" rel="stylesheet"/> "> ">

رسیدن نامه گل بخسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان - قسمت دوم

بغایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست درگردن کند شاه
بخسرو شاه گفت ایمایه ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
لبت بر شهدو شورانگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیر کرده
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خردسر بر خطت گمراه گشته
قدت را سرو سر برره نهاده
زسروت مشک سربر مه نهاده
تنت با سیم سیمین بر نموده
زرشکت سیم رنگ زر نموده
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بد نگهدار توام من
چو تو یار منی با یار سازم
بزودی چاره این کار سازم
چو برما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صد عیش و صد ناز
چنین دانم که امشب شاه مستست
که با لشکر بمی خوردن نشستست
چوهریک مست افتادند، برخیز
بران مستان شبیخون آروخون ریز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان برجان بدراهان سرآور
بگفت این وزپیش شه بدر رفت
بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت
بصحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال می پرستان
پدر را دید با پنجه تن آنجا
فتاده هر یکی برگردن آنجا
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
بصد عالم از این عالم برون دید
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
بخواری خون مستان برزمین ریز
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگر یابی، زکس رخصت نیابی
بگفت این و یکی سوهان پولاد
زبهر بند ساییدن بدو داد
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
چو او از زنگیان فارغ دل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
بدز در بندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
بمرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست برسرپای دربند
چو درشب روشنی دیدنداز دور
دل هریک چو شمعی گشت پرنور
بصد سختی و بند سخت برپای
بسوی روشنی رفتند از جای
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه درهمه چیزی زند دست
چو ناگه روی خسروشاه دیدند
تو گفتی یوسفی درچاه دیدند
بپیش شاه رخ برره نهادند
بزاری پیش خسرو شه فتادند
که ای برنای زیباروی هشیار
زما این زنگیان خوردند بسیار
جهان برجان ما خوردست سوگند
بجانی بازخر مارا ازاین بند
زجان برخاستن هست اوفتادن
که شیرین است جان، تلخست دادن
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
از آن پاسخ چو گل افروختش رخ
زبند آن بندیانرا زود بگشاد
همی آنرا که بندی بود بگشاد
دونیکو رای نیکو چهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
یکی فرخ دگر فیروز شب رو
دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو
دو صعلوک زبان دان زبون گیر
فسونساز و درون سوز و برون گیر
دل شه فتنه آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحص کرد ازیشان کارایشان
زبان بگشاد فرخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
که حال و قصه من بس دراز ست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نیشابور شاهی شاد کامست
که عدلی دارد و شاپور نامست
قضا را از خبرگویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
زهر شهری و هرجایی نشانی
زهر دلداده یی و دلستانی
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
بخوبی در جهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکرلب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضی گل فام دارد
زلطف و نازکی گل نام دارد
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشید را نوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
اگر خورشید بیند روی آنماه
بسر گردد ز مهر موی آنماه
ز نقش روی او در هر دیاری
برایوآنهاکنند از زرنگاری
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
جهانرا زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
و گر در مردم چشم آید آنرخ
زلطف روی او آید بپاسخ
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پروبال
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
من و فیروز خدمتگار بودیم
بصد دل شاه را جاندار بودیم
ز بهر نقش گل ما هردو را شاه
بسی زر داد و پس سرداد در راه
بآخر چون به خوزستان رسیدیم
بدیناری صد آنصورت خریدیم
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم باز گشتیم
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بدست زنگیان عاجز فتادیم
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تورهایی
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
چه سازم پیشکش جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
زمال اینجهان یکپاره دیباست
که نقش گل منقش کرده اوست
بسی سر گشته دل خوش کرده اوست
بدانسان صورت او دلستانست
که گویی صورتش معنی جانست
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نوبرین صورت نخندد
گراین صورت بدیوار آوردروی
فتد زو صورت دیوار در کوی
ازین صورت صفت خامش زبانست
صفت نتوان که این صورت چسانست
بگفت این و پس آنصورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورت پرستی کرد آغاز
چو جانی، شاه صورت رانکو داشت
که آن صورت که با جان داشت او داشت
از آنصورت چو چشمش جوی خون شد
زچشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بدستان
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
بدیده نقش اومیدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
که باینصورت از بس آشنایی
تو با او هم زیکجا مینمایی
ازان پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسد لب در دندان
