تو برویم
نگاهم از مه و پروین بلند است
سخن را بر مزاج کس نگویم
در آن دریا که او را ساحلی نیست
دلیل عاشقان غیر از دلی نیست
تو فرمودی ره بطحا گرفتیم
وگر نه جز تو ما را منزلی نیست
مران از در که مشتاق حضوریم
از آن دردی که دادی ناصبوریم
بفرما هر چه خواهی بجز صبر
که ما از وی دو صد فرسنگ دوریم
به افرنگی بتان دل باختم من
ز تاب دیریان بگداختم من
چنان از خویشتن بیگانه بودم
چو دیدم خویش را نشناختم من
می از میخانه ی مغرب چشیدم
بجان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
بر آن بی سوز تر روزی ندیدم
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهم
مرا درس حکیمان درد سر داد
که من پرورده ی فیض نگاهم
نه با ملا نه با صوفی نشینم
تو میدانی که من آنم نه اینم
نویس، الله، بر لوح دل من
که هم خود راهم او را فاش بینم
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
سر منبر کلامش نیشدار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
دل صاحبدلان او برد یا من؟
پیام شوق او آورد یا من؟
من و ملا ز کیش دین دو تیریم
بفرما بر هدف او خورد یا من؟
غریبم در میان محفل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
دل خود را بدست کس ندادم
گره از روی کار خود گشادم
بغیر الله کردم تکیه یک بار
دو صد بار از مقام خود فتادم
همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامه ها اندر بر من
هنوز از جوش طوفانی که بگذشت
نیاسود است موج گوهر من
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
تجلی ریز بر چشمم که بینی
باین پیری مرا تاب نظر هست
نگاهم زانچه بینم بی نیاز است
دل از سوز درونم در گداز است
من و این عصر بی اخلاص و بی سوز
بگو با من که آخر این چه راز است؟
مرا در عصر بی سوز آفریدند
بخاکم جان پر شوری دمیدند
چو نخ در گردن من زندگانی
تو گوئی بر سر دارم کشیدند
نگیرد لاله و گل رنگ و بویم
درون سینه ام مرد آرزویم
غم پنهان بحرف اندر نگنجد
اگر گنجد چه گویم با که گویم؟
من اندر مشرق و مغرب غریبم
که از یاران محرم بی نصیبم
غم خود را بگویم با دل خویش
چه معصومانه غربت را فریبم
طلسم علم حاضر را شکستم
ربودم دانه و دامش گسستم
خداداند که مانند براهیم
به نار او چه بی پروا نشستم!
بچشم من نگه آورده ی تست
فروغ لا اله آورده ی تست
دوچارم کن به صبح من ر آنی
شبم را تاب مه آورده ی تست!
چو خود را در کنار خود کشیدم
به نور تو مقام خویش دیدم
درین دیر از نوای صبحگاهی
جهان عشق و مستی آفریدم
در این عالم بهشت خرمی هست
بشاخ او ز اشک من نمی هست
نصیب او هنوز آن ها و هو نیست
که او در انتظار آدمی هست
بده او را جوان پاکبازی
سرورش از شراب خانه سازی
قوی بازوی او مانند حیدر
دل او از دو گیتی بی نیازی
بیا ساقی بگردان جام می را
ز می سوزنده تر کن سوز نی را
دگر آن دل بنه در سینه ی من
که پیچم پنجه ی کاوس و کی را
جهان از عشق و عشق از سینه ی تست
سرورش از می دیرینه تست
جز این چیزی نمیدانم ز جبریل
که او یک جوهر از آئینه ی تست
مرا این سوز از فیض دم تست
بتاکم موج می از زمزم تست
خجل ملک جم از درویشی من
که دل در سینه ی من محرم تست
درین بتخانه دل با کس نه بستم
ولیکن از مقام خود گسستم
ز من امروز می خواهد سجودی
خداوندی که دی او را شکستم
دمید آن لاله از مشت غبارم
که خونش می تراود از کنارم
قبولش کن ز راه دل نوازی
که من غیر از دلی چیزی ندارم!
حضور ملت بیضا تپیدم
نوای دلگدازی آفریدم
ادب گوید سخن را مختصر گوی
تپیدم، آفریدم، آرمیدم
بصدق فطرت رندانه ی من
بسوز آه بیتابانه ی من
بده آن خاک را ابر بهاری
که در آغوش گیرد دانه ی من
دلی بر کف نهادم، دلبر نیست
متاعی داشتم غارت گری نیست
درون سینه ی من منزلی گیر
مسلمانی ز من تنهاتری نیست
چو رومی در حرم دادم اذان من
از و آموختم اسرار جان من
به دور فتنه ی عصر کهن او
به دور فتنه ی عصر روان من
گلستانی ز خاک من برانگیز
نم چشمم بخون لاله آمیز
اگر شایان نیم تیغ علی را
نگاهی ده چو شمشیر علی تیز
مسلمان تا بساحل آرمید است
خجل از بحر و از خود نا امید است
جز این مرد فقیری دردمندی
جراحت های پنهانش که دیده است
که گفت او را که آید بوی یاری؟
که داد او را امید نو بهاری؟
چون آن سوز کهن رفت از دم او
که زد بر نیستان او شراری؟
ز بحر خود بجوی من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و در ده
دلم نگشود از آن طوفان که دادی
مرا شوری ز طوفانی دگر ده
بجلوت نی نوازی های من بین
بخلوت خود گدازی های من بین
گرفتم نکته ی فقر از نیاگان
ز سلطان بی نیازی های من بین
بهر حالی که بودم خوش سرودم
نقاب از روی هر معنی گشودم
مپرس از اضطراب من که با دوست
دمی بودم دمی دیگر نبودم
شریک درد و سوز لاله بودم
ضمیر زندگی را وا نمودم
ندانم با که گفتم نکته ی شوق
که تنها بودم و تنها سرودم
بنور تو برافروزم نگه را
که بینم اندرون مهر و مه را
چو می گویم مسلمانم بلرزم
که دانم مشکلات لا اله را
بکوی تو گداز یک نوا بس
مرا این ابتدا این انتها بس
خراب جرأت آن رند پاکم
خدا را گفت ما را مصطفی بس
ز شوق آموختم آن ها و هوئی
که از سنگی گشاید آبجوئی
همین یک آرزو دارم که جاوید
ز عشق تو بگیرد رنگ و بوئی
یکی بنگر فرنگی کج کلاهان
تو گوئی آفتابانند و ماهان
جوان ساده ی من گرم خون است
نگهدارش ازین کافر نگاهان
بده دستی ز پا افتادگان را
به غیر الله دل نا دادگان را
از آن آتش که جان من برافروخت
نصیبی ده مسلمان زادگان را
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
که باشی تا ابد اندر بر دوست
سجودی نیست ای عبدالعزیز این
بروبم از مژه خاک در دوست
تو سلطان حجازی من فقیرم
ولی در کشور معنی امیرم
جهانی کو ز تخم لا اله رست
بیا بنگر بآغوش ضمیرم
سرا پا درد درمان ناپذیرم
نه پنداری زبون و زار و پیرم
هنوزم در کمانی میتوان راند
ز کیش ملتی افتاده تیرم
بیا با هم در آویزیم و رقصیم
ز گیتی دل برانگیزیم و رقصیم
یکی اندر حریم کوچه ی دوست
ز چشمان اشگ خون ریزیم و رقصیم
ترا اندر بیابانی مقام است
که شامش چون سحر آئینه فام است
بهر جائی که خواهی خیمه گستر
طناب از دیگران جستن حرام است
مسلمانیم و آزاد از مکانیم
برون از حلقه ی نه آسمانیم
بما آموختند آن سجده کز وی
بهای هر خداوندی بدانیم
ز افرنگی صنم بیگانه تر شو
که پیمانش نمی ارزد بیک جو
نگاهی وام کن از چشم فاروق
قدم بیباک نه در عالم نو