ز دل آهی بزد بس سردآهی
که غایب بود از وسالی و ماهی
بفیروز و بفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سس باشید
چو از خسرو شنیدن آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
که چون این نیم جان ما از تو داریم
بجانت تا بودجان حق گزاریم
نهان نبود وفاداری مردان
گواهست اینسخن را حال گردان
وفای صاف ما کی درد باشد
که حق جان نه حقی خرد باشد
نکرد القصه خسرو هیچ تاخیر
ز اول تا بآخر کرد تقریر
چوهر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان بازگشتند
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس وپیشت روانیم
چوناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سرفگند از نور جوشن
منور گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیانرا کرد در چاه
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
بسی خود را بزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چنین بد
جوانم من توهم شاه جوانی
جوان برجان بسی لرزد تودانی
بدین شخص جوان من ببخشای
بجان خود که جان من ببخشای
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
و گر خواهی رهی در پیش میگیر
توبه دانی قیاس خویش میگیر
بشه گفت ای زده برجان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
چو خود را بی جمالت مرده دانی
چگونه بیتو یکدم زنده مانم
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
ویا نه در بر خویشم رها کن
مرایکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگردانم سرخویش
مرا از سوز عشقت دل دو نیمست
که سوز عاشقان سوزی عظیمست
بدیدار از تو قانع گشته ام من
تو میدانی که خون آغشته ام من
مرا تا زنده ام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
اگر بد کرده ام من، هم توبد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
چو شد بسیار سوز و آه سردش
بدرد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز بکام تو سخن نیز
اگر قانع شوی از من بدیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
ازان پس بندیانرا شه کسی کرد
بجای هر کسی احسان بسی کرد
شه و فیروز و فرخ ماندو دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
بآخر جمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحرا گه کشیدند
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
وثاقی سخت عالی راست کردند
متاعی لایقش در خواست کردند
درون خانه یی شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
فلکرااز تف دل گرم دل کرد
زمین در عشق گل از دیده گل کرد
دلی بودش بخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
نه روز آرام و نه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
گهی بیخود شرابی در کشیدی
گهی بانگ ربابی بر کشیدی
سرود زار دردآمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
چو با خود نوحه یی آغاز کردی
زخون صد بحردل پرداز کردی
بمانده در غریبستان بزاری
فشانده خون چوا بر نوبهاری
بعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
بمانده جمله شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
چه گر یاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
بدل میگفت ایدل چندم از تو
که در بندست یک یک بندم از تو
زتاج و تخت یکسویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
شدی از دست و در پای او فتادی
مراد خویش را برباد دادی
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن بناکامی و سختی
بآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خار خار گل پر آزار
زدست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سربسته میشد
بگرد شهراز هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
میان زپر کان نکته پرداز
شد از بسیار دانی نکته انداز
چو یک چندی ببوداو ذوفنون بود
بهر علمی ز اهل آن فزون بود
چو صیت علم اوزآوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
ز شهر خویش اینجا او فتادست
بغایت در پزشکی اوستادست
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او بیکساعت بیان کرد
جهانرا مثل او دیگر نبودست
ازو پاکیزه تر گوهر نبودست
توگویی ادمی نیست او فرشته است
که از فرهنگ و دانایی سرشته ست
زبانش بند مشکل را کلیدست
کسی شیرین سخن تر زوندیدست
اگر در پای گل خاریست اکنون
جزاین برناکه خواهد کردبیرون
شه الحق زینسخن شادی بسی کرد
کسیرا نیک پی حال کسی کرد
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در برتپان شد
چو بی غم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
بدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
گهی میگفت کای سر گشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا
اگر چه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که می جستی رسیدی
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل بر جای داری
بدانش عقل را برجای میدار
بمردی خویش را بر پای میدار
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
چو بر خود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت بر نشست و رفت در حال
روان شد، تا فرود آمد بدر گاه
سرایی چون بهشتی دید پرماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بخدمت پیش شه، در راه افتاد
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دوربادا چشم بدخواه
فلک در گاه شه را آستان باد
زمین بد خواه او را آسمان باد
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
بزرگانی که پیش تخت بودند
بصد نوع امتحانش آزمودند
چو در هر علم عالی گوهر آمد
زهر یک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
چو خسرو بود در دانش بسامان
سوی گلرخ فرستادش بدرمان